جدول جو
جدول جو

معنی بارژنام - جستجوی لغت در جدول جو

بارژنام
(رِ)
در السامی فی الاسامی چاپی بمعنی زبیبه و حمره تحریفی است از بادژنام. رجوع به بادژنام و بادژفام و بادشفام و بادژکام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
کاغذ حاوی مشخصات بار، وسیلۀ حمل، گیرنده و فرستنده که در آن وزن و نوع کالاهایی را که از شهری به شهر دیگر حمل می شود می نویسند تا گیرنده به موجب آن از گاراژ یا پست خانه تحویل بگیرد، پروانۀ باریافتن به بارگاه پادشاه، لاف، گزاف، ادعا، مباهات، تفاخر، برای مثال بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن / ز شور عشق شده ست این دلم مسخر او ی نه بر مجاز است این شور عشق در دل من / نه بر محال است این بارنامه بر سر او (امیرمعزی - ۵۹۲)، اسباب تجمل و بزرگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بار عام
تصویر بار عام
اجازۀ ورود همگان به بارگاه شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادشنام
تصویر بادشنام
باد سرخ، نوعی بیماری پوستی که به وسیلۀ میکروب استرپتوکک تولید می شود و از عوارض آن سرخی و تورم پوست بدن به ویژه گونه ها است، بادرو، سرخ باد، بادر، بادژ، باد دژنام
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
بمعنی بادژفام است که سرخی و بنفشی و کمودت روی باشد و بعضی آنرا سرخ باد گویند. (برهان). بنفشی و کدورت و کمودت روی. باد سرخ. (ناظم الاطباء: بادژکام). رجوع به بادژ، بادژفام، بادژنام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشوام، بادشنام، بادشم شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: با + نام، نامدار، مشهور، (ناظم الاطباء)، شناخته، سرشناس، مقابل بی نام و گمنام، نبیه، نامور، معروف:
به گودرز گفت آن زمان پهلوان
که ای گرد بانام روشن روان،
فردوسی،
سرسندیان بود بنداوه نام
سواری سرافراز وبانام و کام،
فردوسی،
چون رکاب عالی به سعادت به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 70)، اثر بزرگ این خاندان بانام مدروس گشتی، (تاریخ بیهقی)، یا فرزندی محتشم از فرزندان خویش فرستیم یا سالاری بانام، (تاریخ بیهقی)، و آثارهای خوش وی را (سوری را) به طوس هست، از آن جمله آنکه مشهدعلی بن موسی الرضا علیه السلام که بوبکر شهمرد کدخدای فائق الخادم خاصه آبادان کرده بود صوری در آن زیادتهای بسیار فرموده بود ... و به رباط فراوه و نسا نیز چیزهای با نام فرمود و بر جای است، (تاریخ بیهقی چ فیاض صص 513- 532)،
- کار بانام یا شغل بانام یا روز بانام، مهم، بزرگ، شاخص مشهور، پرآوازه: در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید و کارهای بانام کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382)، وهر چند می براندیشم ولایتهای بانام بود در پیش ما، (ایضاً ص 73)، وی را به بغداد فرستاد به رسولی و به شغلی سخت تمام و بانام، (ایضاً ص 105)، ولاه قصدار و مکران و دیگران بسیار چیز آوردند و روزی بانام بگذشت، (ایضاً ص 275)، همه اعیان به مسجد آدینه حاضر آمدند وبسیار دینار و درم نثار کردند و کاری با نام رفت، (تاریخ بیهقی)، زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم و روزی گذشت بانام، (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان در کاسعیده بخش چهار دانگۀ شهرستان ساری 270 شمال باختری (کذا) کیاسر، 8هزارگزی شمال راه عمومی ساری به کیاسر، کوهستان جنگلی و معتدل و مرطوب مالاریائی و دارای 290 تن سکنه است آب از چشمه سار دارد، محصول آن غلات و ارزن و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داریست، صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
ژوزف، خطیب مجلس مؤسسان متولد به گرنوبل (1761-1793 میلادی)، وی طرفدار حکومت پادشاهی مشروطه بود و سرانجام سرش را برداشتند، محمولات، احمال، اثقال: و بارها پیش خود گسیل کرد، (کلیله و دمنه)، و مکاریان آن بارها را بسوی خانه خود بردن اولی تر دیدند، (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(بادْ، دِ)
غلبه و بسیاری خون را گویند در اعضا که بسبب آن ریشها و دملها تولد کند. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی ترکیبی آن یعنی باد زشت و بد و آن سرخی مفرط است که بسبب غلبۀ صفرای محرق و خون صفراوی سوخته بر روی مردم عارض شود. اگر شدت کند آن روی ورم کند سرخ بادش گویند و اگر شدت بیشتر دارد مقدمۀ جذام است و اگر این خون در تن محرق شود مایۀ جروح و دمامیل خواهد بود و آنرا با تغییرو تبدیل، بادژنام و بادژفام و بادژکام و بادژبام و بادشفام و بادشوام و بادشم و بادشنام نیز گفته اند
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عمود خیمۀ سیاه است. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 176). تیرک و عمود چادر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بادژ باشد. رجوع به بادژ، بادش، باددژنام، بادژفام، بادشکام، بادشفام، بادشوام، بادشم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سرخ باد باشد. (فرهنگ سروری: بادژنام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بمعنی بادژ است و سرخی و بنفشی و کدورت و کمودت روی باشد. (برهان) بمعنی باد دژفام است. (آنندراج). سرخی مفرطی مایل به بنفش و کبود و کدورت بود که عارض روی مردم شود بسبب خون سوخته که بر روی دود، روی خداوند بادژ شبیه شود به روی کسی که ابتدای جذامش باشد و اکثرش منجر بجذام شود. (از جهانگیری). بنفشی و کدورت و کمودت روی. باد سرخ. (ناظم الاطباء). رجوع به بادژ، بادژکام، بادژنام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود
لغت نامه دهخدا
(دِژْ)
بمعنی بادژفام است که سرخی بسیاهی مایل و کدورت و کمودتی باشد که در روی مردم بهم رسد. (برهان). رجوع به آنندراج، و بادژ، بادژفام، بادژکام، بادژبام، بادش، بادشکام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بمعنی بادژکام است که سرخی و بنفشی و کمودت روی باشد. (برهان). بادژفام. (ناظم الاطباء). سرخی مفرط که از غلبۀ خون بر رخ و سایر اندام ظاهر شود و سرخ باد نیز گویند. (رشیدی). رجوع به بادژ، بادژفام، بادژکام، بادژوام، بادش، بادشکام، بادژبام، بادشفام، بادشنام، بادشوام، بادشم شود.
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بمعنی بادشفام است. (برهان) (آنندراج). بادشفام و بادژنام سرخی مفرط که از غلبۀ خون بر رخ و سایر اندام ظاهر شود و سرخ باد نیز گویند، و گفته اند که آن مقدمۀ جذام است و در اصل باددشنام و باددژنام بوده یعنی زشت نام چه دش و دژ بالضم در لغت فرس بمعنی زشت آمده و چون این باد به حسب نمود هم زشت است بدین نام موسوم شده،... و بادژفام و بادژوام نیز آمده یعنی باد زشت رنگ بواسطۀ سرخی تیره برنگ زشت سودائی و یک دال نیز حذف کرده اند و بادش و بادژ (بضم دال و حذف نام) نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی). جذام باشد. (غیاث). سرخی ای است منکر که بر روی و اطراف پدید می آیدهمچون لون ابتداء جذام و در زمستان بسیار افتد بسبب آنکه بخار دموی اندر زیر پوست محتقن شود و باشد که ریش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حمرۀ زشتی شبیه بحمره ای که در ابتدای جذام پیدا آید بر روی و بر اطراف خاصه در زمستان و گاهی با ریشها باشد:
آنها که گرفتار ببادشنامند
گر رگ نزنند درخور دشنامند
مطبوخ هلیله بعد از این گر بخورند
در طور و طریق پخته کاران خامند.
یوسفی طبیب (از جهانگیری) (از رشیدی).
رجوع به بادژ، باددژفام، بادژفام، بادژبام، بادشفام، بادژکام، بادشوام، بادشم، بادشکام، بادژوام، بادژنام شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
پذیرایی عمومی. شرفیابی همگانی، مقابل بار خاص، پذیرایی خصوصی. رجوع به ’بار’ شود: و آنروز بارعام بود. (کلیله و دمنه).
بارعام است و در کعبه گشاده ست کز او
خاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند.
خاقانی.
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن.
نظامی.
آشنایان ره بدین معنی برند
در سرای خاص بار عام نیست.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اسباب تجمل و حشمت و بزرگی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). اسباب تجمل و حشمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب شود:
ز بارنامۀ دولت بزرگی آمده سود
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
گوئی از بهر حرمت علم است
این همه طمطراق و خنگ و سمند
علم ازین بارنامه مستغنیست
تو برو، بر بروت خویش مخند
چند ازین لاف و بارنامۀ تو
در چنین منزل کثیف و نژند
نارنامه گزین که درگذرد
این همه بارنامه روزی چند.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
ز ابتدا کاندر آمدی بعمل
بیش از این بود بارنامۀ جاه.
انوری.
بخدا ار بملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور...
نشود هوش تو سلیمان وار
بچنان بارنامه ها مغرور.
انوری.
بارنامه بکار آب کنید
کارنامۀ خرد به آب دهید.
خاقانی.
درکشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامۀ شوی.
نظامی.
گفت کسانی که پیش از شما بودند قدر این نامه بدانستند که از حق با ایشان رسید بشب تأمل کردندی و بروز بدان کار کردندی و شما در این نامه تأمل کردید و عمل بر آن ترک گفتید و اعراب و حروف درست کردید و بر آن بارنامۀ دنیا می سازید. (تذکره الاولیاء عطار).
ضمیر آینه کردار شمس چندین لاف
ببارنامۀ این چند بیت غرا زد.
شمس طبسی.
لغت نامه دهخدا
بارینال صابی، رجوع به وینال و ص 226 الجماهر شود، دوباره خوردن، ملاقی شدن، مقابل شدن، (غیاث اللغات)، برخوردن، تصادف کردن، روبرو شدن، تصادم، دچار شدن و پیوستن بچیزی:
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو بازخورد،
فردوسی،
بیامد که جوید ز گردان نبرد
نگهبان لشکر بدو بازخورد،
فردوسی،
بهم بازخوردند هر دوسپاه
شماساس با قارن کینه خواه،
فردوسی،
چون به ایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان باد رم،
عنصری،
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد،
اسدی (گرشاسب نامه)،
، رسیدن، نازل شدن، فرودآمدن:
پیر شدم از دم دولت همی
محنت ناگاه بمن بازخورد،
مسعود سعد،
هم بازخورد بتو بلائی آخر
وندر تو رسد ز من دعائی آخر،
(سندبادنامه ص 185)،
شارک رعنا بچمن بازخورد
چشم به رخسارۀ گل سرخ کرد،
امیرخسرو (از آنندراج)،
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 342 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
لقب. (ناظم الاطباء). رجوع به لقب شود، اگر چه ولف کلمه را تنها بمعنی قدیم آورده ولی از این بیت شاهنامه چنین استنباط میشود که باستان بمعنی هرگز و همیشه است. (یادداشت مؤلف) :
بچین و بهند و ختن باستان
نرانند جز نام من بر زبان.
فردوسی.
و شاید هم دراین بیت تحریفی در کلمه روی داده و محرف کلمه دیگری است، بزبان دری تاریخ را گویند که احوال گذشتگان در او جمع باشد و باستان نامه کتابی است از تواریخ فارسیان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (هفت قلزم). در زند و پازند بمعنی تاریخ و نوعاً تاریخ قدیم را گویند. (ناظم الاطباء). حافظ ابرو در تاریخ خویش آورده که به زبان پارسی و دری باستان تاریخ را می گویند و دهگان مورخ را و معرب آن دهقان است. (فرهنگ جهانگیری) :
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده ام.
خاقانی.
باستان نامه به معنی تاریخ تواند بود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
- باستان یهود، تاریخ یهود. (ناظم الاطباء).
، کنایه از دنیا و عالم و دهر و گردون هم هست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) ، بمعنی مجرد هم بنظر آمده که از ترک و تجرید باشد. (برهان قاطع). شخص مجرد. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
لغت نامه دهخدا
تصویری از با نام
تصویر با نام
سر شناس، مشهور، شناخته، معروف، نامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار عام
تصویر بار عام
بار همگانی اجازه ورود بمجلس بزرگی یا جشنی را بهنگام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار نامج
تصویر بار نامج
پارسی تازی گشته بارنامه پهرست کالا
فرهنگ لغت هوشیار
کاغذی که در آن وزن و نوع کالاهائی که از شهر بشهر دیگر حمل میشود مینویسند که گیرنده بموجب آن تحویل بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنامه
تصویر بارنامه
((مِ))
اجازه حضور به درگاه شاهان، برگه ای که در آن نوع کالا، وزن و مشخصات گیرنده و فرستنده کالا در آن نوشته شود، تجمل، تفاخر، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارعام
تصویر بارعام
((رِ))
اجازه ورود به همگان برای حضور در برابر شاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاژنام
تصویر پاژنام
عنوان، لقب
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع چهاردانگه ی سورتچی شهرستان ساری
فرهنگ گویش مازندرانی