باریافته، (ناظم الاطباء)، موضعی است در کوهستان ها و ییلاقات شاه کوه و ساور، (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو چ 1336 بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 169)
باریافته، (ناظم الاطباء)، موضعی است در کوهستان ها و ییلاقات شاه کوه و ساور، (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو چ 1336 بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 169)
مرکّب از: نام + بردار، صیغۀ فاعلی از بردن، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مشهور. معروف. (برهان قاطع)، نامدار. نامبرده. (از فرهنگ رشیدی)، نیک معروف و مشهور. دارای سرافرازی و نام بلند. نامدار. نامور. (از ناظم الاطباء)، سرافراز: شه نامبردار روزی پگاه نشسته به آرام در بزمگاه. دقیقی. یکی سرکشی بود نامش گرزم گو نامبردار فرسوده رزم. دقیقی. بر او آفرین کرد گودرز گیو که ای نامبردار سالار نیو. فردوسی. بدو گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار شیر. فردوسی. همی ز آزادگان نامبردار بزفتی بر گرند این و به آزار. (ویس و رامین)، نبد شه ز من نامبردارتر کنون هم ز من نیست کس خوارتر. اسدی. روزی سقطی شکار او باشد روزی شاهی ّ و نامبرداری. ناصرخسرو. و از ملوک فرس و اکاسره کی نامبردار بودند. (فارسنامۀابن بلخی ص 2)، نامبردار شرق و غرب توئی که حدیثت چو غیب مرموز است. خاقانی. شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی. سعدی. ، شناسا. شناخته شده. غیرمجهول: وعده کشتگان که نامبردار بودند چهل هزار کشته بود بیرون از مجهولات. (فارسنامۀ ص 116) ، پهلوان نامی: بفرمود تا نامبردار چند بتازند تا سوی کوه بلند. فردوسی. بپرسم بدانم که سالار کیست به رزم اندرون نامبردار کیست. فردوسی. و رجوع به شواهد قبلی شود. ، سرور. سالار: جهان پیشکاری است از مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی نخستین آمده است شود، گرامی. ارزنده. ارجمند. بابها. بهادار. گرانبها. قیمتی. نفیس. نامدار: همان باژ باید پذیرفت نیز که دانش به از نامبردار چیز. فردوسی. درم خواست از گنج و دینار خواست یکی افسری نامبردار خواست. فردوسی. شود تاج برگیرد از تخت عاج به سر برنهد نامبردار تاج. فردوسی. ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج که پر در شد این نامبردار گنج. سعدی. ، خطیر. مهم. بااهمیت. قابل ذکر. بانام: هر آن کاری که باشد نامبردار شهنشه مر مرا فرماید آن کار. شمسی (یوسف و زلیخا)
مُرَکَّب اَز: نام + بردار، صیغۀ فاعلی از بردن، (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، مشهور. معروف. (برهان قاطع)، نامدار. نامبرده. (از فرهنگ رشیدی)، نیک معروف و مشهور. دارای سرافرازی و نام بلند. نامدار. نامور. (از ناظم الاطباء)، سرافراز: شه نامبردار روزی پگاه نشسته به آرام در بزمگاه. دقیقی. یکی سرکشی بود نامش گرزم گو نامبردار فرسوده رزم. دقیقی. بر او آفرین کرد گودرز گیو که ای نامبردار سالار نیو. فردوسی. بدو گفت پولادوند ای دلیر جهاندیده و نامبردار شیر. فردوسی. همی ز آزادگان نامبردار بزفتی بر گرند این و به آزار. (ویس و رامین)، نبد شه ز من نامبردارتر کنون هم ز من نیست کس خوارتر. اسدی. روزی سقطی شکار او باشد روزی شاهی ّ و نامبرداری. ناصرخسرو. و از ملوک فرس و اکاسره کی نامبردار بودند. (فارسنامۀابن بلخی ص 2)، نامبردار شرق و غرب توئی که حدیثت چو غیب مرموز است. خاقانی. شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی. سعدی. ، شناسا. شناخته شده. غیرمجهول: وعده کشتگان که نامبردار بودند چهل هزار کشته بود بیرون از مجهولات. (فارسنامۀ ص 116) ، پهلوان نامی: بفرمود تا نامبردار چند بتازند تا سوی کوه بلند. فردوسی. بپرسم بدانم که سالار کیست به رزم اندرون نامبردار کیست. فردوسی. و رجوع به شواهد قبلی شود. ، سرور. سالار: جهان پیشکاری است از مرد دانا که بر سر یکی نامبردار دارد. ناصرخسرو. و رجوع به شواهدی که در ذیل معنی نخستین آمده است شود، گرامی. ارزنده. ارجمند. بابها. بهادار. گرانبها. قیمتی. نفیس. نامدار: همان باژ باید پذیرفت نیز که دانش به از نامبردار چیز. فردوسی. درم خواست از گنج و دینار خواست یکی افسری نامبردار خواست. فردوسی. شود تاج برگیرد از تخت عاج به سر برنهد نامبردار تاج. فردوسی. ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج که پر در شد این نامبردار گنج. سعدی. ، خطیر. مهم. بااهمیت. قابل ذکر. بانام: هر آن کاری که باشد نامبردار شهنشه مر مرا فرماید آن کار. شمسی (یوسف و زلیخا)
درخت امرود را گویند، چه اربو امرود است و دار، درخت. (برهان قاطع) (جهانگیری). امرودبن: بر سرچشمه پای اربودار لیس فی الدار غیره دیار. لامعی. رجوع به اربو شود، نوعی تره. بابونه. بهار. (تذکرۀ ضریر انطاکی). آن گلیست زرد خوش بو که آنرا گاوچشم خوانند. (منتهی الارب). ابن البیطار گوید: اربیان، بزبان سریانی نوعی از بابونج است که آنرا خام و پخته خورند و بیونانی آنرا بوفتالمن نامند و این همانست که بدو نام بهار دهند و ما در باب باء ذکر آن خواهیم آورد - انتهی
درخت امرود را گویند، چه اربو امرود است و دار، درخت. (برهان قاطع) (جهانگیری). امرودبن: بر سرچشمه پای اربودار لیس فی الدار غیره دیار. لامعی. رجوع به اربو شود، نوعی تره. بابونه. بَهار. (تذکرۀ ضریر انطاکی). آن گلیست زرد خوش بو که آنرا گاوچشم خوانند. (منتهی الارب). ابن البیطار گوید: اربیان، بزبان سریانی نوعی از بابونج است که آنرا خام و پخته خورند و بیونانی آنرا بوفتالمُن نامند و این همانست که بدو نام بهار دهند و ما در باب باء ذکر آن خواهیم آورد - انتهی