باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
باد. از دوک نشین های بزرگ کشور آلمان است مشرف برود خانه رن دارای 868000 جمعیت. منطقه ای کوهستانی است و قسمت اعظم آن پوشیده از جنگل سیاه است و دارای معادن و آبهای معدنی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مادۀ بعد شود
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بدن، بدّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
تناور. مذکر و مؤنث در وی یکسانست. ج، بُدُن، بُدَّن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه و سمین. (ناظم الاطباء). تناور. ج، بدن. (مهذب الاسماء). زن و مرد ستبر. جسیم
نام آبادیی در خراسان قدیم در حدود سبزوار نزدیک دلقند. در تاریخ بیهق نام آن بدینسان آمده است: مولد او (مؤدب بیهقی) دیه باغن بوده است و دلقند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 201). الشیخ ابوبکر الربیع... ازدیه باغن و دلقند بوده است. (همان کتاب ص 215)
نام آبادیی در خراسان قدیم در حدود سبزوار نزدیک دلقند. در تاریخ بیهق نام آن بدینسان آمده است: مولد او (مؤدب بیهقی) دیه باغن بوده است و دلقند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 201). الشیخ ابوبکر الربیع... ازدیه باغن و دلقند بوده است. (همان کتاب ص 215)
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
حکیمی بوده از شاگردان جمشید جم در حکمت معروف و باردان حکیم از شاگردان او بوده و سخنان ایشان در نامۀ باستان آمده و برخی را دیده ام، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به باذان شود
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
نام ایرانی معروف بزمان هرمز، (فرهنگ شاهنامه) : و اپرویز نامه نبشت ببادان کی عامل او بود بیمن کسی رسول فرست بدین مرد کی بتهامه است ... بادان چند مرد معروف را از اساوره نزدیک پیغمبر فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی ص 106)
رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که ازآن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج: او آتش تیز است بر تیغ کوه وآن دگران چون شمع بر بادخن. فرخی. وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش چون غنچۀ شکفته ورا گلستان وطن گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا آرند کودکان سوی بالا ز بادخن. لامعی (از شرفنامۀ منیری). چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم چون سعتری بباغ و معاشرببادخن. حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا). دانی آخر کاین رعونت بود خواب بیهشان دانی آخر کاین ترفع بود باد بادخن. سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا). رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود.
رهگذر باد. (برهان) (ناظم الاطباء). جای گذار باد. سوراخی که ازآن باد درون خانه درآید چه خن و خون بمعنی سوراخ بود. (از فرهنگ خطی متعلق بکتاب خانه مرحوم دهخدا). جای بادگذار. (تاج المآثر). باجه. بادهنج: او آتش تیز است بر تیغ کوه وآن دگران چون شمع بر بادخن. فرخی. وقت سحر بقطب فلک بر بنات نعش چون غنچۀ شکفته ورا گلستان وطن گردان بدان مثال که از کاغذ آسیا آرند کودکان سوی بالا ز بادخن. لامعی (از شرفنامۀ منیری). چون صوفیان بخانگه و شاهدان ببزم چون سعتری بباغ و معاشرببادخن. حکیم شمالی دهستانی (از انجمن آرا: بادپروا). دانی آخر کاین رعونت بود خواب بیهشان دانی آخر کاین ترفع بود باد بادخن. سنائی (از آنندراج) (از انجمن آرا: بادپروا). رجوع ببادخوان، بادخون، بادپروا و بادگیر شود.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
همان بادبزن است. (شرفنامۀ منیری). مِروحه که در بعض بلاد هندوستان بیجنا خوانند. کلیم گوید: ما را ز کف اختیار رفته جز باد بدست بادزن نیست. تا رود در خواب راحت نرگس جادوی او نالۀ من بادزن شد زلف او را بادکرد. (از آنندراج). مروحه و هر چیزی که بدان باد زنند. (ناظم الاطباء) : برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من. خاقانی. بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. شود مرغ دلم تا زآتش رخسار او بریان دو مژگان بابزن سازد دو گیسو بادزن دارد. قاآنی. رجوع به بادبزن و بادبیزن و بادزنه و فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 179 شود.
جائی را گویند که از همه طرف باد بدانجا آید. (برهان). جائی است که از همه طرف باد بدانجا رسد. (لغت فرس اسدی). جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص و مشهور و اصح بادغر است. (آنندراج). جائیست که از همه طرف باد به آنجا رسد. (فرهنگ سروری). بادگیر. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرس، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 شود، حجامت کردن.
جائی را گویند که از همه طرف باد بدانجا آید. (برهان). جائی است که از همه طرف باد بدانجا رسد. (لغت فرس اسدی). جائی که درو باد گذرد و مقامی که در آن باد از هر جانبی برسد و آن عمارتی است مخصوص و مشهور و اصح بادغر است. (آنندراج). جائیست که از همه طرف باد به آنجا رسد. (فرهنگ سروری). بادگیر. (ناظم الاطباء). رجوع به بادرس، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغس، بادغن، بادغند، بادگیر و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 155 شود، حجامت کردن.
بمعنی بادغد است که خانه تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی گوید: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135). خانه تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) : بهر مجلسی کونت ای زشت خر چو در باغ خانه شدی بادغر. ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب). جای بادگذر. (شرفنامۀ منیری). بادگیر خانه تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانه تابستانی که در آن باد خنک وزد. طنبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهرلغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود.
بمعنی بادغد است که خانه تابستانی و بادگیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). جایی بود که در او باد جهد. خسروی گوید: و هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 135). خانه تابستانی بود که دریچه های بسیار دارد تا باد درجهد و بادغرد نیز گویند. (حاشیۀ لغت فرس ایضاً) (لغت فرس اسدی خطی نخجوانی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد بجهد. (معیار جمالی). خانه تابستانی باشد که آنرا بادگیر گویند که پیوسته در آنجا باد خنک بجهد. جائی است که از هر طرف باد به آنجا رسد. (سروری). بادگیر که در سقف اطاق هاست. (جهانگیری) : بهر مجلسی کونت ای زشت خر چو در باغ خانه شدی بادغر. ابوشکور (از شعوری ج 1 ورق 159 ص ب). جای بادگذر. (شرفنامۀ منیری). بادگیر خانه تابستانی است و گذرگاه باد و بادغس و بادغن بهمان معانی است. (آنندراج) (انجمن آرا). خانه تابستانی که در آن باد خنک وزد. طَنَبی. (صحاح الفرس). بادرس. بادغد. بادغرا. بادغرد. بادغس. بادغن. بادغند. بادگیر و غرد. رجوع بهرلغت در جای خود و فرهنگ شاهنامه شود.
بادگیر و گذرگاه باد را گویند. (برهان). بادگیر بود. (اوبهی) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود
بادگیر و گذرگاه باد را گویند. (برهان). بادگیر بود. (اوبهی) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به لغات بادرس، بادغد، بادغر، بادغرا، بادغرد، بادغن، بادغند، بادگیر در جای خود شود