بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).
پهن شده. گسترده شده: چون میان سرای برسیدم (احمد بن ابی داود) یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه بازکشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171)، سخن گفته را اعاده کردن. (ارمغان آصفی). دوباره گفتن. (ناظم الاطباء). تکرار کردن. اعادۀ سخن کردن. واگویه کردن: شو این نامۀ خسروان بازگوی بدین جوی نزد مهان آبروی. فردوسی. شنیده سخنها همه بازگفت نه بر آشکارا که بر راز گفت. فردوسی. آنچه رفته بتمامی با وی بازگفتم. (تاریخ بیهقی). بازگشتم و به استادم بازگفتم که چه رفت. (تاریخ بیهقی). دگر گر با کسی کردی نکویی نباشد نیکوئی گر بازگوئی. ناصرخسرو. گفت اگرنه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). بحسب حال من پیش آورد ساز بگوید آنچه من گویم بدو باز. نظامی. کسی را دل دهد کاین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. میندیش آنچه نتوان گفتنش باز که نندیشیده به ناگفتنی راز. نظامی. گفت هر رازی نشاید بازگفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت. مولوی. گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو. مولوی. تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید بکس بازگفت. سعدی (بوستان). و منع کردن امام او را از صحبت شریف خود بسبب سید ابوالحسن بازگفت. (تاریخ قم ص 212). - حال بازگفتن، بیان کردن. (ناظم الاطباء). - اخبار و قصه و داستان بازگفتن، روایت کردن. حکایت کردن: استادم... گفت چه کردی... حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). با این دو تن خالی کردند و حالها (بازگفتند) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). آمد تازان تا نزدیک احمد حسن و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی). پیش خداوند خرد بازگوی راست همه قصه و اخبار خویش. ناصرخسرو. گاو قصۀ خود بازگفت. (کلیله و دمنه). پرسیدند چگونه بود آن داستان بازگوی. (سندبادنامه ص 80). بنزدیک شکر شد کام و ناکام به شکر بازگفت احوال بادام. نظامی. با بلبل مست راز گوید غمهای گذشته بازگوید. نظامی. اهلی نه که قصه بازگوید یاری نه که چاره بازجوید. نظامی. این ندارد آخر از آغاز گو رو تمام آن حکایت بازگو. جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید باز؟ حافظ. پس من قصه با پدر بازگفتم. (تاریخ قم ص 232). ، قرائت کردن. (ناظم الاطباء)
پهن شده. گسترده شده: چون میان سرای برسیدم (احمد بن ابی داود) یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه بازکشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171)، سخن گفته را اعاده کردن. (ارمغان آصفی). دوباره گفتن. (ناظم الاطباء). تکرار کردن. اعادۀ سخن کردن. واگویه کردن: شو این نامۀ خسروان بازگوی بدین جوی نزد مهان آبروی. فردوسی. شنیده سخنها همه بازگفت نه بر آشکارا که بر راز گفت. فردوسی. آنچه رفته بتمامی با وی بازگفتم. (تاریخ بیهقی). بازگشتم و به استادم بازگفتم که چه رفت. (تاریخ بیهقی). دگر گر با کسی کردی نکویی نباشد نیکوئی گر بازگوئی. ناصرخسرو. گفت اگرنه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه). بحسب حال من پیش آورد ساز بگوید آنچه من گویم بدو باز. نظامی. کسی را دل دهد کاین راز گوید نبیند ور ببیند بازگوید. نظامی. میندیش آنچه نتوان گفتنش باز که نندیشیده به ناگفتنی راز. نظامی. گفت هر رازی نشاید بازگفت جفت طاق آید گهی گه طاق جفت. مولوی. گفت طوطی ارمغان بنده کو آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو. مولوی. تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید بکس بازگفت. سعدی (بوستان). و منع کردن امام او را از صحبت شریف خود بسبب سید ابوالحسن بازگفت. (تاریخ قم ص 212). - حال بازگفتن، بیان کردن. (ناظم الاطباء). - اخبار و قصه و داستان بازگفتن، روایت کردن. حکایت کردن: استادم... گفت چه کردی... حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). با این دو تن خالی کردند و حالها (بازگفتند) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). آمد تازان تا نزدیک احمد حسن و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی). پیش خداوند خرد بازگوی راست همه قصه و اخبار خویش. ناصرخسرو. گاو قصۀ خود بازگفت. (کلیله و دمنه). پرسیدند چگونه بود آن داستان بازگوی. (سندبادنامه ص 80). بنزدیک شکر شد کام و ناکام به شکر بازگفت احوال بادام. نظامی. با بلبل مست راز گوید غمهای گذشته بازگوید. نظامی. اهلی نه که قصه بازگوید یاری نه که چاره بازجوید. نظامی. این ندارد آخر از آغاز گو رو تمام آن حکایت بازگو. جز فلاطون خم نشین شراب سر حکمت به ما که گوید باز؟ حافظ. پس من قصه با پدر بازگفتم. (تاریخ قم ص 232). ، قرائت کردن. (ناظم الاطباء)
کوشیدن. سعی کردن. مجاهدت. ایستادگی کردن. تحمل مصائب: برفتن بازمیکوشم چه سود است نیابم ره که پیشاهنگ دود است. نظامی. خوش آن باشد که امشب باده نوشیم امان باشد که فردا بازکوشیم. نظامی. رنجها دیده بازکوشیده وز تظلم سیاه پوشیده. نظامی. ، معکوس. عکس. برعکس. (ناظم الاطباء)
کوشیدن. سعی کردن. مجاهدت. ایستادگی کردن. تحمل مصائب: برفتن بازمیکوشم چه سود است نیابم ره که پیشاهنگ دود است. نظامی. خوش آن باشد که امشب باده نوشیم امان باشد که فردا بازکوشیم. نظامی. رنجها دیده بازکوشیده وز تظلم سیاه پوشیده. نظامی. ، معکوس. عکس. برعکس. (ناظم الاطباء)
متحمل بلا شدن. رنج بردن. سختی کشیدن: چه مایه کشیدیم رنج و بلا ازین اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. بیا به قصۀ ایوب صابر مسکین بلای کرم کشید و نخفت بر بستر. ناصرخسرو. ملاح... روزی دو، بلا و محنت بکشید و سختی دید. (گلستان)
متحمل بلا شدن. رنج بردن. سختی کشیدن: چه مایه کشیدیم رنج و بلا ازین اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. بیا به قصۀ ایوب صابر مسکین بلای کرم کشید و نخفت بر بستر. ناصرخسرو. ملاح... روزی دو، بلا و محنت بکشید و سختی دید. (گلستان)
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن: روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی). بازکش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان. نظامی. - پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن: نیست یکی ذره جهان نازکش پای ز انبازی او بازکش. نظامی. - دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن: دست ذوق از طعام بازکشید خفت و رنجوریش دراز کشید. سعدی (صاحبیه). پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان). - دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن: رو دل ز جهان بازکش که کیهان بسیار کشیده است چون تو در دام. ناصرخسرو. - سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن: سپه بازکش چون شب آمد بکوش که اکنون برآمد ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز. فردوسی. - سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن: هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز. فرخی. - عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن: لختی عنان مرکب بدخوت باز کش تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور. ناصرخسرو. عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). گر بازکشم قصیدۀ چست او بازکشد قلادۀ شست. نظامی. آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
از چیزی خودداری کردن. اجتناب ورزیدن. دوری کردن. تجنب. احتراز. پرهیز کردن: روانت مرنجان و مگداز تن ز خون ریختن بازکش خویشتن. فردوسی. و چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند (آلتونتاش خوارزمشاه) از ایشان بازکشید. (تاریخ بیهقی). بازکش این مسند از آسودگان غسل ده این منبر از آلودگان. نظامی. - پای از کاری بازکشیدن، کناره گیری کردن. دوری جستن: نیست یکی ذره جهان نازکش پای ز انبازی او بازکش. نظامی. - دست بازکشیدن از چیزی یاکاری، امتناع ورزیدن از آن. اجتناب کردن از آن. دوری جستن از آن: دست ذوق از طعام بازکشید خفت و رنجوریش دراز کشید. سعدی (صاحبیه). پسر بفراست دریافت و دست از طعام بازکشید. سعدی (گلستان). - دل از چیزی بازکشیدن، دل برداشتن از آن. ترک گفتن آن را. دوری کردن از آن: رو دل ز جهان بازکش که کیهان بسیار کشیده است چون تو در دام. ناصرخسرو. - سپه بازکشیدن، متوقف کردن سپاه. باز گرداندن سپاه. از جنگ بازداشتن آن: سپه بازکش چون شب آمد بکوش که اکنون برآمد ز ترکان خروش تو در جنگ باشی سپه در گریز مکن با تن خویش چندین ستیز. فردوسی. - سر بازکشیدن از اطاعت، عاصی شدن. امتناع از اطاعت و فرمانبرداری. نافرمانی کردن: هر بزرگی که سر از طاعت او بازکشید سرنگون رفت ز منظر به چه سیصد باز. فرخی. - عنان یالگام یا مهار بازکشیدن، مرکوب را متوقف کردن. مرکوب را نگاه داشتن. از رفتن بازایستادن: لختی عنان مرکب بدخوت باز کش تا دستها فرو ننهد مرکبت بگور. ناصرخسرو. عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه). چون شاهزاده عنان مرکب بازکشید کنیزک به ویرانه درآمد. (سندبادنامه ص 141). عنان بازکشیدند و او را بر همان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). گر بازکشم قصیدۀ چست او بازکشد قلادۀ شست. نظامی. آن کودک لگام او را بازکشید. (تاریخ قم ص 299).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر همت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
گر بیند که بر پشت بار سبک داشت، دلیل که به قدر و جنس آن بار وی را منفعت رسد. اگر بیند که بر پشت بار گران داشت، دلیل که گناه و معاصی بسیار کند. محمد بن سیرین اگر بیند که بار بسیار داشت و دانست که از ملک او است. دلیل به قدر جنس بار وی را خیر و منفعت رسد یا مضرت و بدی. اگر بیند که آن بار ملک آن نبود خیر و شر او به خداوند خواب بازگردد.
گر بیند که بر پشت بار سبک داشت، دلیل که به قدر و جنس آن بار وی را منفعت رسد. اگر بیند که بر پشت بار گران داشت، دلیل که گناه و معاصی بسیار کند. محمد بن سیرین اگر بیند که بار بسیار داشت و دانست که از ملک او است. دلیل به قدر جنس بار وی را خیر و منفعت رسد یا مضرت و بدی. اگر بیند که آن بار ملک آن نبود خیر و شر او به خداوند خواب بازگردد.