جدول جو
جدول جو

معنی بازافکن - جستجوی لغت در جدول جو

بازافکن
قطعه ای پارچه که صوفیان و درویشان به لباس خود می دوختند، رقعه، پینه
تصویری از بازافکن
تصویر بازافکن
فرهنگ فارسی عمید
بازافکن
(اَ کَ)
ژنده و پینه ای باشد که فقیران و درویشان بر جامۀ پاره و خرقه دوزند. (برهان). پارچه ای باشد که بر جامۀ پاره و ژندۀ درویشان بدوزند و آن را پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند. (جهانگیری). پارچه ای که بر جامه دوزند و بعربی رقعه گویند. (سروری). کهنه پاره ها را گویند که درویشان و فقیران بر خرقه و لباس خود میدوزند و در عربی رقعه و در ترکی پاره گویند. (شعوری ج 1 ورق 180). بمعنی ژنده و پینه ای باشد که بر قفای گریبان جامه دوزند و بازپس افکنند. صاحب برهان گوید: فقیران و درویشان بر جامه و خرقه دوزند و بعضی سپاهیان نیز بر پشت گریبان جامه دوزند و آنرا پینه و درپی نیز نامند و بتازی رقعه گویند یعنی پاره. پارچه ای که بر قفای گریبان جامه و فرگل دوزند و بازپس افکنند. سامانی گوید: بازافکن در شعر اکابر همان رقعه که بر پشت گریبان جامه و لباده و امثال آن دوزند و در جهانگیری بمعنی مطلق رقعه و خرقه که بر جامه و مرقع دوزند آورده و این خطا است، صحیح معنی اول است. لیکن بطریق مجاز بر مطلق رقعه و خرقه اطلاق توان کرد. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). وصله:
این فراویزی و آن بازافکنی خواهد ز من
من ز جیب آسمان یک شانه دان آورده ام.
خاقانی.
دلقش هزارمیخی چرخ و بجیب چاک
بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام.
خاقانی.
کرده ز ردای عالم الغیب
بازافکن خرقه و بن جیب.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
آنکه در مسابقه ای از قبیل فوتبال، والیبال و مانند آن بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارافکن
تصویر بارافکن
بارانداز، جای بار انداختن، قسمتی از ساحل یا بندرگاه که در آنجا کشتی ها بارهای خود را خالی می کنند، بارافکن، جایی که کاروان فرود بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزافکن
تصویر روزافکن
تبی که یک روز در میان بروز می کند، تب غب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پالودن. صاف کردن. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181) (ناظم الاطباء). جای دیگر دیده نشد، فخرکننده. (فرهنگ نظام). نازنده: فلان به علم خود بالان است. بالنده و نازان است. (از فرهنگ نظام).
- بالان کنان، فخرکنان:
آن کیست کاندر آید بالان کنان از آن در
رویی چو بوستانی از آب آسمان تر.
فرخی.
، جنبان. (حاشیۀ فرهنگ رشیدی). متحرک. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
باز تا صنعتی دراندازد
ریش بالان بسوی ره تازد.
سنایی (از رشیدی).
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت و ریش بالان.
خاقانی.
، حرکت دهنده. (فرهنگ نظام) ، به معنی بجنبان امر از مصدر بالاندن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
تب یک روز در میان را گویند، یعنی تبی که یک روز آید و یک روز نیاید. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ شعوری) (از ناظم الاطباء). آن تب را بعربی غب ّ خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضاجْ جَ)
مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن:
دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز
به لشکرگه خویش رفتند باز.
فردوسی.
سوی بزمگه بازرفتند شاد
ز بزم و ز نخجیر دادند داد.
فردوسی.
همان لشکر ترک رفتند باز
برآسوده از کین و پیکار و ساز.
فردوسی.
پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص 136) .زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص 251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص 202)، بازگشتن. رجوع. مراجعت:
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
بدانگه که شد [سیاوش] پیش کاوس باز
پیاده شد از اسب و بردش نماز.
فردوسی.
به گیو آنگهی گفت برخیز و رو
سوی پهلوان سپه بازشو.
فردوسی.
وز آن جایگه شد سوی پارس باز
جهانی همی برد پیشش نماز.
فردوسی.
بفرمود تا قارن نیک خواه
شود باز و پاسخ گذارد ز شاه.
فردوسی.
تو اکنون سوی لشکرت بازشو
برافراز گردن به سالار نو.
فردوسی.
شدندی شبانگه سوی خانه باز
شده پنبه شان ریسمان طراز.
فردوسی.
مالها برگرفت و به بصره بازشد. (تاریخ سیستان). بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و ب خانه خود بازشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و گفت که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید. (تاریخ بیهقی). گفت ملکا تو فرمودی که از مصر بیرون شوید بزمین شام روید، خداوندا، اگر فرمان نیست به مصر بازشویم. (قصص الانبیاء ص 21). از هندوستان بمکه آمد و خانه را طواف کرد و به عرفات شدو مناجات کرد و مناسک حج را بجا آورد و به هندوستان بازشد. (قصص الانبیاء ص 23). چون پسران بازشدند و خبر ابن یامین [یعقوب را] بگفتند... (مجمل التواریخ و القصص). و قرمطیان ببصره اندر شدند... و با بسیاری مال و نعمت بازشدند. (مجمل التواریخ و القصص).
بازشد از عراق خرم و شاد
سیف دولت امیر شمس الدین.
امیرمعزی (از آنندراج).
شب سیم چون خلیفه بخفت و جعفر بجایگاه خویشتن بازشد، عباسه خویشتن را آراست و بنزدیک جعفر شد. (تاریخ بخارا).
هر چه به دم آید به دود بازشود. (اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی سعید).
با هزاران هزار زینت و ناز
بر سر بزمگاه خود شد باز.
نظامی.
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز.
نظامی.
چون عامریان سخن شنیدند
جز بازشدن دری ندیدند.
نظامی.
، رفتن. گذشتن از جائی: من درایستادم [بونصر مشکان] و حال حسنک و رفتن بحج و از موصل راه گردانیدن و ببغداد بازنشدن... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی [احمد بن ابی داود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). طاهر بدیوان کم آمدی و اگر آمدی بسر شراب و نشاط بازشدی. (تاریخ بیهقی). و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرۀ سلیمان بن عبداﷲ الکندی بازشدند و او را بسیستان اندر آوردند. (تاریخ سیستان).
باز باید شدن از شر بسوی خیر بطبع
نز فرازی سوی پستی چو بطمع آمده باز.
ناصرخسرو.
غمی کان با دلش دمساز میشد
دواسبه پیش آن غم بازمیشد.
نظامی.
چون بازشدند سوی خانه
شد در صدف دری یگانه.
نظامی.
، عودت کردن. بحال نخست برگشتن. رجوع به اصل کردن: ترکمانان بیامدند... و خدمتی چند سره بکردند و آخر بیازردند و به سر عادت خویش که غارت بود بازشدند. (تاریخ بیهقی). چون خبر بملک رسید گفت تا آن خانه را خراب کردند و قصد درخت کردند بحال خویش بازشد. (قصص الانبیاء ص 191). بهمان حال دیوانگی بازشد. (نوروزنامه).
به اصل بازشود فرع و هست نزد خرد
مبر این حدیث مسلم هم این مثل مضروب.
ادیب صابر.
- بر سر چیزی بازشدن، بدان پرداختن. دیگربار بسر وقت آن رفتن: اکنون با خبر این کتاب بازشویم که خدای تعالی عیسی را چگونه به آسمان برد. (ترجمه طبری بلعمی). بقیت احوال را پیش گرفتم تا آنچه رفته باز نموده آید... آنگاه بسر آن بازشوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد... (تاریخ بیهقی). اکنون بسر تاریخ بازشویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 341). و ما بحدیث یافث بازشویم. (مجمل التواریخ و القصص).
نظامی بر سر افسانه شو باز
که مرغ پند را تلخ آمد آواز.
نظامی.
، پیوستن. منسوب شدن. رجوع کردن:
اگر ایدونکه به کشتن نمرنداین پسران
به نسب بازشوند این پسران با پدران.
منوچهری.
تو کریم و پسران همچو تو باشند کریم
به شجر باز شود نیک و بد هر ثمری.
فرخی.
هرچه عار است به بدخواه ملک بازشود
و آنچه فخر است و بزرگی بملک گردد باز.
فرخی.
و مگر از علی الاصغر هیچ فرزندی نماند [حسین علیه السلام را] ، جمله بکربلا کشته شدند و نسب جمله حسینیان به وی بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). و نسبت پادشاهان بدو [کیومرث] بازشود. (مجمل التواریخ و القصص). اگر چه همه نسل ایشان به هوشنگ و کیومرث بازشود. (مجمل التواریخ). و نسب پادشاهان عجم به ایرج بازشود. (مجمل التواریخ و القصص)، دور شدن. بر کنار رفتن. بیک سو رفتن:
بدو گفت کز پیش ما بازشو
پلنگی تو در راه شیران مرو.
فردوسی.
نیک نگه کن بتن خویش در
بازشو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
، بیخود شدن. غافل گردیدن: سر بخویشتن فروبردم تا ساعتی تفکر کنم، اندکی از خویشتن بازشدم. (اسرارالتوحید ص 309).
، جدا شدن. ول کردن. رها کردن: بازگشتم و جواب بازبردم [ابونصر مشکان] ، ابوسهل از جای نشده بود و من همه با وی افکندم اما چه کردمی که امیراز من باز نمیشد [مسعود] و نه خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147 و چ فیاض ص 152)، اصطلاح خاص کالبدشناسی هنری و هنرپیشگی: هر گاه شخصی ایستاده باشد در حالیکه پاها بهم چسبیده و بازوان آویزان وکف دست بطرف جلو متوجه گردد، چنانچه یکی از اعضاء یا قسمتی از آنها در سطح موازی با سطح میانی بدن حرکت کند، آن حرکت را تا شدن و باز شدن مینامند. قطعۀمتحرک در عمل تا شدن بقطعۀ مجاور نزدیک شده و بر آن تا میگردد، در صورتیکه در عمل باز شدن دوباره تغییر محل داده و در امتداد قطعۀ مجاور قرار میگیرد. (کالبدشناسی هنری دکتر کیهانی ص 27)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بارافگنی. عمل افکندن بار.
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
متعدی باختن. بر حریف غالب شدن. بازانیدن. و رجوع به باختن و بازانیدن شود، مؤاخذه. بازخواست
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
افکننده ببر. که ببر شکار کند. که ببررا مغلوب سازد.
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ حَ)
بازگرداندن. بازپیچاندن:
ز گردان لشکرش هر کس که یافت
عنانش بتندی همی بازتافت.
اسدی (گرشاسب نامه چ تهران ص 106).
و رجوع به تافتن شود
لغت نامه دهخدا
به بالا افکننده. بالاانداز. بالااندازنده.
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دوباره یافتن. (ناظم الاطباء). باز به دست آوردن:
که بیجان شده بازیابدروان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
فردوسی.
همه بوم و بربازیابیم و تخت
ببار آید آن خسروانی درخت.
فردوسی.
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو بازیافت عدل عمر.
فرخی.
(خواجه احمد حسن) بعد فضل اﷲ تعالی جان از خداوند بازیافته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 159).
چرخ گرفته بملک او شرف و جاه
دهر بدو بازیافته سروسامان.
ناصرخسرو.
چند گوئی که نشنوندت راز
چند جوئی که می نیابی باز.
مسعودسعد (دیوان ص 65).
لغت نامه دهخدا
(مَطط)
مطلق گفتن. قول. بیان سخن:
چه بودی کز آن سان بجستی ز جای
بما باز گو ای جهان کدخدای.
فردوسی.
تهمتن بدیشان چنین گفت باز
که ای نامداران گردن فراز.
فردوسی.
اگر بازگوئی مرا این رواست
که جان من اندر دم اژدهاست.
فردوسی.
پادشاهان محتشم و بزرگ باجد را چنین سخن باز باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 391). اگر دستوری باشد بنده بمقدار دانش خویش و آنچه دیدار افتاده است و روا داندبازگوید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). آن غلامان خاصه تر نیکو روی خویش را بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 666).
مرا ز ابتدای جهان بازگوی
که اقرار داریم کش ابتداست.
ناصرخسرو.
گهرخوانمش یا عرض بازگوی
کزین هر دو نامش کدامین سزاست.
ناصرخسرو.
و اینان را آثاری نبودست که از آن باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی). و هیچ از آنجا نخیزد کی باز توان گفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 149). و ما را هیچ شکار بهتر از این نباشد کی تا جهان مانداز آن بازگویند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 80).
ز مهرش بازگویم یا ز کینش
ز دانش یا ز دولت یا ز دینش.
نظامی.
گر کسی را اهل بینی بازگوی
و رنه درج نطق را مسمار کن.
عطار.
گفت عمرت چند سال است ای پسر
بازگوی و درمدزد و می شمر.
مولوی.
گر کسی وصف او ز من پرسد
بی دل از بی نشان چه گوید باز.
سعدی (گلستان).
مگر بازگویند صاحبدلان.
سعدی.
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد.
شیخ بهائی.
، روپوش گهواره. پارچه ای که در وقت خوابانیدن روی گهواره اندازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید:
گلزار عیش و لاله ستان نشاط را
بارافکن قوافل عیش این مشام بود.
(از آنندراج).
رجوع به بارانداز شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
رجوع به بازافکن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دور افکندن. بدورانداختن، کنایه از سفر کردن. (غیاث اللغات) ، متصل کردن. ملحق کردن. الصاق کردن. وصل کردن. سپردن. مرتبط کردن. چیزی را به چیزی پیوستن. واگذاردن. منوط کردن. موکول کردن:
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
بازبسته همه صلاح جهان.
مسعود سعد.
و ایزدتعالی منفعت همه گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع رابکار است. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). ابواسحاق بن البتکین را به غزنه فرستادند و ایالت آن نواحی بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). تقدیر آسمانی عصابۀادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر زلفت به گیسو بازبندم
گهی گریم ز عشقت گاه خندم.
نظامی.
مرغ طرب نامه بپر بازبست
هفت پر مرغ ثریا شکست.
نظامی.
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی بازبستم.
نظامی.
و جویی که آن را ماذق میگویند از رودخانه ای بنا نهاده اند از آبه مسکن خواص لشکر و جای بستن اسبان بوده است. (تاریخ قم ص 81) ، بستن. سد کردن. پیشگیری کردن: چون ایام بهار درآید و مردم دیگرباره به آب محتاج شوند آن آبها از آن موضع بازبندند. (تاریخ قم ص 88) ، جبیره کردن استخوان شکسته را. (ناظم الاطباء). اصلاح شکسته بندی. جبر شکسته. بست زدن:
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشایددگر بازبست.
سعدی (بوستان).
نباید دوستان را دل شکستن
که چو بشکست نتوان بازبستن.
(از ده نامۀ اوحدی).
، بمجاز، نسبت کردن. انتساب: هزیمتیان آمدن گرفتند و بر هر راهی می آمدند شکسته دل و شرم زده و امیر فرمود تا ایشان را دل دادند و آنچه رفت بقضا بازبستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396).
بر ایشان بازبستم خویشتن را
شدم مسعود و بر شیطان مظفر.
ناصرخسرو.
زمام آن کار بدست تصرف او بازدادند و فساد این حادثه بدو بازبستند. (ترجمه تاریخ یمینی). استلحاق. (منتهی الارب). رجوع به استلحاق شود، تعزّی ̍. (اقرب الموارد). اعتزاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ وَ دَ / دِ)
بازی کننده. لاهی:
بازی کن و چابک و طرب ساز
مالیده سرین وگردن افراز.
نظامی.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی.
سعدی (بوستان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بار افکن
تصویر بار افکن
بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازتافتن
تصویر بازتافتن
بازگرداندن، باز پیچاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
((کُ))
کسی که در بازی شرکت می کند، بازیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
Player
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
joueur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
giocatore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
ผู้เล่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
speler
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
jugador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
игрок
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
jogador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
玩家
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
gracz
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
гравець
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
Spieler
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بازیکن
تصویر بازیکن
pemain
دیکشنری فارسی به اندونزیایی