جدول جو
جدول جو

معنی بادفوز - جستجوی لغت در جدول جو

بادفوز
شخصی که به دیگران نصیحت کند و خود بر آن عمل نکند، (آنندراج)، کسی که پند میدهد دیگران را ولی خودش غفلت دارد، (ناظم الاطباء)، کسی که بقول خود عمل نکند:
پند خود هرگز نگیری ای خر کرسی نشین
وعظ تا چند میکنی ای بادفوز لاف زن ؟
نظمی هروی (از شعوری ج 1 ورق 164)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادفروز
تصویر دادفروز
(پسرانه)
فروزنده عدل و داد، عادل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادروز
تصویر شادروز
(دخترانه)
نیکروز، خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادرو، بورنگ، بوینگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخیز
تصویر بادخیز
جایی که در آن باد بسیار می وزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروزه
تصویر بادروزه
هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادآور
تصویر بادآور
ویژگی غذایی که تولید نفخ می کند، بادآورنده، نفخ آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفره
تصویر بادفره
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، یرمع، بادفر، پرپره، فرفروک، مازالاق
بادبزن
آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفره
تصویر بادفره
بازخواست، کیفر، مکافات، مجازات، سزای بدی، بادافراه، بادفراه، پادافراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخون
تصویر بادخون
محل رهگذر باد، بادخانه، بادخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادروز
تصویر شادروز
نیک روز، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
کنراد، پسر ژوزه بادیوس، از طباعان معروف است و مانند پدرش بترقی و پیشرفت فن طبع خدماتی کرد، رجوع بمادۀ قبل شود، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
مرکّب از: با + نفوذ، که نفوذ دارد. متنفذ. مقتدر. مؤثر. بااثر
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
بازیچۀ اطفال باشد. بادآفراه. بادافراه. بادافرا. بادفرا. بادفراه. بادفرنگ. بادفرنک. بادفر. بادفره. بادبر. بادبره. بادبرک. (محمود بن عمر ربنجنی). بادپر. فرفر. فرموک. فرفروک. فرفره. بهنه. پهنه. گردنای. شیربانگ. گلگیس. پل. خراره. دوّامه. خذروف. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بادافراه. پاداش و مکافات بدی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی).
مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین
که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من.
سوزنی.
رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 33هزارگزی شمال باختری نورآبادو 9هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به هرسین کرمانشاه واقعست. سرزمینی است تپه ماهوری و سردسیر و دارای 300 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات، لبنیات و پشم و شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین آن از طایفۀ مظفروند هستند و در ساختمان و چادر زندگی میکنند و عده ای برای علوفۀ احشام بگرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش نطنز شهرستان کاشان است که در شمال نطنز و حاشیۀ کویر و ابتدای شنزار واقع است و هوایش تابستان گرم و زمستان معتدل میباشد، آب قراءآن از قنواتست، محصول عمده آن غلات، تنباکو، پنبه، انار، میوه جات میباشد، این دهستان از 5 قریه و 11 مزرعه تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8400 تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: قصبۀ باد که مرکز دهستان است، خالدآباد که در 3هزارگزی باد و ده آباد که در 6هزارگزی باد قرار دارند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ژوزه، یکی از طباعان معروف قرن 16 میلادی است، مطبعۀ بزرگی در پاریس تأسیس کرد، و بطبع و نشر مقدار کثیری از آثار نافعه خدمت کرده و بترقی فن طبع کوشیده است، رجوع به مادۀ بعد شود، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
از امرای زمان غزنویان، و او کسی است که در اول دولت سبکتکین غزنوی طغان را از قلعۀ بست بیرون کرد و طغان پناه به سبکتکین برد و به استقامت او توانست بست را بازستاند، و بایتوزیان منسوب به اویند، و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض و ترجمه تاریخ یمینی از صفحۀ 17 ببعد و تاریخ سیستان ص 333 و 326 و 339 شود
لغت نامه دهخدا
روزنامه نگار، صاحب برید، (حاشیۀ تاریخ یمینی چ طهران در 1272) : به صحابت برید گویند که در قدیم منصب بزرگی بوده، (حاشیۀ یمینی ص 356)، ظاهراً از بایی و باییر فرانسوی بمعنی حکومت کردن گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
آدینه قلی بک، یکی از شعرای امی ایران است و با مولانا وحشی معاصر و در نکته سنجی مهارت داشته است. از اوست:
کار من دور از تو غیر از ناله های زار نیست
گر بزاری جان دهم دوراز تو، دور از کار نیست.
(قاموس الاعلام ترکی)
فرانسیس بالفور فیزیولوژیست انگلیسی، متولد 1851 میلادی در ادیمبورگ و متوفی بسال 1882 م، او تحقیقات علمی خود را بیشتر در ناپل انجام داد، وسرانجام به استادی دانشگاه کمبریج انگلستان رسید
لغت نامه دهخدا
تلفظ دیگری از پاتموس، جزیره ای است در بحر ابیض (مدیترانه) که محیط آن 26 هزارگز است، در نزدیکی مرکز این جزیره کوهی است که گویند یوحنای حواری در آنجا زندانی بوده و کتاب مکاشفات را که از ملحقات انجیل است در آنجا نوشته است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود
باطنوس. ولایتی است از روم در قضای عنتاب واقع در 98 هزارگزی جنوب غربی بایزید و در 21 هزارگزی از شمال غربی ساحل دریاچۀ وان. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 شود
لغت نامه دهخدا
بادروزه، روزگذار از طعام:
کسی را نبد بادروز نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد،
فردوسی،
رجوع به بادروزه، و شعوری ج 1 ورق 164 شود، شراب لعلی، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باد، (شرفنامۀ منیری)، شراب سرخ، (فرهنگ سروری)، صفرا، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باده و صفرا که بهندش پت گویند، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اندرون دهان. (از برهان قاطع) (از آنندراج). اندرون دهان و پیرامون دهان و گوشه های لب و زنخ. (ناظم الاطباء). بتفوز. پتفوز:
دایه ای کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند بدفوز را
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد پستان برو.
مولوی.
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از اخلاق خوش بدفوز شد.
مولوی (مثنوی) ، ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش:
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.
نظامی.
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
سعدی (گلستان).
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
گل بستان افروز باشد و بوییدن آن عطسه آورد و گزیدن عقرب را نافع باشد و آنرا بعربی ضومر و مفرح القلب المحزون خوانند و بعضی گویند ریحان کوهی است. (برهان). گل بستان افروز و گیاه خوشبوئی که ریحان کوهی و ترۀ خراسانی نیز گویند. (ناظم الاطباء). بستان افروز باشد. (فرهنگ سروری). ضومر. (قاموس). حوک. (منتهی الارب). بادروک. (ناظم الاطباء: بادروک). بادروج سفید ریحان کوهی است. (فرهنگ روستائی ص 231). گل بستان افروز باشد و بوئیدن آن عطسه آورد و نافع گزیدن عقرب است. (آنندراج) (انجمن آرا). بورنگ. (اختیارات). بارنگ بویه. بادرنگ بویه. (السامی). بادرنجبویه. اوقیمون. و آب بادروج خوردن و بادروج را بتازی الحوک گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حوک است که ریحان معروفی است. (مفردات ابن بیطار). داود ضریر انطاکی ذیل بادروح آرد: این کلمه نبطی است بیونانی أفیمن و بعبری حوک است و تره ای است که زنان آنرا در خانه ها پرورش میدهند وگاهی هم خودروست و ما آن را ریحان سرخ مینامیم و بعضی آنرا سلیمانی خوانند زیرا جن آنرا برای سلیمان آورد و بدان باد سرخ را معالجه کنند (!). (تذکرۀ داودضریر انطاکی ص 68). حکیم مؤمن در تحفه آرد: بادروج لغت نبطی است و بعربی حوک و بفارسی ریحان کوهی نامند. نوعی از ریحان و برگش ریزه و ساقش مربع و پرشاخ و کم بوی تر از ریحان و گلش مایل بسرخی و در مصر ریحان احمر نامند و بری و بستانی میباشد و خریفی است نه ربیعی و ظاهراً تخمش شربتی است که از شیراز می آورند و با شربت قند میخورند. در دوم گرم و در اول خشک و با رطوبت فضلی و مفرح و مقوی دل و فم معده و مبهی و مدرّ شیر و بول و حیض و عرق ومنضج و محلل اورام و استنشاق کوبیدۀ او معطس قوی وملین طبع و جهت خفقان و غشی و عسرالنفس و ضعف جگر بارد و سدۀ سپرز و تقویت قوه شامه و ریزانیدن سنگ مثانه و سعوط آب او با سرکه و کافور جهت رعاف و قطور عصارۀ آن جهت جلاء بصر و دمعه و طلاء او جهت ورم چشم و منع نزلات و گزیدن عقرب و زنبور و تنین بحری و با آرد جو و روغن گل و سرکه جهت اورام حاره نافع و تضمیداو بر پستان رادع اورام او و مولد شیر است و خائیدن او جهت رفع کندی دندان و زایل کردن رطوبات عارضی سینه و شش و در گوش گذاشتن او جهت درد آن مؤثر و اکثار او مولد خلط مراری و ظلمت بصر و باعث سدر و دوار وگویند مولد کرم معده است و مصلح او خرفه و خیار و سرکه و قدر شربتش از آبش تا ده مثقال و بدلش بوزن او سوسنبر است و از خواص او است که چون خائیده در آفتاب بگذارند کرم از او متولد شود و چون در اول نزول آفتاب بحمل بخایند تا یک سال درد دندان نکشند و تخمش مانع تولد سودا و جهت عسر بول و تحلیل نفخ نافع و ضماداو بر پستان مولد شیر و قدر شربتش تا سه مثقال و روغن او که آب او را با مثل آب روغن زیتون جوشانیده باشند تا روغن باقی ماند گرم و تند و جالی و نصف اوقیۀ او با آب گرم جهت اخراج کرم معده و طلاء او جهت مواد بارده و تحلیل رطوبات و تقویت اعصاب نافع. مؤلف اختیارات بدیعی گوید: حوک خوانند و آن نوعی از ریحان کوهی است و در دامن کوهها باشد طبیعت وی گرم است در دویم و خشک است در اول و گویند رطوبت فضلی در وی هست و بهترین وی آنست که خوش بوی بود و دیگر منفعت وی آنست که از ادویۀ قلبی بود و اگر عصارۀ وی در چشم کشند چشم را جلاء دهد و رطوباتی که در چشم روانه بود خشک گرداند و اگر بسیار بخورند تاریکی چشم آورد و شکم نرم دارد اما باه را برانگیزد و مولد ریاح بود و بول براند اما دشخوارهضم بود و اگر بر گزندگی زنبور و عقرب ضماد کنند نافع بود و اگر با روغن گل و سرکه و پوست جو بر ورم گرم ضماد کنند نافع بود و خوردن وی گویند کرم در شکم پیدا کند و چون بخایند در آفتاب نهندکرم از آن تولد کند. و شریف گوید: چون آفتاب بحمل نزول خواهد کرد چون وی را بخایند پیاپی در آن سال از درد دندان ایمن باشند البته. و اگر بخایند و در گوش نهند درد گوش ساکن گرداند البته. و صاحب کامل آورده است که در خوردن وی هیچ منفعتی نیست. ضماد کردن [ویXXX منضج و محلل بود. از خوردن وی هیچ منفعتی نیست. خلطی سوداوی بد تولد کند و چشم تاریک کند ومصلح وی بقلهالحمقا است و بدل آن دو وزن سیسنبر. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی و ترجمه صیدنۀ ابوریحان و مفردات ابن بیطار و شعوری ج 1 ورق 153 شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبادوز
تصویر عبادوز
وستر دوز، گلیم باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروگ
تصویر بادروگ
بادروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروم
تصویر بادروم
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
فصل خزان پاییز تیر خریف برگ ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادروج
تصویر بادروج
ریحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زادروز
تصویر زادروز
روز به دنیا آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادآور
تصویر بادآور
((وَ))
هر خوراکی که نفخ آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادروز
تصویر زادروز
روز تولد، میلاد، ولادت، تولد
فرهنگ واژه فارسی سره