جدول جو
جدول جو

معنی بارلوو - جستجوی لغت در جدول جو

بارلوو
ژوئل، شاعر و سیاستمدار بنام آمریکایی است که بسال 1754 میلادی در ریدینگ متولد شده و در 1812 میلادی در لهستان درگذشته است، وی در مدت جنگهای آزادی، کشیش نظامی بود و تحصیل حقوق کرد و تمولی بهم رسانید و وجود خود را وقف سیاست کرد و در سال 1787 منظومه ای بنام کلمب منتشر ساخت، مجلس کنوانسیون بپاس خدماتی که در راه آزادی انجام داد وی را بعنوان همشهری فرانسوی مفتخر کرد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باقلوا
تصویر باقلوا
نوعی شیرینی که از آرد گندم، شکر، روغن و مغز پسته و بادام و به شکل قطعه های لوزی شکل تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریوم
تصویر باریوم
فلزی نقره ای رنگ، نرم و سمی که در مجاورت هوا اکسید و در ۸۵۰ درجه حرارت ذوب می شود و املاح آن در طب و صنعت به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
هر درختی که میوه بدهد، درخت میوه دار، در بانکداری سرمایه ای که سود بدهد، پردوکتیف
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 126 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و یکهزارگزی شمال راه فرعی لار برگله دار، در جلگه واقع است، دارای 96 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و پیاز و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بارنبو. بارنبوی ریحان. (آنندراج). قسمی از ریحان. (ناظم الاطباء) (دمزن: بارنبوی). بادرنگبو (؟) (دمزن). رجوع به بارنبو و بارنبوی شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
نام شهری مرکز ایالت موز کشور فرانسه که در ساحل نهر اورنن در 220 هزارگزی مشرق پاریس واقع شده است. 16370 تن سکنه دارد و دارای مدرسه ابتدایی، کتابخانه، کار خانه منسوجات نخی، شراب و شیرینی سازی میباشد، نازش و مباهات. (برهان). تفاخر و نازش. (سروری) (دمزن). نازش و مباهات و تفاخر و غرور. (فرهنگ نظام). نازش و مباهات کردن و گفته ام:
زهی بارجای تو در بارهفتم
همی روز بار از پی بارنامه.
(هدایت، انجمن آرا) (آنندراج). تفرعن. کبریاء. (مهذب الاسماء). نازش و تکبر و مباهات و خودبینی و تفاخر. (ناظم الاطباء) :
بتی که در سر او هست بارنامۀ حسن
ز سوز عشق شده است این دلم مسخر او
نه بر مجاز است این سوز عشق در دل من
نه بر محال است این بارنامه در سر او.
معزی.
تألیف کرده از کف توکارنامه ها کان
مدروس کرده از دل تو بارنامه ها، یم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 334).
ای حکم ترا قضای یزدان
داده چو قدر گشادنامه
در خاک نهاد آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه.
انوری.
در دست تو کارنامۀ جود
باجاه تو بارنامۀ جم.
انوری.
دل او برده بارنامۀ ابر
کف او کرده کارنامۀ جود.
انوری.
جانی بهزار بارنامه
معزول کنش ز کارنامه.
نظامی.
گفت... چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گردۀ نان نه آزمایی چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه و بارنامۀ توکل بیکسو نه تا آن شهر و ولایت ازشومی معاملت تو بزمین فرونشود. (تذکره الاولیاء عطار).
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را.
مولوی (مثنوی).
، تفاخر و غرور. (برهان). غرور و تفاخر. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 190). تفاخر کردن. (شرفنامۀ منیری). تفاخر و نوازش بود. تفاخر. (رشیدی). غرور و لاف زنی. (ناظم الاطباء). غرور و تفاخر باشد. شیخ ابوسعید ابوالخیر نظم کرده:
عنبرزلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
زان چندان بارنامه کاندر سر اوست
فرماندۀ روزگار فرمان بر اوست.
(جهانگیری).
تا ز اصل است بارنامۀ فرع
تا به لوح است بازگشت قلم.
ابوالفرج رونی.
آنهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی.
سوزنی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
از آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست حالیا یارم
چو بارنامۀ سامانیان همی نخرند
غلط شده سر و سامان و راه و رفتارم.
سوزنی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ.
سعدی (طیبات).
و برادرکهین آمده است گرسنه و برهنه با هزار خروار بارنامه و رعونت. (تاریخ سلاجقۀ کرمان). و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
زانکه بوش پادشاهان از هواست
بارنامۀ انبیااز کبریاست.
مولوی.
، پروانه و فرمان و رضا و رخصت دادن باشد بدخول خانه سلاطین. (برهان). پروانۀ دخول بسلاطین. (انجمن آرا). پروانۀ دخول خانه سلاطین. (آنندراج) (دمزن). پروانه و اجازه ورخصت بدخول دربار پادشاهان. (ناظم الاطباء). اجازت نامه ای که سلاطین و امرا به مخصوصان خود میدادند تا بدون اجازه و بار در دربار هر وقت بخواهد حاضر شود. (فرهنگ نظام) ، منت نهادن بر کسی. (برهان). منت بود. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب). منت نهادن. (شرفنامۀ منیری). منت بر کسی. (ناظم الاطباء). منت و امتنان. (فرهنگ نظام) :
انوری لاف مزن قاعده بسیار منه
بالغی طفل نه ای جای ببین ژاژ مخای
بارنامه نکشد بار خدایی که سپهر
هست ازپای رکاب پدرش کشته دوتای.
انوری (از جهانگیری).
، لقب نیک. (برهان). لقب نیک یا بد نهادن. در برهان از اولین معنی، معنی مصدری مفهوم نمیشود (یعنی همین معنی). (شرفنامۀ منیری). لقب نیک. اما اصح آن است که بمعنی لقب بازنامه (به زای تازی و فارسی) است. (رشیدی) ، مدح و نعت هم بنظر آمده است. (برهان). مدح و ثنا و ستایش. (ناظم الاطباء) (دمزن) :
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی.
ناصرخسرو (دیوان چ 1 طهران ص 477).
، دفتری که تجار تفصیل خرید خود در آن نویسند. (رشیدی). فهرستی که در آن تفصیل بار (حمل) نوشته است و صاحب بار و مال التجاره آن را به چاروادار میسپارد تا مطابق همان فهرست بعد ازرساندن بار در محلش تحویل دهد، و نیز نام دفتر خریدوفروش مال التجاره باشد: فلان چاروادار باری را که از شیراز بهاصفهان آورده مطابق بارنامه تحویل نداده است. (فرهنگ نظام) ، نامه ای که فرستندۀکالا در آن جنس و وزن یا عدد آن و مبلغ کرایه را نویسد و چاروادار و ساروان را دهد تا در مقصد گیرندۀ متاع ازمکاری بر طبق آن تحویل گیرد. سندی است که بواسطۀ آن بارهای فرستاده شده بتوسط کشتی معلوم میشود. در جنوب ایران عموماً آن را ستمی میگویند ولی لفظ تحریف شدۀ خارجی است:
برشک مجلس او کارنامۀ مانی
برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ.
فرخی.
، در بعضی نسخ بمعنی احکام پادشاه و قانون نامه است. (شعوری ج 1 ورق 190 برگ ب). فرمان و حکم و امر. (ناظم الاطباء) (دمزن) ، صلح و آشتی، عادت، رسم و قاعده و قانون و دستور و ترتیب. (ناظم الاطباء) ، شفاعت و توسط. (ناظم الاطباء) (دمزن) ، افکندگی و انداختگی و پرتاب، ساز و سازمان جنگ. (ناظم الاطباء) :
اگر ببندد حساب بارنامۀجنگ
بساعتی ببرد شصت بار از او حساب.
قطران (از امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لِ تَ)
نام شهری مرکز قضای ایالت باری کشور ایتالیا که در 40 هزارگزی شمال غربی باری و ساحل دریای آدریاتیک واقع است. دارای قلعۀ مشرف به ویرانی، کلیسای زیبا و یک باب مدرسه بزرگ و پیکر احتمالی بزرگ و عظیم امپراطور هرقل میباشد. معادن نمک دارد و صید ماهی میشود و شهر بسیار قشنگ و منظمی است. دارای 51530 تن جمعیت و بندر فعالی در کنار دریای آدریاتیک میباشد
لغت نامه دهخدا
اقرار، و قول و عهد و پیمان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام محلی در حوالی اردبیل. طایفۀ شیخ لو قدیم در شیخ لی لندر و باقرلو سکنی دارند. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 144)
لغت نامه دهخدا
موزون، هماهنگ، موافق:
نکرده یکدمی آهنگ موزون
نباشد بارکاو ساز گردون،
(شعوری ج 1 ورق 188)،
کنسرت موزون و هماهنگ، (دمزن: بارگاو)، این لغت در مآخذ معتبر یافته نشد
لغت نامه دهخدا
ظاهراً بمعنی سهم، بخشش باشد: بهر وقت که خزانه ای بیاوردندی جماعت امرا و دوستان خزانه داران پیش ایشان می رفتند و باریقو می خواستند و ایشان بقدر هر یک را چیزی میدادند ... و خزانچیان نیز باریقو بهمدیگر میدادند، (تاریخ مبارک غازانی چ انگلستان ص 332)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بارجو، جویندۀ بار، خواهان شرفیابی بحضور شاه یا امیری، رجوع به بارجو شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، در 6هزاروپانصدگزی جنوب خاوری قره آغاج و 31هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه بمیانه در کوهستان واقع است، هوایش معتدل و دارای 298 تن سکنه می باشد، آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود، بزرک، زردآلوو شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالیش جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ایدی قوت، امیر ایغور: اتراک ایغور امیر خود را ایدی قوت خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدی قوت بارجوق بود، (جهانگشای جوینی چ 1329 هجری قمری لیدن ص 32)، آبستن، حامل، حامله، حبلی ̍، جنین دار، زن حامله، (آنندراج)، زن باردار، (دمزن)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 161 شود: مضمان، ضامن، ضماد، ناقۀ باردار، (منتهی الارب)، ناقۀ لاقح، اشتری باردار، (زمخشری) :
بارداری چون فلک خوشرو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرقین او را دو زهدان دیده اند،
خاقانی،
روز و شب آبستن و تو بسته امّید
کز رحم این دو باردار چه خیزد،
خاقانی،
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند ازشکم ز بار چه خیزد؟
خاقانی،
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر بنزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند،
سعدی (گلستان)،
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزادۀ دیوسار،
سعدی (بوستان)،
، مخلوط با فلز کم بها، مغشوش، نبهره: سیم و زر باردار، زبانی باردار، زبانی که قشر سفید بر روی آن بندد و علامت تخمه باشد، رجوع به ’بار’ شود
لغت نامه دهخدا
(تُ لُ)
قهرمان پیس ’ریش تراش اشبیلیه’ اثربومارشه که مظهر کسانی که قیم و در عین حال حسود و با سؤظن هستند میباشد
لغت نامه دهخدا
جامه که بر بار پوشند تا از صدمت باران وآفتاب مصون ماند
لغت نامه دهخدا
(یُمْ)
مأخوذ از فرانسه، فلزی سفید نقره ای و کمی قابل انطراق که ’ب’ آنرا تجزیه کرده و هیدرژن آن متصاعد گشته و با اکسیژن وی مرکب شده تولید بریت مینماید. و داودنام کیمیاگر انگلیسی این جسم را کشف نمود. (ناظم الاطباء). عنصر شیمیایی از گروه قلیائیات خاکی است بصورت آزاد بشکل سفیدنقره رنگ و فلز چکش خور وجود دارد و بزودی در هوا اکسیده میشود. علامت شیمیایی آن ’Ba’ است. باریوم فقط بصورت ترکیب یافته میشود و بخصوص بصورت سولفات (باریت بارتیس) و کربنات یافته شود و هر یک ازین دو دارای ثقل خاصی هستند. این فلز با حرارت دادن، اکسید آن با آلومینیوم یا سیلیسیم در خلأ آماده و در 850 درجه حرارت ذوب میشود و شعله های زرد مایل بسبز دارد. رجوع به باریت و بریت، شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بمعنی پادشاه. (ناظم الاطباء). به یونانی پادشاه را گویند. (آنندراج). رجوع به بازیلی کوس شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
باقلبا. نوعی شیرینی که ازقند و بادام کوفته و بروغن سرشته و بدانه های پسته آمیخته پزند. قسمی شیرینی و آن بدین ترتیب پخته شود که قند و بادام بهم کوبند و بروغن سرشند و دانه های پستۀ نیم کوفته در آن ریزند و به هل و گلاب آمیزند و سپس آن خمیرمایه را در تابه ای که نانی تنک در تک آن گسترده باشند پهن کنند و آتش بر زیر و بر آن نهند تا نیک پخته شود و معمولاً پیش از برون کردن از تابه بقطعات لوزی شکل ببرند، و آنچه از این جنس در شهر یزد پزند مشهورتر است. گاه بجای بادام نارگیل بکار دارند
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان طارم علیابخش سیروان شهرستان زنجان که در 70 هزارگزی شمال باختری سیروان و 30 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 294 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و عسل و گردو و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و گلیم و جاجیم و شال بافی و راهش مالرو و صعب العبور است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
شهری از ایرلاند آزاد مرکز کنت نشینی بهمین نام (ایالت لینستر) در ساحل ’باروو’
لغت نامه دهخدا
(صَ وا)
صورتی دیگر از نام شهر صولی که آنرا باب صلوی هم میگفتند و زیر آن شهر بعقوبا در ده فرسخی شمال بغداد واقع بود که کرسی نهروان علیا بشمار میرفت. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 64) ، از حیز انتفاع انداختن: چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشته و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50) ، از یاد بردن. فراموش کردن:
هر پارسا را کان صنم در پیش خاطر بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را.
سعدی.
کف کریم و عطای عمیم اونه عجب
که ذکرحاتم و امثال او کند باطل.
سعدی.
- باطل کردن حق، ناحق جلوه دادن آن. دگرگون کردن آن:
باطلی گر حق کنم عالم مرا گرددمقر
ورحقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کلیله و دمنه).
- باطل کردن عزم، فسخ عزیمت: عمر خطاب عزم کرد که بشام رود بیرون آمد باز باطل کرد که آنجا رود که وبا بود و طاعون. (مجمل التواریخ). پس ملک حبشه از این خبر تافته شد و خواست که بیمن آیدابرهه رسول فرستاد و عذر خواست و بندگی و طاعتداری پیدا کرد. ملک حبشه رفتن بیمن باطل کرد. (مجمل التواریخ).
- باطل کردن نماز و روزه و توبه، شکستن آن:
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
نسبتی است خاندان سید ابوبکر بن احمد بن ابی بکر از فقها را. و علوی نام سه تن از اجداد سید ابوبکر علوی بوده و اعقاب علوی را بنی علوی گفته و منسوب به بنی علوی را با علوی گویند و این نسبت اگر چه مخالف قیاس و خارج از قانون شایع زبان عرب است لکن نزد مردمان حضرموت شایع و متعارف است که منسوب به بنی علوی را باعلوی گفته و در مقام نسبت به بنی حسن و بنی حسین، باحسن و باحسین گویند، صحت نسبت سادات باعلوی نزد ارباب تحقیق جای تردید نبوده و مجمع علیه است. (از ریحانه الادب ج 1 ص 136)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جان. سیاح و جغرافیدان بنام انگلیسی است که بسال 1764 میلادی در نزدیکی اول ورستن متولد شد و در سال 1848 در لندن درگذشت. وی نخستین سفیر انگلیس در چین بود و بهمراهی لردماکارتنه بکاپ رفت و در سال 1804 بعنوان منشی دوم دریا بیگی منصوب شد و تاسال 1845 در آن شغل بماند. وی یکی از پایه گذاران مؤسسۀ جغرافیایی لندن میباشد و تألیفات بسیاری در جغرافیا دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
اسحاق. ریاضیدان، فقیه و لغت شناس بنام انگلیسی است که در1630 میلادی در لندن متولد شده و در 1677 درگذشته است. وی از پایه گذاران موارد استعمال حساب دیفرانسیل در هندسه میباشد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان نازلو بخش شهرستان ارومیه که در هزاروسیصد گزی شمال باختری ارومیه و یک هزارگزی باختر شوسۀ ارومیه بسلماس واقع است، منطقه ای است جلگه و معتدل با 130 تن سکنه، آبش از نازلوچای و محصولش غلات، توتون، چغندر، کشمش، حبوبات و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جوراب بافی و راهش ارابه رو می باشد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
مثمر، میوه آور، با ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکاو
تصویر بارکاو
هماهنگ، موافق، موزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلون
تصویر بابلون
خرخیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارلیف
تصویر بارلیف
حجاری بر جسته
فرهنگ لغت هوشیار
فلزی نقره ای رنگ در طبیعت بصورت سولفات یا کربنات باریوم وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه ترکی یا تازی نیست و در پارسی باید باغلوا نوشته شود از خوردنی ها قسمی شیرینی که از بادام سفید قند کوبیده هل کوبیده آرد سفید شیر و روغن تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
((لَ))
نوعی شیرینی که از آرد گندم و شکر و روغن و مغزپسته و بادام درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
((یُ))
فلزی که در طبیعت به صورت کربنات و سولفات یافت می شود و آن به رنگ سفید مایل به زرد است. چگالی آن 6/3 است و هیچ گونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آب را به آسانی تجزبه می کند. از غیرمحلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمی گذرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارآور
تصویر بارآور
حامل
فرهنگ واژه فارسی سره