جدول جو
جدول جو

معنی بارسا - جستجوی لغت در جدول جو

بارسا
کاری که از روی شتاب کرده شود، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پارسا
تصویر پارسا
(پسرانه)
پاکدامن، زاهد، پرهیزکار، مؤمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه، کاخ و دربار پادشاه، خیمۀ پادشاهی، جای رخصت و اجازه، جایی که پادشاهان مردم را بار بدهند و به حضور بپذیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارسات
تصویر بارسات
موسم بارندگی، بشکال، پشکال، برشکال، پرشکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروا
تصویر باروا
شایسته، سزاوار، رایج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نارسا
تصویر نارسا
ناقص، کنایه از کوتاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دارای رسم. باآئین:
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رسم و داد.
فردوسی.
رجوع به ’با’ شود، زنی که در فضل تمام باشد و در دانش از سایرین درگذشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سزاوار. درخور. مقابل ناروا:
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست.
فردوسی.
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
بارجای، بمعنی بارگاه است که محل بار ملوک و سلاطین باشد، (برهان) (هفت قلزم)، یعنی محل بار ملوک که بارگاه نیز گویند، مثالش امیرخسرو فرماید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارجا موم،
(از سروری)،
بارگاه است، (انجمن آرا) (دمزن)، مطلق مقام پادشاهان و امرا که در آن مردم را بار دهند خواه از سنگ و گل باشد خواه از خیمه و چادر و در عرف حال دیوانخانه عبارت از آن است و آسمان جاه، عرش اشتباه، زمین آسمان، بریشم طناب از صفات اوست و با لفظ کشیدن و زدن بمعنی برپا کردن خیمه و با لفظ بستن بمعنی بار کردن آن مستعمل، امیرخسرو گوید:
چو هنگام آن شد که از بارجای
کند میهمان عزم خلوت سرای
ز اسباب کار آنچه میخواستند
بآئین شاهان برآراستند،
سایۀ حق علاء دین تاجور جهان گشا
کاطلس روی خسروان مفرش بارجا کند،
(از آنندراج)،
سرای شاهان، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
بارگاه است، بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است، میرخسرو گوید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارچا موم،
(شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب)،
رجوع به بارگاه شود، دیوان عدالت و مقر عدالت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جمع بار ونیز بمعنی اکثر، (آنندراج)، جمع بار، (دمزن)، مراراً، کراراً، چندین بار، چندین دفعه، مکرر، بمرات، بکرات، (دمزن)، کرات، تارات، غالباً، (دمزن)، جمع واژۀ بارو در موقع معین فعل بیشتر استعمال میشود مانند بارها بشما گفتم، یعنی چندین بار و مکرراً بشما گفتم، (ناظم الاطباء) :
بارها گفته ام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه بخود میپویم،
حافظ،
لغت نامه دهخدا
(زِ طَ لَ)
یعنی ای باری تعالی، بمعنی ای باری یعنی خدایا، (ناظم الاطباء)، ای خدا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
طریق، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مردم صاحب ریا، (ناظم الاطباء)، صاحب زرق و ریا، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(رِمْ ما)
کوهی است میان موصل و تکریت که مانند کمربندی زمین را در بر گرفته است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). کوهی است میان تکریت و موصل و این همان کوهی است که بنام جبل حمرین نیز معروف است و می پندارند بر گرد گیتی محیط است. ابوزید گوید: کوه بارمارا دجله در نزدیکی سن میشکافد و سن در جانب شرقی دجله است و بنابراین دجله در دو کنارۀ آن جریان می یابد و در آن چشمه هایی است که دارای قیر و نفت باشند. کوه بارما از وسط جزیره، قسمت نزدیک مغرب و مشرق، امتداد می یابد تا سرانجام به کرمان می پیوندد و در آنجا بنام ماسبذان خوانده میشود. (از معجم البلدان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پارسا)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) :
نشست از پس پردۀ پادشا
چنان چون بود مردم پارسا.
فردوسی.
اگر پارسا باشد و رای زن
یکی گنج باشد برآکنده، زن.
فردوسی.
خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا.
فردوسی.
خردمند با مردم پارسا
چو جائی سخن راند از پادشا
همه سخته باید که راند سخن
که گفتار نیکونگردد کهن.
فردوسی.
مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه]
بدو گفت کای شوخ لشکرشکن
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی.
دگر کیست کو از در پادشاست
جهاندیده پیر است و گر پارساست.
فردوسی.
چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا.
فردوسی.
بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود بر جهان پادشا.
فردوسی.
بگیتی بجز پارسا زن مجوی
زن بدکنش خواری آرد بروی.
فردوسی.
بپرسید از آن ترجمان پادشا
که ای مرد روشن دل پارسا.
فردوسی.
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا.
فردوسی.
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا.
فردوسی.
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
وز آزاردن مادر پارسا.
فردوسی.
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
اگر دوست گردد ترا پادشا
چه خواهد جز این مردم پارسا.
فردوسی.
کلید در گنج دو پادشا
که بودند با دانش و پارسا.
فردوسی.
که خواهید بر خویشتن پادشا
که دانید ازین دو جوان پارسا.
فردوسی.
نداند کسی راز من جز شما
که هم مهربانید و هم پارسا.
فردوسی.
پر از درد بد مردم پارسا
که اندر جهان دیو بد پادشا.
فردوسی.
تو زین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا.
فردوسی.
یکی راز گفت آن زن پارسا
بدان تا بگویم بدین پادشا.
فردوسی.
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا.
فردوسی.
ازیرا که پروردۀ پادشا
نباید که باشد مگر پارسا.
فردوسی.
پناهی بود گنج را پادشا
نوازندۀ مردم پارسا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ نیم پادشا
یکی پارسی مردم و پارسا.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا.
فردوسی.
هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد.
فرخی.
ترا دیده ام قادر و پارسا، بس
شگفت است با قادری پارسائی.
فرخی.
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.
فرخی.
مهی گذشت که بر دست من نیامد می
چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر.
فرخی.
بسفت آن نغزدرّ بی بها را
بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟).
(ویس و رامین).
پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی).
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست
آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست.
یوسف عروضی.
پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو.
پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81).
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
بود پارسائی کلید بهشت
خنک آن کسی را که او پارساست.
ناصرخسرو.
ولیکن تو آن میشمر پارسا
که باطن چو ظاهر ورا باصفاست.
ناصرخسرو.
یکچند چو گاو مانده از کار
تو زهدفروش و پارسائی.
ناصرخسرو.
این یکی آلوده تن و بی نماز
و آن دگری پاکدل و پارساست.
ناصرخسرو.
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آنرا که ریا هست پارسا نیست.
ناصرخسرو.
فاسقی بودی بوقت دسترس
پارسا گشتی کنون در مفلسی.
ناصرخسرو.
چگونه شود پارسا مرد جاهل
همی خیره گربه کنی تو بشانه.
ناصرخسرو.
زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است
چون در سحر عبادت پیران پارسا.
معزّی.
ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه).
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذّت از عشرت
خنفسا را چه راحت از عطّار.
خاقانی.
پارسا را بس اینقدر زندان
که بود هم طویلۀ رندان.
سعدی.
که گر پارسا باشد و پاکرو
طریقت شناس و نصیحت شنو...
سعدی.
ز مرگش چه نقصان اگر پارساست
که در دنیی و آخرت پادشاست.
سعدی.
که بعد از دیدنش صورت نبندد
وجود پارسایان را شکیبی.
سعدی.
متاب ای پارسا روی از گنهکار
ببخشایندگی در وی نظر کن.
سعدی.
پارسا باش و نسبت از خود کن
پارسازادگی ادب نبود.
سعدی.
هر که را جامه پارسا بینی
پارسا دان و نیکمرد انگار
ور ندانی که در نهادش چیست
محتسب را درون خانه چکار.
سعدی.
دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان).
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش.
حافظ.
، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) :
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر پادشا پادشا.
فردوسی.
- ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
لغت نامه دهخدا
یکی از بخشهای سقز کردستان بجای ابوالمؤمن، (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
نام شهری از عیلام، حموربی شاه بابل ریم سین پادشاه عیلام را از این شهر به سال (2093 ق، م) بیرون راند، (ایران باستان ج 1 ص 120)، این شهر مرکز ستایش اوتو خداوند خورشید بود که بعد سامی نژادان آن را بنام شمش پرستیدند و اکنون آن محل را سنکره نامند، (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ج 1 ص 118)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ وَ)
نابالغ. ناواصل. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوتاه. قاصر. که نتواند رسیدن. قصیر. که رسنده نیست:
همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش
میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست.
قدسی.
، که بلند و رسا نیست: آواز نارسا، کودکی که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناقص. خام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرکامل:
سر نامه را نشأه نام خداست
که بی نام او نشأه ها نارساست.
شیخ عبدالعزیز.
، نامناسب. نالایق. نادرست، بی ادب. گستاخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فصل باران هندوستان، (دمزن) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بارسیان، طایفه ای از کردان، (تاریخ کرد رشید یاسمی صص 111-115)، گیاه زمین، یقال: اطلعت الارض بارضها، ای نبتها، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از رجال مقتدر و صاحب نفوذ فرانسه است، در زمان بروز هرج و مرج پس از انقلاب کبیر فرانسه وی عصیان هائی را که در سال 1795 میلادی در برخی از نقاط فرانسه بظهور رسید، فرونشاند و سبب نفی و تبعید بناپارت گردید و بعدها یکی از اعضای مجلس موسوم به ’هیأت مدیران’ شد و بکمک دو تن دیگر زمام امور کشور را بدست گرفت و سپس دو شریک حکومتی خود را متهم ساخت ولی این هیأت بسال 1799 بدست ناپلیون منکوب و معزول گشت، صاحب ترجمه نخست بملک و مزرعۀ خود و سپس به بروکسل رفت در زمان تأسیس پادشاهی اخیر بفرانسه بازگشت و در 1829 درگذشت
لغت نامه دهخدا
تصویری از نارسا
تصویر نارسا
نابالغ: (کودک نارسا)، کوتاه قیصر: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. (قدسی لغ) یا آواز نارسا. آوازی که بلند و رسا نیست، ناقص غیر کامل، نامناسب نالایق، بی ادب گستاخ مقابل رسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربا
تصویر باربا
چغندر، لبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارجا
تصویر بارجا
بارگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارسق
تصویر بارسق
باسلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارها
تصویر بارها
کراراً، چندین بار، اکثراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
پرهیزگار و دور از معاسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
پاک دامن، زاهد، ایرانی، عارف، دانشمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نارسا
تصویر نارسا
((رَ))
ناقص، کوتاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسا
تصویر پارسا
زاهد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نارسا
تصویر نارسا
اکشم
فرهنگ واژه فارسی سره
به دفعات، به کرات، مکرر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باتقوا، پاکدامن، پرهیزکار، پرهیزگار، خداترس، دیندار، زاهد، صالح، عفیف، مومن، متدین، متشرع، متقی، متورع، معصوم، وارسته، عارف، پارسی
متضاد: ناپارسا
فرهنگ واژه مترادف متضاد