جدول جو
جدول جو

معنی بادغیش - جستجوی لغت در جدول جو

بادغیش
بادغیس باشد: خانه های خود را بحدود بادغیش در درۀ محکم بنشاندند ... (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 هجری قمری انگلستان ص 21) ... و اردوی معظم ببادغیش فرستادند، (ایضاً ص 22) ... طوفان تا حدود بادغیش برفت و بازآمد، (ایضاً ص 23)، رجوع به ص 26، 29، 34، 49، 140 و بادغیس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادلیس
تصویر بادلیس
(پسرانه)
کنایهاز همیشه مست، نام شهری درکردستان (نگارش کردی: بادهلس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادخیز
تصویر بادخیز
جایی که در آن باد بسیار می وزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادکیش
تصویر دادکیش
کسی که کیش و آیینش بر عدل و داد است، آنکه کارش براساس عدل و داد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادپیچ
تصویر بادپیچ
تاب، ریسمانی که از جایی آویزان می کردند و در آن می نشستند تا به جلو و عقب حرکت کنند، نرموره، گواچو، بازام، آورک، پالوازه، سابود، اورک، بازپیچ برای مثال ز تاک خوشه فروهشته وز باد نوان / چو زنگی شده بر بادپیچ بازیگر (ابوالمثل بخارایی- صحاح الفرس - بادپیچ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
بادبزن، وسیله ای برای به حرکت در آوردن هوا و ایجاد باد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه، راهی که برای جریان هوا در سقف یا میان دیوار اتاق درست کنند، بادخن، بادغر، حلقۀ فلزی مشبک روی سماور یا سر قلیان، خانه یا زمینی که در معرض وزش باد باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادلیج
تصویر بادلیج
نوعی توپ که با گلوله و باروت پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
زن شیرده، (ناظم الاطباء)، زن مرضعه، (شعوری ج 1 ورق 180) (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ)
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
لغت نامه دهخدا
باد صبا، (ناظم الاطباء)، نسیم، باد ملایم
لغت نامه دهخدا
بادریسه. چرم یا چوبی باشد مدور که درگلوی دوک کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یک جا جمع شود و بعربی فلکه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چرمی مدور که در دوک بود. (شرفنامۀ منیری). چرم یا چوب مدور میان سوراخ که در دوک کنند. (رشیدی). برخاج. (فرهنگ دمزن) :
فکرتش علم خانه شبلی
منطقش وعظنامۀ ذوالنون
پرده دوز محلت علمش
بادریس خلافت مأمون
کرده فیض انامل کرمش
خاک بر فرق دجله و جیحون.
؟ (از عقدالعلی).
با آبروی عدل تو ای بادریس آسمان
از کرده های خویشتن خود را پشیمان ساخته.
شمس طبسی (از جهانگیری).
حرت، گرد بریدن چیزی مانند بادریس. (منتهی الارب). رجوع به شعوری ج 1 ورق 166 شود، آه. حسرت. ناامیدی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از آه سرد و دم سرد. (آنندراج). رجوع به باد شود:
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون دل و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
مر آن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
شد اندوهگین شاه چون آن بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
گاه بخائید همی پشت دست
گاه برآورد همی بادسرد.
فرخی.
سحاب او بسان دیدگان من
بسان باد سرد من صبای او.
منوچهری.
ز خونین جامه سازم بادبانم
بباد سرد خود کشتی برانم.
(ویس و رامین).
باز بشراب درآمد [محمد بن محمود غزنوی در حبس ولکن خوردنی بودی با تکلف، و نقل هر قدحی باد سرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 5).
بلب باد سردی برآورد و گفت
که ای پاک دادار بی یار و جفت.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوارزن
باد سرد از درد ریش آوردگی دی وارزن (؟).
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر باشد. (برهان) :
بسا جای کاشانۀ بادغرد
بدو اندرون شادی و نوش خورد.
ابوشکور (از لغت فرس اسدی).
بادگیر خانه ای که از همه طرف باد بآن وزد. (رشیدی). لغتی است در بادگرد یعنی بادگیر و آن مرکب است از باد معروف و غرد که لغتی است که بعض عجمان در گرد خوانند و گرد در لغت عجم مشترک است میان فعل ماضی و اسم مفعول و مصدر و معنی ترکیبی بادغرد، بادگر جاعل باد است و چون مهب باد است به مجاز توان گفت که بادگر است. (رشیدی). خانه تابستانی باشد و نشستنگاه که در زیرزمین سازند چون غرد و بادغرد. (لغت فرس اسدی: بجکم). بادغر. طنبی. (صحاح الفرس). زیرزمین. سردآب. خم. رجوع به شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب و فرهنگ جهانگیری و لغات بادرس، بادغد، بادغر، باغرا، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود، شاشدان. رجوع به بادخایه شود
لغت نامه دهخدا
شارل، آرشیتکت فرانسوی. متولد پاریس به سال 1653 و متوفی به سال 1700م. او بنیانگذار طاق نصرت پیرورا در منت پلیه است
لغت نامه دهخدا
فلیکس، نویسندۀ درام و سیاستمدار فرانسوی، مولد ویرزن (1810- 1889 میلادی)
لغت نامه دهخدا
که باد در آنجا بسیار وزد، بسیارباد، مهب ریاح: منجیل و نواحی آن بادخیز است،
، بادگیر و بادغس، (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 166)، رجوع به بادغد، بادغر، بادغرا، بادغس و بادگیر شود، نفس کش، دودکش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است قریب بهرات که معرب آن بادغیس است و سبب تسمیه کثرت باد است در آن ناحیه، (آنندراج) (انجمن آرا)، ناحیه ای از اعمال هرات که اکنون معروف به بادغیس است، (ناظم الاطباء)، این وجه اشتقاق بر اساسی نیست، رجوع به بادغیس و بادغیش شود
لغت نامه دهخدا
ماهی قود، ماهی روغن، مورینا، (دزی ج 1 ص 47)، مسرف و هرزه خرج و تلف کننده را گویند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، مسرف و کسی که مال را جلد خراب و پریشان کند، (غیاث)، هزره خرج و تلف کننده و مسرف را گویند، (هفت قلزم)، متلف، مبذّر:
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره ای
باددستی خاکیی بی آبی آتش پاره ای،
سنائی،
ملامت گری گفتش ای باددست
بیک ره پریشان مکن هرچه هست،
سعدی (بوستان)،
جان بدهم و بندهم خاک درت ز دست
هرچند باددست بود مردلشکری،
مکی طولانی،
، بیفایده، (شرفنامۀ منیری)، بیحاصل، (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
ریسمانی باشد که در ایام عید و جشن از جائی آویزند و زنان و کودکان بر آن نشینند و در هوا آیند و روند و بارپیچ هم آمده است، (برهان) (ناظم الاطباء)، بازپیچ و وازپیچ، (اداهالفضلا)، کاز، کواچو (کرمان)، چنجونی یا چنچولی (اصفهان)، بادپیچ، (صراح)، ریسمانی است که در عروسیها از جای آویزند و زنان و کودکان در آن نشسته حرکت کنند و در هوا آیند و روند و بعضی آنرا اورک گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، ریسمانی باشد که کودکان هر دو سر وی بر درخت بندند و یکی در میان نشسته و می جنباند، تا باد گیرد، (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی)، ریسمانی باشد که روز نوروز از بام درآویزند تا بر آن نشینند و در هوا آیند و روند و در کرمان آنرا گواچو گویند و در اصفهان چنجیل خوانند، (معیار جمالی)، ریسمانی که در ایام نوروز از بام آویزند و کودکان و زنان برو نشینند و در بعضی زبانها کازخوانند و بکرمانی گواجو و باصفهانی جنجولی گویند ابوالمثل گوید:
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر بادپیچ بازی گر،
(از فرهنگ سروری)،
دواده، (منتهی الارب)، و در اداه الفضلا بازپیچ و وازپیچ آمده است
لغت نامه دهخدا
(غَ)
جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص. (آنندراج). رجوع به بادرس، بادغد، بادغر، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگی شود، آنچه آروغ آرد. رجوع به بادکش و بادشکن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ عَ / عِ)
کنایه از شادی است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
بادگیر. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 برگ ب). خانه تابستانی. (ایضاً). رجوع بلغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادگیر در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
منسوبست به بادغیس، رجوع به بادغیس شود
لغت نامه دهخدا
بادغاش، یکی از سرداران سلطان سنجر بود: قارن بن گرشاسف در سال 521 هجری قمری از دژ اروهین در برابر حملۀ بادغاش که یکی از سرداران سلطان سنجر بود دفاع نمود، (ترجمه سفرنامۀ استراباد و مازندران رابینو ص 195)
لغت نامه دهخدا
بادغیس. جائی آبادانست (بخراسان و با نعمت بسیار و او نزدیک سیصد ده است. (حدود العالم) :
سموم مرگ چون غیشه کند خشک
اگر پیش شمال باذغیسم.
سوزنی (از سروری).
رجوع به بادغیس، بادخیز و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و فرهنگ سروری و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
نام امیری از امرای غازان که مأموریتی نیز در شیراز داشته است: در مجلسی که پادشاه شراب میخورد و ذکرامرا میفرمود سید قطب الدین شیرازی حاضر بوده و گفت ’باسمیش مردی نیکو سیرت بود’ پادشاه فرمود که نیکی او بدان سبب میگوئی که با هم به شیراز رفته بودید و او آلت کسب و جر منفعت تو شد و مال بسیار از آنجا بیرون آوردید. رجوع به تاریخ مبارک غازانی ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
بادریشه، غرور و لاف، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بادغیس)
بادغیش. بادقیس. ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و اصل آن بادخیز بوده است که محل هبوب ریاح باشد. (برهان). تبدیل بادخیز است که ناحیه ای است در خراسان مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات. (آنندراج) (انجمن آرا). نام بلوکی است از ولایت هرات خراسان که اکنون در حکومت افغانستان شامل است. (فرهنگ نظام). ولایتی است از هرات. و گویند اصلش بپارسی بادخیز و معنی آن قیام ریح یا هبوب ریح است بجهت کثرت بادهای آن. (از معجم البلدان). شهرکها و قراء زیادیست در نواحی هرات گویند، دارالملک هیاطله بوده و بفارسی بادخیزش گویند برای کثرت بادها. (سمعانی: بادغیسی). و باذغیس (معرب بادخیز) نام ناحیه ای از هرات. (قاموس). ابراهیم پورداود در یشتها ج 2ص 325 و 326 آورده اند: وائیتی گس نام دوازدهمین کوهیست که از زمین برخاسته، این نام در بندهش فصل 12 فقرۀ 2 واتگیس نامیده شده و در فقرۀ 19 آن چنین شرح داده: ’واتگیس کوهی است در سرحد واتگیسان. جائی است پر از دار و پر از درخت’. این محل همانست که بعدها بادغیس نامیده شد. کوهی است در طرف شمال هرات. (یشتها ج 2 صص 325- 326). حنظلۀ بادغیسی که بقول مؤلف لباب الالباب نخستین کس است که بزمان آل طاهر شعر فارسی سروده است ازین سرزمین است. رجوع به لباب الالباب چ لیدن ج 2 ص 2 شود. ناحیه ای است مشتمل بر قرای بسیار از اعمال هرات و مروالرود، دو قصبۀ او، بون و باسین باشدکه دو بلده اند قریب به یکدیگر و گفته اند اصل او در فارسی بادخیز بوده یعنی محل هبوب ریاح. (سروری). بادغیس بنا بنقل تاریخ سیستان بروزگار عبداﷲ بن طاهر از کوره های خراسان بوده است. (تاریخ سیستان ص 26) : و پس از آنکه این نامه گسیل کرده آمد امیر [امیر مسعود] حرکت کرد از هرات روز دوشنبۀ ذی القعده این سال برجانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جملۀ لشکرها و حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 84). و ازهرات روز یکشنبۀ ششم ذی الحجه بر راه بون و بغ و بادغیس برفت [امیرمسعود] . (ایضاً ص 494). چنانک شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 98). بفصل بهار ببادغیس بود، [نصر بن احمد] که بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است قریب هزار ناو هست پر آب و علف که هر یکی لشکری را تمام باشد. (چهارمقاله چ معین چ 3 ص 49). حمداﷲ مستوفی آرد: بادغیس از اقلیم چهارم طولش از جزایر خالدات صه ل و عرض از خط استوا، له ک، قصبات کوه نقره و کوه غناباد و بزرگترین و بست و لب و حاد و از کایرون و کالون و دهستان از توابع آن است. حاکم نشین کوه غناباد و بزرگترین و دهستان و کاریز که مقام حکیم برقعی که سازندۀ ماه نخشب است هم از توابع آنجاست و در آن ولایت بیشه ای است پنج فرسنگ در پنج فرسنگ تخمیناً که مجموع درخت فستق است و از هرات و دیگر ولایات بموسم محصول فستق در آنجا روند و هر کس ازبرای خود حاصل کند و بولایت برند و بفروشند و بعضی مردم باشند که معاش ایشان ازین حاصل شود و از عجایب حالات آنکه اگر کسی قصد کند و از فستق کس دیگری که حاصل کرده باشد بردارد خر او را همان شب گرگ خورد و اگر خیانت نکند سالم بماند. (نزهه القلوب چ 1331 هجری شمسی لیدن ص 153). و رجوع به ص 179 و 216 شود. مؤلف مرآت البلدان آرد: ناحیه ای است از اعمال هرات و مرودالرود، چندین قریه دارد حاکم نشین آن دو شهرنزدیک هم است یکی موسوم به بون و یکی معروف به بامئین. مکرر این دو شهر را دیده ام. خیرات این دو شهر بسیار و نعمت بیشمار، درخت پستۀ زیادی در اینجا هست. گویند بادغیس وقتی دارالملک هیاطله بود (هیطل ماورأالنهر و پادشاهان آنجا را هیاطله نامند). بعضی گفته اند اصل بادغیس بادخیز بوده زیرا که در بادغیس باد زیاد می آید. مؤلف گوید: بادغیس از شهرهای خراسان و تقریباً تا هرات دوازده فرسخ مسافت دارد. بعضی بر این اند که بادغیس را قدما بی تاک می نامیده اند هنگامی که غلبۀ اسکندر بر ایران و تسلط یونانیان درین مملکت از چیزهائی که بطور هدیه از ایران به یونان میبرده اند پستۀ بادغیس بوده. حمداﷲ مستوفی گوید: جنگل پسته در بادغیس پنج فرسخ در پنج فرسخ است. حکیم برقعی که ماه نخشب ساخت در بادغیس بوده. (مرآت البلدان ج 1 ص 150) : بنفس نفیس [سلطان سعید] روی به ییلاق بادغیس نهاد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 77). در شهور سنۀ 868 (هجری قمری) که میرزا سلطان ابوسعید از بلاد ترکستان و ماوراءالنهر با سپاهی پر خشم و قهر مراجعت کرد، ییلاق بادغیس را مضرب سرادقات و عزت و حشمت گردانیده بود... (ایضاً ج 4 ص 129). رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی چ 1334 هجری قمری لیدن ج 2 ص 54، 221، 249 و تذکره الملوک چ 2 صص 79- 82 و تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هجری قمری لندن ص 298 و مجالس النفائس چ 1 ص کب و ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران صص 35- 55 و ابن اثیر ج 4 صص 240- 243 و ذیل جامع التواریخ رشیدی و اخبار الدوله السلجوقیه و فارس نامۀ ابن البلخی، و تاریخ مبارک غازانی چ 1358 هجری قمری انگلستان و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و تعلیقات تاریخ بیهقی چ نفیسی ج 3 ص 1025 و بادخیز و بادغیس و بادغیش شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، در 12هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 125هزارگزی شمال راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و8 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
مجرای باد در دیوار یا بام خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد کش
تصویر باد کش
باد شکن، داروئی است که نفخ شکم را بنشاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبیز
تصویر بادبیز
فصل خزان پاییز تیر خریف برگ ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایغوش
تصویر بایغوش
ترکی کوچ چغد جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادریش
تصویر بادریش
مغرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادگیر
تصویر بادگیر
خانه یا مکانی که در معرض وزش باد باشد، حلقه فلزی که روی قلیان گذارند تا تنباکو و آتش را نگه دارد
فرهنگ فارسی معین