نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بَدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
یکی از قرای خاوران (خابران) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود، بمجاز، رنج کشیدن. تحمل مشقت کردن: همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز. فردوسی. برند ازبرای دلی بارها خورند ازبرای گلی خارها. سعدی (بوستان)
یکی از قرای خاوران (خابران) در نواحی سرخس و منسوب بدان را باذنی گویند. (الانساب سمعانی). و رجوع به باذن و باذبین و باذین شود، بمجاز، رنج کشیدن. تحمل مشقت کردن: همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز. فردوسی. برند ازبرای دلی بارها خورند ازبرای گلی خارها. سعدی (بوستان)
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
دهی است جزء دهستان قهره کهریزبخش سربند شهرستان اراک که در 20 هزارگزی شمال خاورآستانه و 12 هزارگزی راه عمومی در کوهستان قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 1597 تن جمعیت. آبش از قنات و رود خانه هفته، محصولش غلات، انگور، چغندرقند. شغل مردمش زراعت و گله داری، صنایع دستی اهالی قالیبافی و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان قهره کهریزبخش سربند شهرستان اراک که در 20 هزارگزی شمال خاورآستانه و 12 هزارگزی راه عمومی در کوهستان قرار دارد. سرزمینی است سردسیر با 1597 تن جمعیت. آبش از قنات و رود خانه هفته، محصولش غلات، انگور، چغندرقند. شغل مردمش زراعت و گله داری، صنایع دستی اهالی قالیبافی و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
بدو. صحرا. خلاف حضر. ج، بادیات، بواد. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیۀ تیه، صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه، تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء) .و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم). همه شاهان را خاک کف پای تو کند از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه. منوچهری. بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی. منوچهری. تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار. عسجدی. امیر (مسعود) گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص 21). رفته و مکه دیده آمده باز محنت بادیه خریده بسیم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی بامید سراب ؟ ناصرخسرو. بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است ؟ ناصرخسرو. گر دلم سوزد سموم بادیه بس مفرح کز لب و خالش کنم. خاقانی. گر زخم یافته دلت از رنج بادیه دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده. خاقانی. خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت راه ننمود که بر چشمۀ حیوان برسم. خاقانی. و لشکر فرستاد تاناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). بپایان این بادیه کس رسید همان پیکری دیگر از خلق دید. نظامی. چو یک مه در آن بادیه تاختند ازو نیز هم رخت پرداختند. نظامی. روز قیامت که برات آورند بادیه را درعرصات آورند. نظامی. عزت کعبه بود آن ناحیه دزدی اعراب و طول بادیه. مولوی. هرکه گستاخی کند اندرطریق گردد اندر بادیۀ حسرت غریق. مولوی. کاروان در کاروان زین بادیه میرسد در هر مسا و غادیه. مولوی. ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند. سعدی (بدایع). خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت. سعدی (گلستان). در بادیه تشنگان بمردند از حلّه بکوفه میرود آب. سعدی. خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد. (از حاشیۀ خطی احیاءالعلوم).
بدو. صحرا. خلاف حضر. ج، بادیات، بَواد. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیۀ تیه، صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه، تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء) .و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم). همه شاهان را خاک کف پای تو کند از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه. منوچهری. بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار از سنبلش قبیله و از ارغوانْش حی. منوچهری. تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار. عسجدی. امیر (مسعود) گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص 21). رفته و مکه دیده آمده باز محنت بادیه خریده بسیم. ناصرخسرو. چند در این بادیۀ خوب و زشت تشنه بتازی بامید سراب ؟ ناصرخسرو. بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست با بادیه و ریگ مغیلانْت چه کار است ؟ ناصرخسرو. گر دلم سوزد سموم بادیه بس مفرح کز لب و خالش کنم. خاقانی. گر زخم یافته دلت از رنج بادیه دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده. خاقانی. خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت راه ننمود که بر چشمۀ حیوان برسم. خاقانی. و لشکر فرستاد تاناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). بپایان این بادیه کس رسید همان پیکری دیگر از خلق دید. نظامی. چو یک مه در آن بادیه تاختند ازو نیز هم رخت پرداختند. نظامی. روز قیامت که برات آورند بادیه را درعرصات آورند. نظامی. عزت کعبه بود آن ناحیه دزدی اعراب و طول بادیه. مولوی. هرکه گستاخی کند اندرطریق گردد اندر بادیۀ حسرت غریق. مولوی. کاروان در کاروان زین بادیه میرسد در هر مسا و غادیه. مولوی. ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند. سعدی (بدایع). خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت. سعدی (گلستان). در بادیه تشنگان بمردند از حِلّه بکوفه میرود آب. سعدی. خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد. (از حاشیۀ خطی احیاءالعلوم).
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور
سنگی است عدسی شکل به رنگهای مختلف: زرد سرخ سفید خاکستری کبود و بهترین آن سرخ عدسی شکل است و آن در هندوستان به دست آید و در طب قدیم مستعمل بود شادانج شادنج سادنه حجرالدم حجرالطور