جدول جو
جدول جو

معنی بازاره - جستجوی لغت در جدول جو

بازاره
(رِ)
دهی است از دهستان مانه بخش مانۀ شهرستان بجنورد که در 7 هزارگزی شمال باختری مانه و یک هزارگزی جنوب راه مالروعمومی محمدآباد به دشتک در جلگه واقع است. هوایش گرم و 305 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه اترک و محصولش غلات، کنجد، بنشن و شغل مردمش زراعت و مالداری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بازاره
(رَ / رِ)
آنکه در بازار نشیند و خرید و فروخت کند. بازارگان جمع و بازرگان مخفف این و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندانست و بمعنی مفرد مستعمل میشود پس بازرگان بضم زا چنانکه عوام کالانعام خوانند محض غلط باشد و صحیح بفتح. به هر تقدیر بمعنی سوداگر مجاز است و همین شهرت دارد. (آنندراج). آنکه دربازار خرید و فروش میکند. سوداگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازاری
تصویر بازاری
از مردم بازار، تاجر،
کنایه از متداول در بازار یا در بین تودۀ مردم مثلاً لهجۀ بازاری،
کنایه از بی کیفیت، کنایه از بدون ارزش هنری، مبتذل مثلاً رمان بازاری،
کنایه از بی ادب، بی ظرافت، کنایه از در معرض دید همه،
مانند افراد بازاری، مقتصدانه مثلاً چقد بازاری فکر می کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
بازار کوچک، بازار کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازاره
تصویر ازاره
پایین دیوار که از قسمت های دیگر متمایز است و آن را با سنگ، آجر، کاشی یا موزاییک نماسازی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازار
تصویر بازار
جای داد و ستد و خرید و فروش کالا، محل اجتماع و داد و ستد فروشندگان و خریداران، کوچۀ سرپوشیده که دارای چندین مغازه یا فروشگاه باشد
بازار مشترک: در علم اقتصاد جامعۀ اقتصادی به وجودآمده به وسیلۀ چند کشور به منظور تقلیل تعرفۀ گمرکی، اتخاذ سیاست مشترک در امور حمل و نقل و تقویت مؤسسات اقتصادی
بازار مکاره: بازاری که سالی یک بار برای مدت چند روز در محلی تشکیل می شود و از شهرهای مختلف یا از کشورهای دیگر اجناسی برای نمایش یا خرید و فروش به آنجا می آورند
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 12 هزارگزی باختر لاهیجان و 2 هزارگزی لفمجان در جلگه قرار دارد. آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی کاری و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ازار. چادر.
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ / رِ)
ازار. ایزار. ایزاره. هزاره. آن قسمت از دیواراطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ خَ)
بزیارت برانگیختن کس را. (منتهی الارب). بر زیارت داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بزیارت بردن. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
در پهلوی واچار (در هوجستان واچار = سوق الاهواز، رجوع شود به خوزستان) در پارسی باستان آباکاری مرکب از: آبا در سانسکریت سبها، بمعنی محل اجتماع و جزو دوم مصدر کاری، بمعنی چریدن (دارمستتر، تتبعات ایرانی ج 2 ص 129، 131)، گیلکی واچار، (نیز: بازار، م) فریزندی ویرنی بازار، نطنزی واچار (1 ص 290)، سمنانی وازهار، سنگسری وزر، سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی بازار، (2 ص 188)، استی بزر، (استی 114)، محل خرید و فروش کالا و خوراک و پوشاک، لغت فرانسۀ بازار از پرتقالی گرفته شده و پرتقالیان نیز از ایرانیان گرفته اند، (نداب 3: 3-4 فرامرزی) و رک: دایره المعارف فرانسه، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین ج 1 ص 218)، اعراب در آن تصرف کرده الف را به ’یا’ بدل کرده بیزار گفته و بیازره بر آن جمع بسته اند، (انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود، دورسته از دکان های بسیار در برابر یکدیگر که غالباً سقفی آن دو رسته را بیکدیگر می پیوندد، میدان داد و ستد، کوی سوداگران، مغازه، دکان، دکه، : بازار صحافها، بازار بزازها، بازار کفاشها، بازار خیاطها، بازار سراجها و غیره، بازار عطرفروشان، لطمه، (منتهی الارب)، ج، لطایم، سوق، (دهار) (ترجمان القرآن)، ج، اسواق، قسیمه، (منتهی الارب)، تیم، رجوع به دزی ج 1 ص 48 شود،
در قاموس کتاب مقدس آمده: (انجیل لوقا 7: 32) بازار: معروف است و در آنجا هر گونه متاع بفروش میرودو گاهی کوچه های درازی ترتیب داده در طرفینش دکانها میساختند چنانکه حال نیز معمول است و گاهی این لفظ دلالت بر محل وسیعی مینماید که در میان شهر قرار داده خریدار و فروشنده در آنجا جمع میشدند و متاعهای خود را بفروش میرساندند و بتدریج احکام و مباحثات و مسائل مشکلۀ فلسفیه و سیاسیه را در آنجا گفتگو مینمودند، (کتاب اعمال رسولان 16:19 و 17:17)، و اهالی دهات وقضات و صاحب منصبان در آنجا فراهم میشدند لذا فرمایش مسیح در انجیل مرقس 12:38 میفرماید که ایشان سلام رادر بازارها دوست میدارند صحیح میباشد و اطفال و اشخاص بیکاره نیز در آنجا جمع می شدند و چون خداوند ما مسیح خواست که فریسیان را توبیخ و سرزنش نماید چون که اعمال عجیبه در میان ایشان بجا آورده و با وجود آن او را ترک کرده رد نمودند و یوحنا را قبول کردند و حال آنکه اعمال عجیبه بجا نیاورد ایشان اشخاصی را که متابعت والدین خود مینمایند تشبیه فرمود و باید دانست که عمله هائی که طالب کار بودند در میان بازار فراهم میشدند تا هر کسی که خواهد ایشان را کار فرماید چنانکه در این روزها نیز معمول است، (قاموس کتاب مقدس) :
بگفت این سخن پس ببازارشد
بساز دگرگون خریدار شد،
فردوسی،
براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت،
فردوسی،
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی،
فردوسی،
ز پاکیزگی شهر و از خرمی ده
روان گشت بازار بازارگانی،
فرخی،
دفتر بدبستان بود و نقل ببازار
وین نرد بجایی که خرابات خرابست،
منوچهری،
پس از سه روز مردمان ببازارها بازآمدند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 291)،
گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین
چو تو خود مینگری من نکنم قصه دراز،
ناصرخسرو،
چو خلق جمله ببازار جهل میرفتند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را،
ناصرخسرو،
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیده ای بازار عشق اکنون نگر،
خاقانی،
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای زان بازار نگسستی هنوز،
خاقانی،
در سر بازارعشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این،
خاقانی،
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار،
سعدی،
لغت نامه دهخدا
حومه شیراز، دهاتی از حومه شیراز که در میانۀ جنوب و مشرق شیراز است، همه را شیب بازارگویند برای اینکه وقتی امیر عضدالدولۀ دیلمی شهری دیگر مشتمل بر چندین بازار در خارج شیراز بساخت و ازآن روز تا کنون که اثری از آن شهر باقی نمانده دهات جانب زیر آن شهر را شیب بازار گویند، (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ / رِ)
پروانه. شب پره. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصای بزرگ. ج، بیازر. (از اقرب الموارد). بیزره. رجوع به بیزره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان طهران که در 25 هزارگزی جنوب مرکز بخش کنار راه آهن قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 68 تن سکنه، آبش از قنات، محصولش غلات، خربزه، دارای قلمستان، شغل مردمش زراعت و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف بازارگاه. میدان دادوستد. میدان معامله:
پرستنده و دایۀبی شمار
ز بازارگه تا در شهریار.
فردوسی.
ببازارگه بسته آئین براه
ز دروازه تاپیش درگاه شاه.
فردوسی.
و رجوع به بازارگاه شود، توقف. درنگ. اقصار. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). کف. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). افقار. تعتیم. (تاج المصادر بیهقی). اقلاع. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). تقاعد. تخلف. (دهار). تمسک. (منتهی الارب). تناهی. (زوزنی) (ترجمان القرآن). تکعکع. (زوزنی). افراش. (تاج المصادر بیهقی). تقصیر. (منتهی الارب). انتهاء. استعصام. (ترجمان القرآن). بازایستادن از معصیت، اعتصام. (تاج المصادر بیهقی) : تعفف، بازایستادن از حرام. (زوزنی). عفافه، عسف، بازایستادن از زشتی. (تاج المصادر بیهقی)، متوقف شدن در جایی. ماندن در محلی. حرکت نکردن از جایگاهی. عقب ماندن: و دیلم از آن ناحیت منقطع شدند و بازایستادند. (تاریخ قم ص 250). و عبداﷲ بازایستد و ضیعتها بفروشد و در عقب احوص پیوندد. (تاریخ قم ص 246). پس ابوعبداﷲ به قم بازایستاد. (تاریخ قم ص 221)، خودداری کردن: هادی... گفت... اگر ببینم که نیز کسی بسرای رود (بسرای خیزران مادر هادی) گردنش بزنم، پس مردمان بازایستادند و خیزران غمناک گشت. (مجمل التواریخ و القصص)، روی گرداندن. جدا شدن: ابوالقاسم بن سیمجور از ابوعلی بازایستاد و به نیشابور بنشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 119). نصر بدین سبب از رستم بازایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). و بعضی قلاع رودبار که بخزاین و ذخایر مشحون بود در تصرف آرد و از پدر بازایستد و عاصی شود. (جهانگشای جوینی)، افتادن از عادتی یا کاری: اقطاع، بازایستادن ماکیان از بیضه نهادن. اقفاف. (منتهی الارب)، بازایستادن به، شروع کردن. بکاری اقدام کردن. همت گماشتن: سیف الدوله با این قدر لشکر که داشت بمحاربت و مقاومت بازایستاد و خلقی را بشمشیر آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). اهل آن قلعه بمقاومت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی). او بلجاج بازایستاد و یک درم سیم بخویشتن فرانگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). سجزیان یک زمان بمحاربت بازایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی)، قطع شدن. بند آمدن خون، باران، اشک و جز آن: و بسیار باشدکه سبب غلبۀ خون بازایستادن خونی باشد که رفتن آن عادت بوده باشد چون خون بواسیر و خون حیض. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فصاد مردی را اکحل خواست زد چون بزد خون بازنایستاد و مرد هلاک شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوم (از اسباب برآمدن خون از گلو) بازایستادن خونی که استفراغ آن عادت رفته باشد چون خون حیض و بواسیر و غیر آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). خون آمدن از بینی از سه گونه باشد یکی آنکه قطره ای چند آید و خود بازایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اتفاق را سالی امساک بارانهاپدید آمد و برق و نم از هوای خشک بازایستاد. (سندبادنامه ص 122).
زمانی چشم حسرت بین بخفتی
گرش سیلاب خون بازایستادی.
سعدی.
اقناء. (منتهی الارب). افصا. (تاج المصادر بیهقی). قحوط، قناعت و کفایت کردن. بسنده کردن: و علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 62)، منکر شدن. انکار کردن: و احتیاط باید کرد نویسندگان را در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشتن باز نتوان ایستاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
اسمش خواجه علی، احوالش را از اینکه قبول این تخلص میکرده میتوان یافت، بغیر از این رباعی شعری از او معلوم نشده:
با دل گفتم که ایدل احوال توچیست
دل دیده پرآب کرد و برمن نگریست
گفتا که چگونه باشد احوال کسی
کو را بمراد دگری باید زیست،
؟ (آتشکدۀ آذر چ شهیدی ص 155)،
یکی از شعرای ایران است و از اهالی استرآباد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
منسوب ببازار بمعنی مردم بازار، (آنندراج)، منسوب و متعلق به بازار، یکی از کسبۀ بازار، سوداگر، (ناظم الاطباء)، کاسب، تاجر، بازرگان، بازارگان، آنکه در بازار بتجارت و کسب و کار مشغول باشد:
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی،
فردوسی،
چه نامی بدو گفت خرادنام
جهان گرد و بازاری و شادکام،
فردوسی،
از ایدر خورش بود و روزی و بهر
بدهقان و بازاری و اهل شهر،
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حصه و پاره ای از شب باشد، چنانکه اگر گویند بازیرۀ اول یعنی پارۀ اول، هم چنان بازیرۀ آخر مراد از پاره آخر شب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (سروری). پاره ای از شب را گویند: پازیرۀ نخستین و پازیرۀ واپسین. (فرهنگ جهانگیری). مقداری از شب از اولش یا از آخرش: بازیرۀ نخستین و بازیرۀ پسین. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). الدلج، بازیرۀ نخستین (از شب) . (السامی فی الاسامی). الدلجه، بازیرۀ واپسین (از شب) . (السامی فی الاسامی). پاسی از شب. پاره ای از شب.
- بازیرۀ آخر، پاس آخر شب. (ناظم الاطباء).
- بازیرۀ اول، پاس اول شب.
رجوع به بازیج شود، خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا:
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.
فردوسی.
- به باژ اندرآمدن، خاموشی گزیدن پس از زمزمه:
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.
فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کارآمد. کسی که هر کاری از وی ساخته باشد. برابر بیکاره. (ناظم الاطباء). اکاره (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازپره
تصویر بازپره
شب پره، پروانه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بازار مردم بازار اهل بازار سوقه، مبتذل اثری که در آن رعایت اصول نشده و خالی از حس و حساب باشد اثری که فقط بمنظور انتفاع ساخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
بازار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازار
تصویر بازار
محل خرید و فروش کالا، و اجتماع خریداران و فروشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
لنگ چادر بر گرفته از پارسی ازار ایزار ایزاره هزاره آن قسمتد از دیوار اطاق و یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازاره
تصویر ازاره
((اِ رِ))
آن قسمت از دیوار اطاق یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازار
تصویر بازار
محل خرید و فروش کالا، نیرنگ، فریب، پیشامد، ماجرا، بهانه، بیهودگی، مجازاً ارزش و اعتبار
بازار شام: کنایه از شلوغی و ازدحام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازارچه
تصویر بازارچه
((چِ))
بازار کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازاری
تصویر بازاری
اهل بازار، کاسب، مبتذل، اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین
بازار، پاساژ، تیمچه، سوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاجر، سوداگر، کاسب، حسابگر، عامی، بی نزاکت، عامیانه، بی ارزش، پیش پاافتاده، مبتذل، نامرغوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازارچه، بازارگاه، بازارگه، تیمچه، راسته، رسته، سوق
متضاد: میدان، معامله، خریدوفروش، سروکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشه ریز و کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
بازاری کنایه از افرادی که به سبب اقتضای شغلی خود در بازار
فرهنگ گویش مازندرانی
ساقه ی گیاه گندم و جو
فرهنگ گویش مازندرانی