جدول جو
جدول جو

معنی بادخورک - جستجوی لغت در جدول جو

بادخورک
پرنده ای به اندازۀ پرستو به رنگ خاکستری و حنایی
تصویری از بادخورک
تصویر بادخورک
فرهنگ فارسی عمید
بادخورک(خوَ / خُ رَ)
پرنده ای است حشره خوار و کوچک و پیوسته در پرواز میباشد و در حال پروازحشرات را شکار می کند. گویند غذای او باد است و اگر در جائی نشیند دیگر نتواند برخاست و بعضی گویند ابابیل همانست. (برهان) (آنندراج). مرغکی سیاه و کوچک و بیشتر در پرواز و از طیور مسافر و گفته اند که ابابیل همین مرغ است و آنرا بفارسی زازال نیز گویند. (ناظم الاطباء). پرستو. و رجوع به بادخور و بادخوار شود
لغت نامه دهخدا
بادخورک((خُ رَ))
پرستو
تصویری از بادخورک
تصویر بادخورک
فرهنگ فارسی معین
بادخورک
از انواع پرندگان کوچک اندام صحرایی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادآور
تصویر بادآور
ویژگی غذایی که تولید نفخ می کند، بادآورنده، نفخ آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادبرک
تصویر بادبرک
بادبادک، نوعی وسیلۀ بازی از جنس کاغذ، پلاستیک و چوب که آن را به کمک نخ به هوا می فرستند، کاغذباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادخون
تصویر بادخون
محل رهگذر باد، بادخانه، بادخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
سال خورده، پیر، فرتوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادآورد
تصویر بادآورد
گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، سپیدخار، اقتنالوقی، شوکة البیضا، برای مثال گر به گرد گنج بادآورد گردم فی المثل / آن ز بختم خار «بادآورد» گردد درزمان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخوراک
تصویر بدخوراک
کسی که خوراک های بد و نامطبوع بخورد، بدخورش
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
بادخایه را گویند. (آنندراج). بادخایه است یعنی فتق. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 159). رجوع به باد خصیه، بادخایه، بادخایگی، غری، بادخور، فتق و دبه خایگی شود.
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
بازیچۀ اطفال باشد. بادآفراه. بادافراه. بادافرا. بادفرا. بادفراه. بادفرنگ. بادفرنک. بادفر. بادفره. بادبر. بادبره. بادبرک. (محمود بن عمر ربنجنی). بادپر. فرفر. فرموک. فرفروک. فرفره. بهنه. پهنه. گردنای. شیربانگ. گلگیس. پل. خراره. دوّامه. خذروف. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / رِ)
بدغذا و بدخوراک. (ناظم الاطباء) : وغل، مرد بدخورش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
از توابع فارس است و از آثار قباد پسر فیروز میباشد. مرکز آن ارجان بوده که اکنون ویرانه است و بهبهان جانشین آن گردیده است. رجوع به فارس نامۀ ابن بلخی و رجوع به قباذخره شود
لغت نامه دهخدا
(وَ شِ کَ تَ / تِ)
شادخواره. شادخوار. (فرهنگ نظام). رجوع به شادخوار شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام گنج دویم است از هشت گنج خسروپرویز. گویند قیصر گنجی از زر و گوهر بیکی از جزایر حصینه میفرستاد اتفاقاً باد کشتی را بحوالی اردوی خسروپرویز آورد و او آنرا متصرف شد و باین نام موسوم گشت. (برهان: بادآور) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) (سروری) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء) :
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
منجیک.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
و ازجملۀ گنجها چون... و گنج بادآورد... (مجمل التواریخ و القصص ص 81).
بخدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج بادآورد گنجور.
نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 250 و گنج بادآورد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام موضعی است نزدیک بشهر واسط. (آنندراج) (انجمن آرا). نام موضعی است نزدیک واسط لیکن اصح آنست که بادرایه موضعی است حوالی بغداد. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بادرایه و بادرایا شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بمعنی بادآورد است که بوتۀ خار شوکهالبیضاء باشد. (برهان). نام بوتۀ خاریست سفید و دراز بقدر یک ذرع در نهایت خفت و سبکی که بیشتر در زمین ریگ بوم و دامن کوهها روییده و خارش انبوه شود و گل آن بنفش و سرخ و سفید هم میباشد و تخمش بخسک میماند و بعربی شوکهالبیضاء خوانند. (برهان: بادآور). و رجوع به غیاث و آنندراج و جهانگیری شود. گیاهی است که بتازی شوکهالبیضاء خوانند، بواسطۀ سبکی آنرا بادآورد گویند. (فرهنگ سروری). خاریست که بوتۀ آن در زمین ریگ و دامن کوهها بیشتر بود و ساقش بسطبری انگشت و قد آن بمقدار یک گز بود، اول که برگ بیرون آورد چون گیاهی باشد و در آخر خار گردد و خارش انبوه و دراز و سفید باشد و گل او بنفش و سرخ و سفید. منجیک گوید:
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
(از فرهنگ رشیدی).
گیاهی است داروئی از تیره سینانتره و از جنس کنگر و خاردار و قمۀ آن سفید و بتازی شوکهالبیضاء و بادآور نیز گویند. (ناظم الاطباء). مانند خسک است و خارش از خسک درازتر است. (نزهه القلوب). سفیدخار. سپیدخار. اسفیدخار. اسپیدخار. خنگ بید. کنگر سفید. اشترگیاه. سزد. جاورد. گوالفت. حباورد. رأس القنفذ. اقنثالوقی. اقنتالوقی. اقنیتون. خسک. شوک الدواب. خارخسک. حسک. شویکه. شوکه. خرشف. حکه. شوکهالمبارکه. رأس الشیخ. باذآور. رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 237 و الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، ذیل). و رجوع به اشترغاز شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد:بادآورد را شوکهالبیضاء گویند و نبات وی در زمین ریگ، دامن کوهها بیشتر روید و ساق وی بستبری انگشت بودو قد آن مقدار یک گز باشد و کمتر باشد و بیشتر در روی زمین پهن باشد، رنگ وی بسپیدی زند و گل وی بنفش وسفید رنگ بود و سرخ و سفید نیز بود و تخم وی مانند تخم خسک دانه بود و نبات وی خارناک بود خارهای دراز وسفید و بهترین وی آنست که ورق وی سفید بود و تازه وطبیعت آن گرم و خشک در درجۀ اول و گویند سرد است در اول و بیخ وی سرد و خشک است و منفعت وی آنست که مسهل بلغم لزج بود و در وی قوه محلل و مفتح هست خاصه تخم وی و نافع بود جهت اورام بلغمی و نفث دم و تبهاءبلغمی کهن و ضعف درد دندان چون بطیخ آن مضمضه کنند و گزندگی جانوران و عقرب چون بر وی ضماد کنند نافع بود و دیسوقوریدوس گوید: بیخ وی چون بجوشانند جهت نفث دم و درد معده و اسهال کهن نافع بود و بول براند و بر اورام بلغمی ضماد کنند نافع بود و اگر تخم وی بیاشامند کزاز را نافع بود و گزندگی جانوران، و اگر دأالثعلب به بیخ آن حک کنند بغایت سودمند بود و مجرب وشربتی از وی یک درم و نیم بود اما مضر بود بشش و مصلح وی افسنتین بود و شیخ الرئیس گوید بدل وی در تبهای بلغمی شاه ترج بود، روستائیان شیراز آنرا بدرود خوانند. (اختیارات بدیعی).
ابوریحان بیرونی آرد: او را بلغت رومی لوفیلقی خوانند و بسریانی ساناحور گویند و بعربی شکاعی گویند و بپارسی بادآورد و این نوع دلیل کند بر اینکه این دارو بوزن سبک بود و شاخهای بادآورد بیکدیگر نزدیک باشد. و رای گوید: شکاعا را در بادیه دیدم و او ازانواع ترهائیست که بیخ او در تابستان خشک نشود. و جان گوید: بعضی از اطبا بادآورد را نوعی دیگر اعتقاد کرده اند و رای، شکاعی، و رازی گوید: بادآورد خاریست که بخسک مشابهت دارد و رنگ او سفید باشد و خار او کمتر باشد از خارخسک، و ابوالمعاذ و ابوالخیر گویند: بادآورد خاریست که رنگ او سفید است و بتازی او را شکاع گویند و در سیستان او را جولاه کش گویند و ترنگبین بر وی فرودآید، و جان گوید: گمان من آنست که ابومعاذ درین که گوید ترنگبین بر شکاعی فرودآید صادق نیست زیرا که ترنگبین بر خاری فرودآید که او را بلغت عرب حاج گویند و میان حاج و شکاعی مباینت است و بعضی از اطبا گویند: بادآورد بیونانی تعریفی کرده اند که معنی اوبپارسی خارسفید است و منبت او در کوهها و غارها باشد و خار او بخارخسک مشابهت دارد جز آنکه رنگ خسک سفید نیست و خار بادآورد کمتر باشد از خارخسک و برگ او ببرگ حماما ماند، جز آنکه برگ بادآورد تنک تر باشد و برگ او را مویکها باشد چنانکه بر برگ خس الحمار و ساق او باندازۀ دکر (کذا) ببالد و ساق او میان تهی باشدو سطبری او بمقدار انگشت بود بر طرف او و خاری باشددراز چنانکه بر معصفر دشتی و شکوفه های او بنفشجی باشد. بعضی گفته اند این صفات نباتیست که بعربی او را هیشر گویند صفت او گرمست در اول خشک است در سوم سودمند بود مر تبهای کهنه را و معده را تقویت کند و سده هابگشاید و خون آمدن از معده دفع کند و بطیخ او مضمضه کردن درد دندان را سودمند بود و چون بخایند و بر موضع لسع عقرب طلا کنند نافع بود و بدل او در دفع تبهای بلغمی کهنه شاهتره بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). و رجوع به بحر الجواهر و مفردات ابن البیطار و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
نام نوائی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری) (فرهنگ نظام). رجوع به بادآور شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان بم پشت شهرستان سراوان. در 82هزارگزی جنوب خاوری سراوان نزدیک مرز پاکستان در کوهستان واقع است. منطقه ای است گرمسیر با 60 تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات، خرما. شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
لغت نامه دهخدا
کچلی و اطلسی سر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
راه گذر باد، (برهان) (ناظم الاطباء)، جائی بود که بادبرو گذارنده بود یعنی بادگیر، (اوبهی)، جای گذار باد بود، (لغت فرس اسدی)، بادگیر باشد، (معیار جمالی)، رهگذار باد باشد یعنی بادگیر، (سروری) :
بر گذار حملۀ او بوقبیس
تودۀحلقان شمر در بادخون،
اثیر اخسیکتی،
دشمن درگاه بواسحاق را
دیده و دل دایم از غم باد خون
گردد الحق چون سموم از باد صبح
بگذرد اعداش را بر بادخون،
شمس فخری (از معیار جمالی)،
، مردم با رحم و مروت، (ناظم الاطباء)، رجوع به با شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود.
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجۀ آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / خُ)
کسی که خوراکهای پست و خشن و نابجا خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، رسیده شدن خرما. (آنندراج) : بدر التمر، رسیده شد خرما. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
دهی است از دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. در 59هزارگزی شمال باختری بافت و یک هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - سیرجان، در کوهستان واقعست. منطقه ای است سردسیر با 59 تن سکنه. آبش از رودخانه و محصولش غلات، حبوبات و راهش فرعی است. ساکنین آن از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
پرنده ای تیز پرواز از نوع شکافی منقاران که برنگهای خاکستری و زعفرانی و حنایی میباشد. قدش از گنجشک کمی بزرگتر و باندازه پرستوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادبرک
تصویر بادبرک
کاغذ باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادآور
تصویر بادآور
((وَ))
هر خوراکی که نفخ آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادخور
تصویر زادخور
((خُ))
پیر، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازخورد
تصویر بازخورد
انعکاس
فرهنگ واژه فارسی سره
بادآورده، مفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادبان
فرهنگ گویش مازندرانی