باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بدن، بدّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بُدُن، بُدَّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که ازآن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج: او آتش تیز است بر تیغ کوه وآن دگران چون شمع بر بادخن. فرخی. وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش چون غنچۀ شکفته ورا گلستان وطن گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا آرند کودکان سوی بالا ز بادخن. لامعی (از شرفنامۀ منیری). چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم چون سعتری بباغ و معاشرببادخن. حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا). دانی آخر کاین رعونت بود خواب بیهشان دانی آخر کاین ترفع بود باد بادخن. سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا). رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود.
رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که ازآن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج: او آتش تیز است بر تیغ کوه وآن دگران چون شمع بر بادخن. فرخی. وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش چون غنچۀ شکفته ورا گلستان وطن گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا آرند کودکان سوی بالا ز بادخن. لامعی (از شرفنامۀ منیری). چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم چون سعتری بباغ و معاشرببادخن. حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا). دانی آخر کاین رعونت بود خواب بیهشان دانی آخر کاین ترفع بود باد بادخن. سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا). رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مِروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.