کاخ و دربار پادشاه، برای مثال جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب می نکند بارگاه کسری را (ظهیرالدین فاریابی - ۳۴)، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
کاخ و دربار پادشاه، برای مِثال جزای حُسن عمل بین که روزگار هنوز / خراب می نکند بارگاه کسری را (ظهیرالدین فاریابی - ۳۴)، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
سزاوار. درخور. مقابل ناروا: بر این بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن بارواست. فردوسی. نعلین و ردای تو دام دین است نزدیک من آن فعل باروا نیست. ناصرخسرو.
سزاوار. درخور. مقابل ناروا: بر این بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن بارواست. فردوسی. نعلین و ردای تو دام دین است نزدیک من آن فعل باروا نیست. ناصرخسرو.
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارجا موم، (از سروری)، بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید: چو هنگام آن شد که از بارجای کند میهمان عزم خلوت سرای ز اسباب کار آنچه میخواستند بآئین شاهان برآراستند، سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند، (از آنندراج)، سرای شاهان، (دمزن)
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارجا موم، (از سروری)، بارگاه است، (انجمن آرا) (دِمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید: چو هنگام آن شد که از بارجای کند میهمان عزم خلوت سرای ز اسباب کار آنچه میخواستند بآئین شاهان برآراستند، سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند، (از آنندراج)، سرای شاهان، (دِمزن)
بارگاه است، بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است، میرخسرو گوید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارچا موم، (شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب)، رجوع به بارگاه شود، دیوان عدالت و مقر عدالت، (ناظم الاطباء)
بارگاه است، بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است، میرخسرو گوید: دل پاکش که هست از کینه معصوم بهیجا آهن و در بارچا موم، (شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب)، رجوع به بارگاه شود، دیوان عدالت و مقر عدالت، (ناظم الاطباء)
جمع بار ونیز بمعنی اکثر، (آنندراج)، جمع بار، (دمزن)، مراراً، کراراً، چندین بار، چندین دفعه، مکرر، بمرات، بکرات، (دمزن)، کرات، تارات، غالباً، (دمزن)، جمع واژۀ بارو در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود مانند بارها بشما گفتم، یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم، (ناظم الاطباء) : بارها گفته ام و بار دگر میگویم که من دلشده این ره نه بخود میپویم، حافظ،
جمع بار ونیز بمعنی اکثر، (آنندراج)، جمع بار، (دِمزن)، مراراً، کراراً، چندین بار، چندین دفعه، مکرر، بمرات، بکرات، (دِمزن)، کرات، تارات، غالباً، (دِمزن)، جَمعِ واژۀ بارو در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود مانند بارها بشما گفتم، یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم، (ناظم الاطباء) : بارها گفته ام و بار دگر میگویم که من دلشده این ره نه بخود میپویم، حافظ،
مخفف بارگاه باشد بمعنی دربار. قصرشاهان. بارگاه. (ناظم الاطباء) (دمزن) : من آن بارگه را یکی بنده ام دل از مهتری پاک برکنده ام. فردوسی. هر آنکس که باشد ازایرانیان ببندد بدین بارگه بر میان. فردوسی. به آواز از آن بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست. فردوسی. از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود ساکن آن خواجۀ فاضل و نیکوبیان. خاقانی. بارگه شمس دین طاهر بوجعفر آنک از شب گیسوی اوست باد سحر مشکبار. خاقانی. ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران تا خود چه رسدخذلان. خاقانی. بارگه بر سپهر زد بهرام بار خود کرد بر خلایق عام. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور شدند آن دیگران از بارگه دور. نظامی. ترا در اندرون پرده ره نیست که هر سرهنگ مرد بارگه نیست. عطار (اسرارنامه). چو تو هادی شدی بر خود نگه کن بدان خود را و قصد بارگه کن. عطار (اسرارنامه). حکیم از بخت بیسامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت. سعدی (صاحبیه).
مخفف بارگاه باشد بمعنی دربار. قصرشاهان. بارگاه. (ناظم الاطباء) (دِمزن) : من آن بارگه را یکی بنده ام دل از مهتری پاک برکنده ام. فردوسی. هر آنکس که باشد ازایرانیان ببندد بدین بارگه بر میان. فردوسی. به آواز از آن بارگه بار خواست چو بگشاد در باغبان رفت راست. فردوسی. از بر ایوان ماه بارگهی خوب بود ساکن آن خواجۀ فاضل و نیکوبیان. خاقانی. بارگه شمس دین طاهر بوجعفر آنک از شب گیسوی اوست باد سحر مشکبار. خاقانی. ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما بر قصر ستمکاران تا خود چه رسدخذلان. خاقانی. بارگه بر سپهر زد بهرام بار خود کرد بر خلایق عام. نظامی. بارگهی یافتم افروخته چشم بد از دیدن آن دوخته. نظامی. مغنی ماند و شاهنشاه و شاپور شدند آن دیگران از بارگه دور. نظامی. ترا در اندرون پرده ره نیست که هر سرهنگ مرد بارگه نیست. عطار (اسرارنامه). چو تو هادی شدی بر خود نگه کن بدان خود را و قصد بارگه کن. عطار (اسرارنامه). حکیم از بخت بیسامان برآشفت برون از بارگه میرفت و میگفت. سعدی (صاحبیه).
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دِمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حمرین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارمارا دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارۀ آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج 2)
کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حُمرَین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارمارا دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارۀ آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج 2)
بارگه، خیمۀپادشاهان و سلاطین را گویند، (برهان)، خانه و خیمۀ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند، (آنندراج)، نوعی از خیام مراتب ملوک و سلاطین، (شرفنامۀ منیری)، خیمۀ سخت بزرگ که بر در خرگاه ملوک و سلاطین زنند، (صحاح الفرس)، در زبان عرف بمعنی اطاق پادشاهان است، (شعوری ج 1 ورق 191)، خانه و خیمۀ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند و آن معروف است، رجوع به بارگه شود: پس در خیمۀ بارگاه بنشست و عمش را بر دست راست بنشاند، (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 46)، پیش سقف بارگاهش خانه موری است چرخ کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند، خاقانی،
بارگه، خیمۀپادشاهان و سلاطین را گویند، (برهان)، خانه و خیمۀ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند، (آنندراج)، نوعی از خیام مراتب ملوک و سلاطین، (شرفنامۀ منیری)، خیمۀ سخت بزرگ که بر در خرگاه ملوک و سلاطین زنند، (صحاح الفرس)، در زبان عرف بمعنی اطاق پادشاهان است، (شعوری ج 1 ورق 191)، خانه و خیمۀ پادشاهان است که لشکر و سپاه و غیره بسلام آیند و آن معروف است، رجوع به بارگه شود: پس در خیمۀ بارگاه بنشست و عمش را بر دست راست بنشاند، (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 46)، پیش سقف بارگاهش خانه موری است چرخ کز شبستان سلیمانیش منظر ساختند، خاقانی،
خندق و مرداب، (ناظم الاطباء) (دمزن)، نام مردی از بهادران ترکستان که قبادبن کاوه در جنگ افراسیاب با ایران بر دست وی کشته شد، (حبیب السیر چ خیام ج 1صص 188 - 189)
خندق و مرداب، (ناظم الاطباء) (دِمزن)، نام مردی از بهادران ترکستان که قبادبن کاوه در جنگ افراسیاب با ایران بر دست وی کشته شد، (حبیب السیر چ خیام ج 1صص 188 - 189)
دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 54 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه فرعی کهنوج به میناب در کوهستان قرار گرفته است. هوایش گرم و دارای 50 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش خرما است، شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 54 هزارگزی جنوب کهنوج سر راه فرعی کهنوج به میناب در کوهستان قرار گرفته است. هوایش گرم و دارای 50 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش خرما است، شغل مردمش زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)