جدول جو
جدول جو

معنی باردی - جستجوی لغت در جدول جو

باردی
یا جان اوغلان باردی، فرزند شاهرخ بود که در صغر سن درگذشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 639 و جان اوغلان شود
لغت نامه دهخدا
باردی
رتبه، دفعه مثل کادوم بادری به معنی کدام مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارلی
تصویر بارلی
(دخترانه)
بار (فارسی) + لی (ترکی) میوه دار، سودمند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ماردی
تصویر ماردی
سرخ رنگ، گلگون، برای مثال چو بردارد ز پیش روی اوثان / حجاب ماردی دست برهمن (منوچهری - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
چوب درازی که تکه ای پارچه بر سر آن می پیچند و نانوایان آن را با آب خیس می کنند و داخل تنور را پاک می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
مؤنث واژۀ بارد، سرد، خنک، بی مزه، خنک، آنکه معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
باره، اسب، اسب باری، اسب تنومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
بار دهنده، میوه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باردهی
تصویر باردهی
میوه دادن، حاصل دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
باخردی، هوشمندی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دا)
قریه ای است از توابع بلیخ از نواحی دیار مضربین رقه و حران در جزیره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
دهی است از دهستان شهریاری بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 7 هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و یک هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو رامهرمز به خلف آباد در دشت واقع است. ناحیه ای است گرمسیر دارای 300 تن سکنه و آب آن از رود خانه رامهرمز تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و برنج و کنجد و بزرک و شغل مردمش زراعت است. در تابستان میتوان با اتومبیل از راه آن گذشت. ساکنین آن از طایفۀ لر و عرب هستند. این آبادی از دو محل بنام بالا و پایین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
منسوب به باورد را گویند. (برهان قاطع). منسوب است به شهرکی در خراسان که به وجوه ثلاثۀ اباورد وباورد و ابیورد خوانده میشود. (از انساب سمعانی)
نوعی از آش آرد. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بافد که بلده ای است از بلاد کرمان در راه شیراز، (از الانساب سمعانی)، و رجوع به بافت شود،
بمعنی محل بافتن چون پارچه بافی، اما در هر دو معنی جز در ترکیب بکار نرودو جداگانه مورد استعمال ندارد، در ترکیبات افادۀ دو معنی کند، نخست معنای مصدری بافتن و دیگر معنای محل و موضع بافتن: بوریابافی، پارچه بافی، پیچه بافی، جاجیم بافی، جوراب بافی، چلواربافی، حریربافی، حصیربافی، دست بافی، روبنده بافی، ریسمان بافی، زنبیل بافی، زیلوبافی، سبدبافی، فرش بافی، شعربافی، شال بافی، قالی بافی، قیطان بافی، کانوابافی، کرباس بافی، گلیم بافی، گونی بافی، گیوه بافی، و در شواهد زیر بمعنی بهم کردن، ساختن و گفتن است: خیال بافی، دروغ بافی، عرفان بافی، فلسفه بافی، منفی بافی، و رجوع به بافتن شود
لغت نامه دهخدا
(قِ دا)
نام آبادیی در ناحیۀ جزیره ابن عمر در مشرق دجله. بزبان محلی قردی خوانده شود و عامه گویند: ’بقردی و بازبدی مصیف و مربع’. (از معجم البلدان). و رجوع به بازب-دی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ)
عقل. خرد. لب. هوش. دراکه. دانایی. (فرهنگ نظام). فراست. زیرکی. دانایی. کیاست. (ناظم الاطباء). خردمندی. فرزانگی. هوشیاری. (شرفنامۀ منیری). دانایی. (غیاث اللغات) :
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمده ست از ره بخردی.
فردوسی.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
فردوسی.
مرا بخردی هست اگر سال نیست
بسان گوانم بر و یال نیست.
فردوسی.
ای همه حرّی و همه مردمی
و ای همه رادی و همه بخردی.
فرخی.
بود دوری از بد ره بخردی
بهی نیکی و دوری است از بدی.
اسدی (گرشاسبنامه).
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
نکوتر هنر مرد را بخردی است
که کار جهان و ره ایزدی است.
(از نوروزنامه).
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی.
نظامی.
باز گفتا چرا ددی سازم
اول آن به که بخردی سازم.
نظامی.
طبیعت شودمرد را بخردی.
سعدی.
- نابخردی، نادانی. و رجوع به همین ماده و بخرد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
منسوبست به بکرد که قریه ای است به سه فرسنگی مرو. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام ناحیۀکوچکی است از تنگستان مشتمل بر قریۀ بوالخیر و خورشهاب و عامری و عامویی و گاوی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
اسب را گویند و بعربی فرس خوانند. (برهان). اسب بود. (اوبهی) (شرفنامۀ منیری) (غیاث) (ناظم الاطباء) (دمزن) (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال صص 151-516) (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (معیار جمالی) (جهانگیری). بارگیر باشد یعنی اسب. (صحاح الفرس). باره. (شرفنامۀ منیری). بالایی. (شرفنامۀ منیری). حموله. حمول. مرکب. ولیّه. مطیّه. امطاء، امتطاء، بارگی ساختن ستور را. (منتهی الارب) :
زمانی برین سان همی بود دیر
پس آن بارگی اندر آورد زیر.
دقیقی.
چو زینسان بچنگ آمدش بارگی
دل از غم بپرداخت یکبارگی.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
کشانی بدو گفت بی بارگی
بکشتن دهی تن بیکبارگی.
فردوسی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
چو بر تیز دو، بارگی برنشست
برفت اهرمن را به افسون ببست.
فردوسی.
چو گیتی چنان دید شاپور گرد
عنان کیی بارگی را سپرد.
فردوسی.
بنده را بارگیی ده که همه عمر ترا
دولت و بخت معین باد و سپهرت یاور.
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شاه.
عنصری.
(از اوبهی) (از حاشیۀفرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بتنجید عذرا چو مردان جنگ
ترنجید بر بارگی تنگ تنگ.
عنصری.
و بارگی نداشت که به سیستان آمدی. (تاریخ سیستان).
برفتن مرنجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچارگی
ز یک روزه دو روزه ره ساختن
به از اسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی.
بهمشان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی.
اسدی.
دروغ آزمودن ز بیچارگیست
نگوید که را در هنر بارگیست.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهرام بدست خویش سرش ببرید و بیرون آورد. و بر پشت بارگی خویش نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 81). پس بر مطیۀ سفر نشست و بر بارگی غربت سوار شد. (سندبادنامه).
شه چون سخنی شنید ازین دست
شد گرم و ز بارگی فروجست.
نظامی.
به لشکر بگوید که یکبارگی
گرایند بر جنگ او بارگی.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را.
نظامی.
وانکه درظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی.
مولوی.
میی خور که بخشی زر و بارگی
نه آن می که آرد بخونخوارگی.
امیرخسرو (از فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38).
کسی را که کم داشت یکبارگی
بدادیش صد باره یک بارگی.
مؤلف شرفنامۀ منیری.
مؤلف مجموعۀ مترادفات (در ص 36) ذیل کلمه اسب مترادفات زیر: بارگی، بارگیر، جولانی، خیل، فرس، را آورده و کلمات ذیل را از صفات او دانسته است: آب گردش، آتش فعل، آتش مزاج، آتش نعل، آخته گوش، آکنده سرین، آهن رگ، آهن عصب، آهنین سم، آهوسرین، آهوشکم، ابرگردش، افراخته سر، بادپای، باریک دم، بحرنورد، پلنگ هیئت، پولادخای، پولادرگ، پهن کفل، پولادنعل، چرب مو، چیده میان، حلقوم نشکن، حلقه نشکن، خارادل، خشک پی، خوش جلو، خورشیدفر، خوش عنان، خوش لگام، درازگردن، درازگیسو، رویین سم، ریخته پا، زمین سپر، زمین کوب، سخت سم، سندان جگر، صرصر، ضرغام بر، ضرغام دم، طوطی پر، عقاب شکوه، عقاب طلعت، فراخ کفل، فربه سرین، قمرسم، قوی قوایم، کشتی گذار، کوتاه سم، کوه پیکر، کوه توان، کیوان منش، گردشکم، گوزن سرین، لاغرمیان، نرم دم، هوانهاد. رجوع به مجموعۀ مترادفات صص 36-37 شود.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
میرحسین باوردی از شعرا و عرفاء بود و به ملازمت گیجیک میرزا به سفر کعبه رفت. ازوست:
ای ز مهر عارضت گردون غلام
یوسفی را کرده اند یعقوب نام.
(از مجالس النفایس ص 97)
ابومحمد عبدالله بن عقیل باوردی از باورد خراسان و معتزلی بود. در اصفهان سکونت داشت و پس از سال 420 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نسبت به بارق که آبی است به سراه و بر کسی اطلاق شود که در ایام سیل عرم بدان آب فرودآمده است. (از معجم البلدان ج 2).
لغت نامه دهخدا
قسمی از صوف پشمی تر کرده شده که بر چوبی پیچند و نان پزان تنور را صاف و پاک کنند و برای منع افروختگی آتشی بکار برند، (آنندراج)، چوب درازی که در سر آن پارچۀ مرطوبی پیچیده اند و خبازها با آن تنور نانوائی را پاک کرده و یا سرد می کنند، (ناظم الاطباء) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
محمد بن خداداد، مکنی به ابوبکر. وی فقیه حنبلی بود و از ابی الخطاب محفوظبن احمدالکلوذانی فقه آموخت و از ابی الخطاب نصر بن احمدالبطر و ابی عبدالله النعالی و جز آنان حدیث شنید و ابوسعد سمعانی از وی حدیث شنیده است. (از لباب الانساب ج 2 ص 93)
لغت نامه دهخدا
باردیس، نام قصبۀ کوچکی است در طول حدود روسیه، در سنجاق چلدیر قدیم، و بر نهری از انهار تابع چوروق صو واقع گشته است، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام شهر، (از لطایف) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سرخ گلگون: خروشان و کفک افکنان و سلیحش همه ماردی گشته و خنگش اشقر. (خسرو لفا اق. 525) توضیح در رشیدی و فرهنگ نظام به دقیقی نسبت داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باربدی
تصویر باربدی
منسوب به باربد آهنگ ساخته باربد
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی که در زیر درخت میوه دار گذارند تا از سنگینی میوه نشکند، داربست
فرهنگ لغت هوشیار
مونث بارد سرد و خنک: امراض بارده اوجاع بارده. میوه دهنده ثمر دهنده (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
اسب فرس باره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخردی
تصویر بخردی
خردمندی، هوشمندی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماردی
تصویر ماردی
((رِ))
سرخ، گلگون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارگی
تصویر بارگی
((رَ))
اسب
فرهنگ فارسی معین