جدول جو
جدول جو

معنی بادنجانی - جستجوی لغت در جدول جو

بادنجانی
(دَ / دِ)
سیاهی مخلوط بکبودی. (بحر الجواهر). رنگ بنفش که بسیاهی زند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنجان
تصویر بادنجان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
(ذَ)
یاقوت گوید محمد بن حسن باذنجانی نحوی، از مردم مصر بود و بروزگار کافور می زیست. و گوید گمان میکنم وی بقریۀ باذنجانیه منسوب باشد. (معجم البلدان). و رجوع به تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مغد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حیصل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کهکم. قهقب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کهکب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). انب. (بحر الجواهر). حدق، یا حذق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وغد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کلف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود:
دوغبائی در میان پای او
سهمگین باشد ببادنجان من.
سعدی (هزلیات).
بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید
از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار.
بسحاق اطعمه.
- بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا).
مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ نی یَ)
مذهب محدث چون مذهب اعتزال باشد... و چون مذهب بادنجانیه که واضعش بادنجان فروش است. (کتاب النقض ص 17)
لغت نامه دهخدا
نام محلی از رستاق طبرش (تفرش) (قم. (تاریخ قم ص 119)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
بدفرجامی. بدعاقبتی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ذَ نی یَ)
از قریه های مصر است در ناحیۀ قوسنیا. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) ، بمجاز، کنایه از تخفیف دادن آلام و رنجهای کسی. کاستن از غم و اندوه کسی. بار از روی دوش کسی برداشتن، بدو کمک کردن. او را یاری کردن:
اگر باری ز دوشم برنداری
چرا باری بسربارم گذاری ؟
ناصرخسرو.
، حامله شدن. بارور شدن. بار گرفتن. آبستن شدن:
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شدنارسیده چون مسیح
وآن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا)
چشمه ای است که در یکی از ده های دامغان بود که نام آن ده هوا بود و اگر لتۀ زن حایض و امثال آن از قاذورات در آن چشمه بیفکنند باد سخت و طوفان عظیم بهم رسد چنانکه درختان و عمارات عالیه بیفکند وتا آنرا برنیارند فروننشیند و این معنی به تواتر ثابت شده و ارباب مسالک و ممالک بر آن متفق اند. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به بادخان، بادخوان و بادخن شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از مرجان که رنگ قرمز آن رو به سفیدی دارد. رجوع به الجماهر چ عثمانی ص 193 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باذنجان
تصویر باذنجان
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادلجان
تصویر بادلجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
همچون بادبان بودن و عمل کردن مجازا بسرعت بردن، کشتی رانی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
((دِ))
بادنجان، گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه ای با پوست ضخیم، بنفش تیره به شکل دراز یا کروی، پخته آن مصرف خوراکی دارد، باتنکان، بادنکان
بادمجان دور قاب چین: کنایه از آدم چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
ادنجان خوردن در خواب اگر به وقت بود و اگر بیوقت و اگر پخته بود و اگر خام، دلیل غم و اندوه بود بقدر آن که خورده بود، دلیل تر و خشک آن یکسان بود. محمد بن سیرین
اگر بیند که بادنجان بسیار داشت، لیکن جمله را ببخشید یا بفروخت یا از منزل خود بیرون انداخت و از آن بخورد، دلیل است که از غم و اندوه رسته شود .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
Breezy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
venteux
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بادمجان
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
ventoso
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
हवा से भरा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
berangin
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
ลมพัด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
winderig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
微风的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
ventoso
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
ventoso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
wietrzny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
вітряний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
windig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
ветреный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بادبانی
تصویر بادبانی
רוחני
دیکشنری فارسی به عبری