جدول جو
جدول جو

معنی بارما - جستجوی لغت در جدول جو

بارما(رِمْ ما)
کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حمرین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارمارا دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارۀ آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لارما
تصویر لارما
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در استان مازندران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارم
تصویر بارم
ریز نمره های مخصوص که در هر آزمون به پاسخ پرسش ها داده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارم
تصویر بارم
دیلم، میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروا
تصویر باروا
شایسته، سزاوار، رایج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه، کاخ و دربار پادشاه، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
جمع بار ونیز بمعنی اکثر، (آنندراج)، جمع بار، (دمزن)، مراراً، کراراً، چندین بار، چندین دفعه، مکرر، بمرات، بکرات، (دمزن)، کرات، تارات، غالباً، (دمزن)، جمع واژۀ بارو در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود مانند بارها بشما گفتم، یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم، (ناظم الاطباء) :
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم،
حافظ،
لغت نامه دهخدا
موضعی در ’میان سی’ از هزار جریب مازندران، (مازندران و استرآباد رابینو ص 121 و 124 بخش انگلیسی)، دهی از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 39 هزارگزی جنوب ساری و دو هزارگزی خاوری راه عمومی دودانگه و رودخانه تجن، کوهستانی و جنگلی، معتدل و مرطوب و مالاریائی، دارای 300 تن سکنه، زبان فارسی و مازندرانی، آب از رود خانه تجن، محصول برنج و غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نوع سفید اشموسا، (حکیم مؤمن)، اشموسا نام دارویی است
لغت نامه دهخدا
(جَ)
قریه ایست از اعمال بلیخ نزدیک رقه از زمین جزیره. (معجم البلدان) و رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 112 س 17 شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای هند است: بارام داخل هنداست و در آن بلده بتی است بر یک پهلو خفتیده و در بعضی از سنوات بی متحرکی بر پای ایستد و ازو صدائی ظاهر میشود و این معنی علامت ارزانی و رفاهیت باشد و درسالی که این حرکت از آن بت صادر نگردد در آن شهر قحط و غلاء وقوع یابد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 625)
لغت نامه دهخدا
کاری که از روی شتاب کرده شود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سزاوار. درخور. مقابل ناروا:
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست.
فردوسی.
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارجا موم،
(از سروری)،
بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید:
چو هنگام آن شد که از بارجای
کند میهمان عزم خلوت سرای
ز اسباب کار آنچه میخواستند
بآئین شاهان برآراستند،
سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا
کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند،
(از آنندراج)،
سرای شاهان، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(زِ طَ لَ)
یعنی ای باری تعالی، بمعنی ای باری یعنی خدایا، (ناظم الاطباء)، ای خدا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
از حکام تولی خان داروغۀ مرو: چون مغولان خاطر از کشتن ساکنان مرو فارغ ساختند بتخریب مساکن ایشان پرداختند. بعد از آن تولی خان فرمان داد... و بارماس بداروغگی آن دیار بی دیار (مرو) قیام نماید... (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 39). و رجوع به صفحۀ 40 همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پهلوانان توران است، (برهان) (رشیدی) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است، (انجمن آرا) (آنندراج)، نام پهلوان تورانی که در جنگ دوازده رخ رهام بن گودرز او را کشته، (شرفنامۀ منیری) (دمزن)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود، نام پسر ویس پهلوان توران، (فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38)، و رجوع به دوازده رخ شود:
برفتند یکبارگی در زمان
چه رهام و گودرز با، بارمان،
فردوسی (از جهانگیری) (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
طریق، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کلمه فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ، (یوستی از فرهنگ شاهنامۀ شفق)، نوعی خربزه در خوارزم، (دزی ج 1 ص 48)
لغت نامه دهخدا
بارگاه است، بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است، میرخسرو گوید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارچا موم،
(شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب)،
رجوع به بارگاه شود، دیوان عدالت و مقر عدالت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بهند دو قواست، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
جوی، نام جویی است به سمرقند: و آبش (سمرقند) از رودبوی و ازنهر برش و بارمش و جوی بزرگ در میان عرصۀ آن شهر روانست. (نزهه القلوب چ 1331 بریل ج 3 صص 245-246). و رجوع به ص 213 همین کتاب شود. نام جویی است که از ورغسر سمرقند منشعب میشده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 133-134 شود
لغت نامه دهخدا
مردم صاحب ریا، (ناظم الاطباء)، صاحب زرق و ریا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارها
تصویر بارها
کراراً، چندین بار، اکثراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربا
تصویر باربا
چغندر، لبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارم
تصویر بارم
((رِ))
جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری، شمارک (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
به دفعات، به کرات، مکرر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزار جریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
جایی در آسیاب که در آن گندم یا جو را جهت آرد کردن می ریزند
فرهنگ گویش مازندرانی
بفرما دعت توأم با احترام و مؤدبانه به انجام بسیاری از امور
فرهنگ گویش مازندرانی
شب تا، شبی که ابر، ماه را بپوشاند
فرهنگ گویش مازندرانی
خرما، نام درختی است، خرمایی، رنگ خرمایی، نام گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی