جدول جو
جدول جو

معنی بارمش - جستجوی لغت در جدول جو

بارمش
جوی، نام جویی است به سمرقند: و آبش (سمرقند) از رودبوی و ازنهر برش و بارمش و جوی بزرگ در میان عرصۀ آن شهر روانست. (نزهه القلوب چ 1331 بریل ج 3 صص 245-246). و رجوع به ص 213 همین کتاب شود. نام جویی است که از ورغسر سمرقند منشعب میشده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 133-134 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارم
تصویر بارم
ریز نمره های مخصوص که در هر آزمون به پاسخ پرسش ها داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری، ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی مثلاً اسب بارکش، کنایه از دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور، کنایه از غم زده، غم خوار، غصه دار، برای مثال دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گل خر خارکش (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارش
تصویر بارش
ریختن برف یا باران از آسمان، باران، برف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم
فرهنگ فارسی عمید
بهند دو قواست، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(رِمْ ما)
کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حمرین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارمارا دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارۀ آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ لَ دَ / دِ)
آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کننده بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دمزن). حموله. رحول:
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه (ساسانیان) هرگز نبد کس برنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی.
فردوسی.
یکی نیزۀ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.
، جایی رانیز گفته اند که زیرآب حمام و مطبخ و امثال آن در آن جمع شود. (برهان). زیرآب حمام و مطبخ که آب در آن جمع شود و آن را منجلاب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بارگین، گنداب رو. (دمزن). آبگیری که آب حمام و مطبخ و سایر آب های کثیف و چرکین در آن جمع شود، چه بار بمعنی نجاست است. (رشیدی). آبگیری بود که آب اندرون شهر چون آبهای حمام و آبهای ایستادۀ بدبوی در آن گرد آید. (فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). زیرآب حمام و مطبخ و منجلاب را گویند. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). منجلاب حمام و بالوعۀ خانه یعنی گودال و چاه آب کثیف. (فرهنگ نظام). گوی که آب باران و حمام و امثال آن در آن جمع شود:
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب بارگین.
انوری (از انجمن آرا) (آنندراج).
و رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود.
غولی است حسودش ببادیه
غوکی است عنودش ببارگین.
(انجمن آرا) (آنندراج).
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز بارگین کردن امید کوثری.
انوری.
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
بارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا.
خاقانی (از فرهنگ سروری ازفرهنگ نظام).
، آب متعفن و آب راکد متعفن. (ناظم الاطباء)، خندق دور شهر و قلعه:
بسی شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض گه بد و بارگین بحر اخضر.
فرخی (از فرهنگ نظام).
، آبریز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فدریگو معروف به باروچی نقاش بنام مذهبی ایتالیا، رجوع به باروچی شود، هر چیزی که پربار و سنگین باشد، (برهان)، سنگین و گران بار شده، (ناظم الاطباء)، وزین و سنگین، (دمزن)، رجوع به بار شود، سفیدک دندان، چرک دندان، زنگ دندان، رجوع به بار، شود، کعبتین قلب را نیز گویند، (برهان) (دمزن)
پیر ژول سیاستمدار فرانسوی متولد بپاریس (1802-1870م،)، وزیر ناپلئون سوم
لغت نامه دهخدا
تصویری از باخمش
تصویر باخمش
ترکی دید پویه گذشته (فعل ماضی) از دیدن دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
باربردار، حمل کننده بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارش
تصویر بارش
باریدن (باران و مانند آن)، باران مطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
((کِ))
باربردار، حمال، چهارپا یا ارابه یا اتومبیلی که بار برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارش
تصویر بارش
((رِ))
باریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارم
تصویر بارم
((رِ))
جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری، شمارک (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
باری
متضاد: سواری، باربر، غمگین، اندوهمند، اندوهگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بارش
تصویر بارش
Precipitation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بارش
تصویر بارش
précipitation
دیکشنری فارسی به فرانسوی
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بارش
تصویر بارش
Niederschlag
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بارش
تصویر بارش
опади
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بارش
تصویر بارش
opad
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بارش
تصویر بارش
降水
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بارش
تصویر بارش
precipitação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بارش
تصویر بارش
precipitazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بارش
تصویر بارش
precipitación
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بارش
تصویر بارش
осадки
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بارش
تصویر بارش
neerslag
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بارش
تصویر بارش
ปริมาณน้ำฝน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بارش
تصویر بارش
presipitasi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بارش
تصویر بارش
वर्षा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بارش
تصویر بارش
משקעים
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بارش
تصویر بارش
降水量
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بارش
تصویر بارش
강수량
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بارش
تصویر بارش
yağış
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی