جدول جو
جدول جو

معنی بادگن - جستجوی لغت در جدول جو

بادگن
(گُ)
بمعنی باد گند یعنی باد فتق است. (شعوری ج 1 ورق 180. و برای این معنی شعر مخدوشی شاهد آورده است). و رجوع به باد فتق و باد گند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادان
تصویر بادان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر پیروز از سرداران دوران ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادان
تصویر بادان
آبادان، آباد، باصفا، بارونق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخن
تصویر بادخن
محل رهگذر باد، بادخون، بادخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادزن
تصویر بادزن
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
گسیختگی و پارگی و دریدگی. (ناظم الاطباء) ، قسمی یراق کم عرض به پهنای دو قیطان که بحاشیۀ جامۀ زنان دوختندی زینت را
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از قریه های سمرقند است و گویند از قریه های بخاراست. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). دهی است در بخارا. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بدن، بدّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ بادی، بیابانیان، (ترجمان علامۀ جرجانی ص 25) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بادْ دا)
تثنیۀ بادّ. دو درون ران. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
لغت نامه دهخدا
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
لغت نامه دهخدا
مخفف آبادان است که نقیض خراب باشد، (برهان)، رجوع به بادان فیروز در برهان شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بادگرد. گردباد. (ناظم الاطباء). رجوع به بادگرد، و شعوری ج 1 ورق 160 شود
لغت نامه دهخدا
حافظ و حفظکننده، (برهان) (انجمن آرا)، حافظ و نگاهدار، (ناظم الاطباء)، حافظ خانه، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مخفف بادگیر است، رجوع به بادگیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که ازآن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج:
او آتش تیز است بر تیغ کوه
وآن دگران چون شمع بر بادخن.
فرخی.
وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش
چون غنچۀ شکفته ورا گلستان وطن
گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا
آرند کودکان سوی بالا ز بادخن.
لامعی (از شرفنامۀ منیری).
چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم
چون سعتری بباغ و معاشرببادخن.
حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا).
دانی آخر کاین رعونت بود خواب بیهشان
دانی آخر کاین ترفع بود باد بادخن.
سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا).
رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید:
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد بدست بادزن نیست.
تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او
نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد.
(از آنندراج).
مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) :
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من.
خاقانی.
بارگی از شهپر جبریل ساخت
بادزن از بال سرافیل ساخت.
نظامی.
شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان
دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد.
قاآنی.
رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغند و بادگیر در جای خود شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ)
فتق. قیله. ادره. (مهذب الاسماء). تن آس. غری
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادزن
تصویر بادزن
باد بزن، پنکه، کولر، چیزی که برای سرد کردن هوای اتاق بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادن
تصویر بادن
تناور تنومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگان
تصویر بادگان
حافظ و حفظ کننده، خزینه دار، پاسبان گنجینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادگی
تصویر بادگی
بادگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادان
تصویر بادان
مخفف آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
باد بزن دستی
فرهنگ گویش مازندرانی