سراقهالبارقی. دو تن بودند یکی سراقه بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقه بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقه بن مرداس بارقی اصغر و سراقه بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود، در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمۀ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است: منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود، جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی)، جای بار دادن پادشاه. (شرفنامۀ منیری) (دمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دمزن). درگاه. (مجموعۀ مترادفات ص 59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) : همه کاخ گاه و همه گاه شاه همه بارگاهش سراسر سپاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بگردان شاه [کیخسرو] خرامان برفتند تا بارگاه. فردوسی. هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص 379). نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان. اسدی. خوار که کردت به بارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار. ناصرخسرو. و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 97). ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد. مسعودسعد. و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه). خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟ انوری. ذره در بارگاه خورشید است سخن از بارگاه میگوید. خاقانی. خاقانی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد. خاقانی. جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را. ظهیر فاریابی. بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی. نظامی. او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه. نظامی. داد فرمان که تخت بار زنند بر در بارگاه دار زنند. نظامی. ره به گلخن نمی دهند مرا وین عجب عزم بارگاه کنم. عطار. گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مرتیمم را درید. مولوی. بی نهایت حضرت است این بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه. مولوی. ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی. سعدی (بوستان). کز این زمرۀ خلق در بارگاه نمیباشدت جز در اینان نگاه. سعدی (بوستان). تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ بارگاه. سعدی. چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه. سلمان (از شرفنامۀ منیری). مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید. حافظ. چو باشد منور ز تو بارگاه خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه. شرف الدین منیری (شرفنامۀ منیری). ، گاه ’بارگاه’ استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری. رسم تشریفات. تشریفات درباری: همی بود بهمن بزابلستان به نخجیرگه با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. ، صفۀ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس)، شکم حیوانات ماده. (برهان) (دمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا)، آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند، بندر. بارانداز: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارۀ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص 198). و برابر او [دریای فارس و بصره] بر کرانۀ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167)، شهری تجاری محل افکندن مال التجاره: خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبۀ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [به عربستان] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 149)، دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است: ’ای جعلتک بواب السلطان’. و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
سراقهالبارقی. دو تن بودند یکی سراقه بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقه بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقه بن مرداس بارقی اصغر و سراقه بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود، در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمۀ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است: منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود، جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی)، جای بار دادن پادشاه. (شرفنامۀ منیری) (دِمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دِمزن). درگاه. (مجموعۀ مترادفات ص 59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) : همه کاخ گاه و همه گاه شاه همه بارگاهش سراسر سپاه. فردوسی. تبیره برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان بدان بارگاه. فردوسی. چو آگاهی آمد بگردان شاه [کیخسرو] خرامان برفتند تا بارگاه. فردوسی. هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص 379). نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان. اسدی. خوار که کردت به بارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار. ناصرخسرو. و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 97). ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد. مسعودسعد. و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه). خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟ انوری. ذره در بارگاه خورشید است سخن از بارگاه میگوید. خاقانی. خاقانی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد. خاقانی. جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز خراب می نکند بارگاه کسری را. ظهیر فاریابی. بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه تاریخ یمینی). زمین را بوسه ده در بزم شاهی که دارد بر ثریا بارگاهی. نظامی. او بتحیر چو غریبان راه حلقه زنان بر در آن بارگاه. نظامی. داد فرمان که تخت بار زنند بر در بارگاه دار زنند. نظامی. ره به گلخن نمی دهند مرا وین عجب عزم بارگاه کنم. عطار. گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مرتیمم را درید. مولوی. بی نهایت حضرت است این بارگاه صدر را بگذار صدر تست راه. مولوی. ندانست در بارگاه غنی که بیچارگی به ز کبر و منی. سعدی (بوستان). کز این زمرۀ خلق در بارگاه نمیباشدت جز در اینان نگاه. سعدی (بوستان). تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ بارگاه. سعدی. چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه. سلمان (از شرفنامۀ منیری). مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید. حافظ. چو باشد منور ز تو بارگاه خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه. شرف الدین منیری (شرفنامۀ منیری). ، گاه ’بارگاه’ استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری. رسم تشریفات. تشریفات درباری: همی بود بهمن بزابلستان به نخجیرگه با می و گلستان سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. ، صفۀ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس)، شکم حیوانات ماده. (برهان) (دِمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا)، آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند، بندر. بارانداز: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارۀ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص 198). و برابر او [دریای فارس و بصره] بر کرانۀ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167)، شهری تجاری محل افکندن مال التجاره: خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبۀ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [به عربستان] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 149)، دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است: ’ای جعلتک بواب السلطان’. و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
در اصل: بارأی، دانشمند، خردمند، صاحب رای نیکو: دلارای و بارای و با ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم، فردوسی، بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه باداد و با رای و مهر، فردوسی، شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را بدام آورد، فردوسی، سام نریمان را پرسیدندکه ... آرایش جنگ چیست، جواب داد که فرّ ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری، (نوروزنامه)، نخواهم شدن زو جهانگیرتر نه زو نیز با رای و تدبیرتر، نظامی، رجوع به ’با’ شود
در اصل: بارأی، دانشمند، خردمند، صاحب رای نیکو: دلارای و بارای و با ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم، فردوسی، بشاه جهان گفت بوزرجمهر که ای شاه باداد و با رای و مهر، فردوسی، شکیبا و باهوش و رای و خرد هزبر ژیان را بدام آورد، فردوسی، سام نریمان را پرسیدندکه ... آرایش جنگ چیست، جواب داد که فرّ ارجمند شاه و دانش سپهبد بارای و مبارز هنری، (نوروزنامه)، نخواهم شدن زو جهانگیرتر نه زو نیز با رای و تدبیرتر، نظامی، رجوع به ’با’ شود
عبدالله بن موسی. مکنی به ابومحمد، از اهل قرآن است. وی از ابوالولید یونس بن مغیث بن الصفا و از او ابوعیسی و این اخیر از عبدالله بن یحیی بن یحیی روایت حدیث کرده است. (از معجم البلدان)
عبدالله بن موسی. مکنی به ابومحمد، از اهل قرآن است. وی از ابوالولید یونس بن مغیث بن الصفا و از او ابوعیسی و این اخیر از عبدالله بن یحیی بن یحیی روایت حدیث کرده است. (از معجم البلدان)
عمر بن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمهالکبری و مقدمهالصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 هجری قمری بود. عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاه بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 هجری قمری اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ص 540)
عمر بن اسماعیل بن مسعود ابوحفص رشیدالدین الربعی الفارقی. ادیب زمان خود بود و در دیوان انشاء نویسنده بود. در تفسیر و اصول عارف بود. دو کتاب مقدمهالکبری و مقدمهالصغری در نحو از آثار اوست. زندگی او میان سالهای 598 و 687 هجری قمری بود. عبدالکریم بن عبدالحاکم بن سعید. از وزیران دولت فاطمی مصر و پدرش از قضاه بود. و اولین کسی بود که وزارت این خاندان را به عهده گرفت مرگ او در سال 454 هجری قمری اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی ص 540)
دهی است از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس، در 12هزارگزی خاور گمیشان طرفین رود خانه گرگان و دردشت واقع و هوای معتدل مرطوب مالاریایی دارد و دارای 2000 تن سکنه است، آب آن از رود خانه گرگان و محصولات آن غلات، صیفی، حبوبات و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است، دبستان و راه فرعی و پل چوبی روی رود خانه گرگان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان جعفربای بخش گمیشان شهرستان گنبدقابوس، در 12هزارگزی خاور گمیشان طرفین رود خانه گرگان و دردشت واقع و هوای معتدل مرطوب مالاریایی دارد و دارای 2000 تن سکنه است، آب آن از رود خانه گرگان و محصولات آن غلات، صیفی، حبوبات و لبنیات است، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی و نمدمالی است، دبستان و راه فرعی و پل چوبی روی رود خانه گرگان دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). بارقۀ تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
چیزی که درخشنده باشد و مجازاً بمعنی روشنی و درخشندگی، چه بارقه مأخوذ از بروق است که بمعنی درخشیدن باشد. (غیاث) (آنندراج). هر چیز درخشنده خصوصاًشمشیر درخشنده. (فرهنگ نظام) (دِمزن) : غضوا ابصارکم عن البارقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188). بارقۀ تیغش درس سبکباری برق خوانده بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
یا برقه، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف به وده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیۀ بن غازی به اسم ’برقه’ هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
یا برقه، نام خاندانی که رئیس آن بنام آمالقار بارقه ای معروف به وده است. آنیبال و اسد روبال مشهور، به این خاندان انتساب داشته اند و شاید وجه تسمیۀ بن غازی به اسم ’برقه’ هم به همین خاندان مربوط باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دِمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حَمولَه. حمول. مرکب. وَلیَّه. مَطِیَّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) : زمانی برین سان همی بود دیر پس آن بارگی اندر آورد زیر. دقیقی. چو زینسان بچنگ آمدش بارگی دل از غم بپرداخت یکبارگی. فردوسی (از شرفنامۀ منیری). کشانی بدو گفت بی بارگی بکشتن دهی تن بیکبارگی. فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج). چو بر تیز دو، بارگی برنشست برفت اهرمن را به افسون ببست. فردوسی. چو گیتی چنان دید شاپور گرد عنان کیی بارگی را سپرد. فردوسی. بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور. فرخی. بارگی خواست شاد بهر شکار برنشست و بشد بدیدن شاه. عنصری. (از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی). بتنجید عذرا چو مردان جنگ ترنجید بر بارگی تنگ تنگ. عنصری. و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان). برفتن مرنجان چنان بارگی که آرد گه کار بیچارگی ز یک روزه دو روزه ره ساختن به از اسب کشتن ز بس تاختن. اسدی. بهمشان برافکند یکبارگی همی تاخت تا قلبگه بارگی. اسدی. دروغ آزمودن ز بیچارگیست نگوید که را در هنر بارگیست. اسدی (گرشاسب نامه). بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه). شه چون سخنی شنید ازین دست شد گرم و ز بارگی فروجست. نظامی. به لشکر بگوید که یکبارگی گرایند بر جنگ او بارگی. نظامی. شتابان کرد شیرین بارگی را بتلخی داد جان یکبارگی را. نظامی. وانکه درظلمت براند بارگی برکند زان نور دل یکبارگی. مولوی. میی خور که بخشی زر و بارگی نه آن می که آرد بخونخوارگی. امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38). کسی را که کم داشت یکبارگی بدادیش صد باره یک بارگی. مؤلف شرفنامۀ منیری. مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
زید بن احمد باقری علوی، او در زمان متوکل عباسی خروج کرد ولی جمعی که با او همعهد و هم سوگند بودند ازو برگشتند و در جنگ بر دست لشکر متوکل گرفتار شد. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 325)
زید بن احمد باقری علوی، او در زمان متوکل عباسی خروج کرد ولی جمعی که با او همعهد و هم سوگند بودند ازو برگشتند و در جنگ بر دست لشکر متوکل گرفتار شد. (از تاریخ گزیده چ عکسی ص 325)
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در9 هزارگزی باختر فهلیان و بر کنار شوسۀ کازرون به بهبهان در دامنه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 250 سکنه. آب آنجا از رود خانه فهلیان و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوبات و برنج و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون که در9 هزارگزی باختر فهلیان و بر کنار شوسۀ کازرون به بهبهان در دامنه واقع است. ناحیه ایست گرمسیر و دارای 250 سکنه. آب آنجا از رود خانه فهلیان و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوبات و برنج و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)