جدول جو
جدول جو

معنی بادده - جستجوی لغت در جدول جو

بادده
ظاهراً دهی بهندوستان...: حاکم آن ولایت (بدادن) هژبرالدین حسن اورا (محمدبختیار را) بملازمت قبول نمود و برای سرانجام بادده فرستاد. (حبیب السیر چ قدیم طهران ج 2 جزو4 ص 216). در فهرست حبیب السیر چ خیام نیامده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادله
تصویر بادله
نوعی پارچۀ زربفت، رشته های طلا و نقره که با آن جامه را زردوزی کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
بار دهنده، میوه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازده
تصویر بازده
نتیجۀ کار یک دستگاه به نسبت مقدار انرژی که در آن مصرف می شود، مقدار محصولی که انسان یا ماشین در مدت معین تولید می کند، راندمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادره
تصویر بادره
تیزی خشم، شتاب زدگی، خطا در فعل یا قول که از خشم پدید آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارده
تصویر بارده
مؤنث واژۀ بارد، سرد، خنک، بی مزه، خنک، آنکه معاشرت با او خوشایند نیست، بی ذوق، در طب قدیم مزاج سرد، سرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا، بیابان، هامون
کاسۀ معمولاً بزرگ از جنس سفال، فلز و مانند آن، طاس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باددم
تصویر باددم
بادانبان، انبان باد، دمۀ آهنگران، دم، دمه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ دَ)
تأنیث بارد. (منتهی الارب). مؤنث بارد.
لغت نامه دهخدا
نام ام ولد مادر واثق بن هرون الرشید است: معتصم روز پنجشنبه بمرد... و پسر خود را واثق ولیعهد کرد، نسب و حلیت: ابواسحاق ابراهیم و محمد نیز گویند، بن هرون الرشید، و مادرش ام ولد نام او بارده از مولدات کوفه... (مجمل التواریخ و القصص ص 358)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دهی است از دهستان لار بخش حومه شهرستان شهرکرد. در 42هزارگزی شمال باختر شهرکرد و 30هزارگزی راه عمومی نافچ به سامان در دامنۀ کوه واقع است. هوایش معتدل و دارای 2158 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی می باشد. در حدود 25 باب دکان و یک زیارتگاه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
دهی است از دهستان بحرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 36 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 7 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع است وده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ دَ)
بغاده. جمع واژۀ مولدۀ بغدادی. بغدادیان. رجوع به کلمه مراوزه در معجم البلدان شود. بغدادیون. (نشوء اللغه ص 24). جمع واژۀ بغدادی. کسانی که از اهل بغدادند. (ناظم الاطباء). مردم بغداد
لغت نامه دهخدا
(دِ شَهْ)
مخفف بادشاه است. (آنندراج). پادشه. (ناظم الاطباء). رجوع به پادشه و پادشاه شود، با نخوت و تکبر. کبرکرده
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
آفت زده. آسیب رسیده. تباه شده در اثر وزیدن باد گرم در تنه و بتۀ خود چون خیار و کدو: خیار و بادنجان بادزده و امثال آن. رجوع به بادزدگی و باد زدن شود، مرد متکبر، کبر. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
بادره. تأنیث بادر. (قطر المحیط). تیزی خشم و شتابزدگی و خطا در قول یا فعل که از خشم پدید آید، یقال اخشی علیک بادرته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تندی یا خطا و لغزشهائی که از انسان هنگام تندی و خشم صادر میشود، یقال: انا اخاف بادرته. (اقرب الموارد). تندی و تیزی در کارها. (برهان). تیزی خشم. (آنندراج) (انجمن آرا). شتابزدگی. خطای در قول و فعل که از خشم پدید شود. (آنندراج) : اما قضای حق برادرش اقچه که بهیچ وقت ازو بادرۀ بدخدمتی صادر نشدست، جان اوببخشیدم. (جهانگشای جوینی). فرمود که هر بادره ای که تا بروز جلوس مبارک ما از کسی صادر شده باشد در مقابلۀ آن عفو و اقالت مبذول داشتیم. (جهانگشای جوینی). بی بادرۀ حرکتی چگونه بر نقض آن اقدام روا میدارد. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بنت غیلان ثقفی. از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیه بنت غیلان بن سلمه الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمد بن خالد وهبی از محمد بن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابه ج 7کتاب النساء ص 26 و رجوع به امتاع اسماع ص 419 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بدو. صحرا. خلاف حضر. ج، بادیات، بواد. (قطر المحیط). بوادی. (مهذب الاسماء). صحرا و بیابان. (غیاث) (آنندراج). خرابه. دشت بی آب وعلف: بادیۀ تیه، صحرای تیه. (ناظم الاطباء). تأنیث بادی. صحرا. اهل البادیه، تازیان چادرنشین صحراگرد. (ناظم الاطباء) .و رجوع به شعوری ج 1 ورق 190 شود. و به اماله بیدیه گویند. (آنندراج). و نسبت به آنرا بدوی گویند: حیره، شهرکیست بر کران بادیه. (حدود العالم). قادسیه، شهرکیست بر راه حجاز و بر کران بادیه. (حدودالعالم).
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
بستان بسان بادیه گشته ست پرنگار
از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی.
منوچهری.
تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
امیر (مسعود) گفت: پس از حسنک در این باب چه گناه بوده است که اگر راه بادیه آمدی در خون آن همه خلق شدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). و خرامان و نازان همیشه در بادیه. (منتخب قابوسنامه ص 21).
رفته و مکه دیده آمده باز
محنت بادیه خریده بسیم.
ناصرخسرو.
چند در این بادیۀ خوب و زشت
تشنه بتازی بامید سراب ؟
ناصرخسرو.
بشناس حرم را که هم اینجا بدر تست
با بادیه و ریگ مغیلانت چه کار است ؟
ناصرخسرو.
گر دلم سوزد سموم بادیه
بس مفرح کز لب و خالش کنم.
خاقانی.
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده.
خاقانی.
خضر لب تشنه در این بادیه سر گردان داشت
راه ننمود که بر چشمۀ حیوان برسم.
خاقانی.
و لشکر فرستاد تاناگاه او را در میان بادیه بگرفتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103).
بپایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید.
نظامی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
روز قیامت که برات آورند
بادیه را درعرصات آورند.
نظامی.
عزت کعبه بود آن ناحیه
دزدی اعراب و طول بادیه.
مولوی.
هرکه گستاخی کند اندرطریق
گردد اندر بادیۀ حسرت غریق.
مولوی.
کاروان در کاروان زین بادیه
میرسد در هر مسا و غادیه.
مولوی.
ببوی آنکه شبی در حرم بیاسایند
هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند.
سعدی (بدایع).
خوشست زیر مغیلان براه بادیه خفت
شب رحیل، ولی ترک جان بباید گفت.
سعدی (گلستان).
در بادیه تشنگان بمردند
از حلّه بکوفه میرود آب.
سعدی.
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(از حاشیۀ خطی احیاءالعلوم).
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادیه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ ءَ)
سخن بکر که کس نگفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ءِ دَ)
تأنیث بائد. هلاک شونده. نابود شونده. هالک. رجوع به بائد شود.
لغت نامه دهخدا
(هَُ دَ)
راست. درست. (آنندراج). باحق. محق. مقابل بیهده که ناحق باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ دَ)
از اتباع تالده است. و منه حدیث العباس: فهی تالده بالده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تالده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام شهری در ایالت اﷲآباد هندوستان که در 175 هزارگزی مغرب اﷲآباد واقعاست. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1222 شود
لغت نامه دهخدا
(دَرَ / رِ)
پاچۀ شلوار و تنبان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به شعوری ج 1 ورق 189 ص ب شود. پاچۀ زیرجامه. (سروری) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
صحرا و بیابان، خرابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادئه
تصویر بادئه
سخنی بکر که کسی نگفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مونث بارد سرد و خنک: امراض بارده اوجاع بارده. میوه دهنده ثمر دهنده (درخت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باداه
تصویر باداه
صحرا و دشت، صحرا
فرهنگ لغت هوشیار
مقدار درآمد و نتیجه و بهره برداری که از زمین مزروع یا کارخانه ای حاصل شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائده
تصویر بائده
هلاک شونده، نابود شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغادده
تصویر بغادده
جمع بغدادیکسانی که اهل بغدادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازده
تصویر بازده
((دِ))
نتیجه کار، راندمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادیه
تصویر بادیه
((یِ))
صحرا، بیابان، جمع بوادی، کاسه بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازده
تصویر بازده
نتیجه، سرانجام، راندمان
فرهنگ واژه فارسی سره