گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، سپیدخار، اقتنالوقی، شوکة البیضا، برای مثال گر به گرد گنج بادآورد گردم فی المثل / آن ز بختم خار «بادآورد» گردد درزمان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)
گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کَنگَر سِفید، خارِاِسپید، خارِسِپید، سِپیدخار، اَقتِنالوقی، شوکَة البیضا، برای مِثال گر به گرد گنج بادآورد گردم فی المثل / آن ز بختم خار «بادآورد» گردد درزمان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مِثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مِثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
نام موضعی است نزدیک بشهر واسط. (آنندراج) (انجمن آرا). نام موضعی است نزدیک واسط لیکن اصح آنست که بادرایه موضعی است حوالی بغداد. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بادرایه و بادرایا شود
نام موضعی است نزدیک بشهر واسط. (آنندراج) (انجمن آرا). نام موضعی است نزدیک واسط لیکن اصح آنست که بادرایه موضعی است حوالی بغداد. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بادرایه و بادرایا شود
بمعنی بادآورد است که بوتۀ خار شوکهالبیضاء باشد. (برهان). نام بوتۀ خاریست سفید و دراز بقدر یک ذرع در نهایت خفت و سبکی که بیشتر در زمین ریگ بوم و دامن کوهها روییده و خارش انبوه شود و گل آن بنفش و سرخ و سفید هم میباشد و تخمش بخسک میماند و بعربی شوکهالبیضاء خوانند. (برهان: بادآور). و رجوع به غیاث و آنندراج و جهانگیری شود. گیاهی است که بتازی شوکهالبیضاء خوانند، بواسطۀ سبکی آنرا بادآورد گویند. (فرهنگ سروری). خاریست که بوتۀ آن در زمین ریگ و دامن کوهها بیشتر بود و ساقش بسطبری انگشت و قد آن بمقدار یک گز بود، اول که برگ بیرون آورد چون گیاهی باشد و در آخر خار گردد و خارش انبوه و دراز و سفید باشد و گل او بنفش و سرخ و سفید. منجیک گوید: گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان. (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است داروئی از تیره سینانتره و از جنس کنگر و خاردار و قمۀ آن سفید و بتازی شوکهالبیضاء و بادآور نیز گویند. (ناظم الاطباء). مانند خسک است و خارش از خسک درازتر است. (نزهه القلوب). سفیدخار. سپیدخار. اسفیدخار. اسپیدخار. خنگ بید. کنگر سفید. اشترگیاه. سزد. جاورد. گوالفت. حباورد. رأس القنفذ. اقنثالوقی. اقنتالوقی. اقنیتون. خسک. شوک الدواب. خارخسک. حسک. شویکه. شوکه. خرشف. حکه. شوکهالمبارکه. رأس الشیخ. باذآور. رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 237 و الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، ذیل). و رجوع به اشترغاز شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد:بادآورد را شوکهالبیضاء گویند و نبات وی در زمین ریگ، دامن کوهها بیشتر روید و ساق وی بستبری انگشت بودو قد آن مقدار یک گز باشد و کمتر باشد و بیشتر در روی زمین پهن باشد، رنگ وی بسپیدی زند و گل وی بنفش وسفید رنگ بود و سرخ و سفید نیز بود و تخم وی مانند تخم خسک دانه بود و نبات وی خارناک بود خارهای دراز وسفید و بهترین وی آنست که ورق وی سفید بود و تازه وطبیعت آن گرم و خشک در درجۀ اول و گویند سرد است در اول و بیخ وی سرد و خشک است و منفعت وی آنست که مسهل بلغم لزج بود و در وی قوه محلل و مفتح هست خاصه تخم وی و نافع بود جهت اورام بلغمی و نفث دم و تبهاءبلغمی کهن و ضعف درد دندان چون بطیخ آن مضمضه کنند و گزندگی جانوران و عقرب چون بر وی ضماد کنند نافع بود و دیسوقوریدوس گوید: بیخ وی چون بجوشانند جهت نفث دم و درد معده و اسهال کهن نافع بود و بول براند و بر اورام بلغمی ضماد کنند نافع بود و اگر تخم وی بیاشامند کزاز را نافع بود و گزندگی جانوران، و اگر دأالثعلب به بیخ آن حک کنند بغایت سودمند بود و مجرب وشربتی از وی یک درم و نیم بود اما مضر بود بشش و مصلح وی افسنتین بود و شیخ الرئیس گوید بدل وی در تبهای بلغمی شاه ترج بود، روستائیان شیراز آنرا بدرود خوانند. (اختیارات بدیعی). ابوریحان بیرونی آرد: او را بلغت رومی لوفیلقی خوانند و بسریانی ساناحور گویند و بعربی شکاعی گویند و بپارسی بادآورد و این نوع دلیل کند بر اینکه این دارو بوزن سبک بود و شاخهای بادآورد بیکدیگر نزدیک باشد. و رای گوید: شکاعا را در بادیه دیدم و او ازانواع ترهائیست که بیخ او در تابستان خشک نشود. و جان گوید: بعضی از اطبا بادآورد را نوعی دیگر اعتقاد کرده اند و رای، شکاعی، و رازی گوید: بادآورد خاریست که بخسک مشابهت دارد و رنگ او سفید باشد و خار او کمتر باشد از خارخسک، و ابوالمعاذ و ابوالخیر گویند: بادآورد خاریست که رنگ او سفید است و بتازی او را شکاع گویند و در سیستان او را جولاه کش گویند و ترنگبین بر وی فرودآید، و جان گوید: گمان من آنست که ابومعاذ درین که گوید ترنگبین بر شکاعی فرودآید صادق نیست زیرا که ترنگبین بر خاری فرودآید که او را بلغت عرب حاج گویند و میان حاج و شکاعی مباینت است و بعضی از اطبا گویند: بادآورد بیونانی تعریفی کرده اند که معنی اوبپارسی خارسفید است و منبت او در کوهها و غارها باشد و خار او بخارخسک مشابهت دارد جز آنکه رنگ خسک سفید نیست و خار بادآورد کمتر باشد از خارخسک و برگ او ببرگ حماما ماند، جز آنکه برگ بادآورد تنک تر باشد و برگ او را مویکها باشد چنانکه بر برگ خس الحمار و ساق او باندازۀ دکر (کذا) ببالد و ساق او میان تهی باشدو سطبری او بمقدار انگشت بود بر طرف او و خاری باشددراز چنانکه بر معصفر دشتی و شکوفه های او بنفشجی باشد. بعضی گفته اند این صفات نباتیست که بعربی او را هیشر گویند صفت او گرمست در اول خشک است در سوم سودمند بود مر تبهای کهنه را و معده را تقویت کند و سده هابگشاید و خون آمدن از معده دفع کند و بطیخ او مضمضه کردن درد دندان را سودمند بود و چون بخایند و بر موضع لسع عقرب طلا کنند نافع بود و بدل او در دفع تبهای بلغمی کهنه شاهتره بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). و رجوع به بحر الجواهر و مفردات ابن البیطار و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود نام نوائی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری) (فرهنگ نظام). رجوع به بادآور شود
بمعنی بادآورد است که بوتۀ خار شوکهالبیضاء باشد. (برهان). نام بوتۀ خاریست سفید و دراز بقدر یک ذرع در نهایت خفت و سبکی که بیشتر در زمین ریگ بوم و دامن کوهها روییده و خارش انبوه شود و گل آن بنفش و سرخ و سفید هم میباشد و تخمش بخسک میماند و بعربی شوکهالبیضاء خوانند. (برهان: بادآور). و رجوع به غیاث و آنندراج و جهانگیری شود. گیاهی است که بتازی شوکهالبیضاء خوانند، بواسطۀ سبکی آنرا بادآورد گویند. (فرهنگ سروری). خاریست که بوتۀ آن در زمین ریگ و دامن کوهها بیشتر بود و ساقش بسطبری انگشت و قد آن بمقدار یک گز بود، اول که برگ بیرون آورد چون گیاهی باشد و در آخر خار گردد و خارش انبوه و دراز و سفید باشد و گل او بنفش و سرخ و سفید. منجیک گوید: گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان. (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است داروئی از تیره سینانتره و از جنس کنگر و خاردار و قمۀ آن سفید و بتازی شوکهالبیضاء و بادآور نیز گویند. (ناظم الاطباء). مانند خسک است و خارش از خسک درازتر است. (نزهه القلوب). سفیدخار. سپیدخار. اسفیدخار. اسپیدخار. خِنگ بید. کنگر سفید. اشترگیاه. سَزَد. جاورد. گوالفت. حباورد. رأس القنفذ. اقنثالوقی. اقنتالوقی. اقنیتون. خسک. شوک الدواب. خارخسک. حسک. شویکه. شوکه. خرشف. حکه. شوکهالمبارکه. رأس الشیخ. باذآور. رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 237 و الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، ذیل). و رجوع به اشترغاز شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد:بادآورد را شوکهالبیضاء گویند و نبات وی در زمین ریگ، دامن کوهها بیشتر روید و ساق وی بستبری انگشت بودو قد آن مقدار یک گز باشد و کمتر باشد و بیشتر در روی زمین پهن باشد، رنگ وی بسپیدی زند و گل وی بنفش وسفید رنگ بود و سرخ و سفید نیز بود و تخم وی مانند تخم خسک دانه بود و نبات وی خارناک بود خارهای دراز وسفید و بهترین وی آنست که ورق وی سفید بود و تازه وطبیعت آن گرم و خشک در درجۀ اول و گویند سرد است در اول و بیخ وی سرد و خشک است و منفعت وی آنست که مسهل بلغم لزج بود و در وی قوه محلل و مفتح هست خاصه تخم وی و نافع بود جهت اورام بلغمی و نفث دم و تبهاءبلغمی کهن و ضعف درد دندان چون بطیخ آن مضمضه کنند و گزندگی جانوران و عقرب چون بر وی ضماد کنند نافع بود و دیسوقوریدوس گوید: بیخ وی چون بجوشانند جهت نفث دم و درد معده و اسهال کهن نافع بود و بول براند و بر اورام بلغمی ضماد کنند نافع بود و اگر تخم وی بیاشامند کزاز را نافع بود و گزندگی جانوران، و اگر دأالثعلب به بیخ آن حک کنند بغایت سودمند بود و مجرب وشربتی از وی یک درم و نیم بود اما مضر بود بشش و مصلح وی افسنتین بود و شیخ الرئیس گوید بدل وی در تبهای بلغمی شاه ترج بود، روستائیان شیراز آنرا بدرود خوانند. (اختیارات بدیعی). ابوریحان بیرونی آرد: او را بلغت رومی لوفیلقی خوانند و بسریانی ساناحور گویند و بعربی شکاعی گویند و بپارسی بادآورد و این نوع دلیل کند بر اینکه این دارو بوزن سبک بود و شاخهای بادآورد بیکدیگر نزدیک باشد. و رای گوید: شکاعا را در بادیه دیدم و او ازانواع ترهائیست که بیخ او در تابستان خشک نشود. و جان گوید: بعضی از اطبا بادآورد را نوعی دیگر اعتقاد کرده اند و رای، شکاعی، و رازی گوید: بادآورد خاریست که بخسک مشابهت دارد و رنگ او سفید باشد و خار او کمتر باشد از خارخسک، و ابوالمعاذ و ابوالخیر گویند: بادآورد خاریست که رنگ او سفید است و بتازی او را شکاع گویند و در سیستان او را جولاه کش گویند و ترنگبین بر وی فرودآید، و جان گوید: گمان من آنست که ابومعاذ درین که گوید ترنگبین بر شکاعی فرودآید صادق نیست زیرا که ترنگبین بر خاری فرودآید که او را بلغت عرب حاج گویند و میان حاج و شکاعی مباینت است و بعضی از اطبا گویند: بادآورد بیونانی تعریفی کرده اند که معنی اوبپارسی خارسفید است و منبت او در کوهها و غارها باشد و خار او بخارخسک مشابهت دارد جز آنکه رنگ خسک سفید نیست و خار بادآورد کمتر باشد از خارخسک و برگ او ببرگ حماما ماند، جز آنکه برگ بادآورد تنک تر باشد و برگ او را مویکها باشد چنانکه بر برگ خس الحمار و ساق او باندازۀ دکر (کذا) ببالد و ساق او میان تهی باشدو سطبری او بمقدار انگشت بود بر طرف او و خاری باشددراز چنانکه بر معصفر دشتی و شکوفه های او بنفشجی باشد. بعضی گفته اند این صفات نباتیست که بعربی او را هیشر گویند صفت او گرمست در اول خشک است در سوم سودمند بود مر تبهای کهنه را و معده را تقویت کند و سده هابگشاید و خون آمدن از معده دفع کند و بطیخ او مضمضه کردن درد دندان را سودمند بود و چون بخایند و بر موضع لسع عقرب طلا کنند نافع بود و بدل او در دفع تبهای بلغمی کهنه شاهتره بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). و رجوع به بحر الجواهر و مفردات ابن البیطار و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود نام نوائی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری) (فرهنگ نظام). رجوع به بادآور شود
جزای فعل بد را گویند مقابل پاداش. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء). سزا. رجوع به بادافراش، بادآفراه، باداشن، پاداشن، باداش، پاداش، بادافراه، بادافره، بادان، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود
جزای فعل بد را گویند مقابل پاداش. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب شود. مکافات و عقوبت و انتقام. (ناظم الاطباء). سزا. رجوع به بادافراش، بادآفراه، باداشن، پاداشن، باداش، پاداش، بادافراه، بادافره، بادان، پادآفراه، پادافراه و پادافره شود
کسی که خوراکهای پست و خشن و نابجا خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، رسیده شدن خرما. (آنندراج) : بدر التمر، رسیده شد خرما. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کسی که خوراکهای پست و خشن و نابجا خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، رسیده شدن خرما. (آنندراج) : بدر التمر، رسیده شد خرما. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (غیاث). خانه ای را گویند که بادگیر داشته باشد که باددر آن آید و آنرا بادخوان و بادخن و بادخون گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادخوان، بادخن و بادخون شود.
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی باشد. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مردم هرزه گوی و خوش آمدگوی و متملق. (انجمن آرا). بادفروش. بادپران. بادخان. بادپر.
نام گنج دویم است از هشت گنج خسروپرویز. گویند قیصر گنجی از زر و گوهر بیکی از جزایر حصینه میفرستاد اتفاقاً باد کشتی را بحوالی اردوی خسروپرویز آورد و او آنرا متصرف شد و باین نام موسوم گشت. (برهان: بادآور) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) (سروری) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء) : گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان. منجیک. نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن. منوچهری. و ازجملۀ گنجها چون... و گنج بادآورد... (مجمل التواریخ و القصص ص 81). بخدمت پیش تخت شاه شاپور چو پیش گنج بادآورد گنجور. نظامی. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 250 و گنج بادآورد شود
نام گنج دویم است از هشت گنج خسروپرویز. گویند قیصر گنجی از زر و گوهر بیکی از جزایر حصینه میفرستاد اتفاقاً باد کشتی را بحوالی اردوی خسروپرویز آورد و او آنرا متصرف شد و باین نام موسوم گشت. (برهان: بادآور) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) (سروری) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء) : گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان. منجیک. نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن. منوچهری. و ازجملۀ گنجها چون... و گنج بادآورد... (مجمل التواریخ و القصص ص 81). بخدمت پیش تخت شاه شاپور چو پیش گنج بادآورد گنجور. نظامی. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 250 و گنج بادآورد شود
قطعه ای است از کورۀ استان در سوی غربی بغداد که اکنون از کورۀ نهر عیسی بن علی بشمار میرود و نحاسیه و حارثیه و نهر ارما از آن ناحیه است و در کنارۀ آن قسمتی از بغداد بنیان نهاده شده است از قبیل قریّه و نجمی و رقه... گویند هر آنچه را در جانب شرقی سراه باشد بادوریا و آنچه را در سوی غربی آن باشد قطربل خوانند و ابوالعباس احمد بن محمد بن موسی بن فرات گفته است هر یک از کاتبان که بدبیری بادوریا اختصاص یابد، دیوان خراج به وی واگذار میشود و دبیری که عهده دار دیوان خراج گردد سرانجام بوزارت میرسد زیرا معاملات آن ناحیه مختلف است و قصبۀ آن حضرت محسوب شود و معامله در آن با امرا و وزرا و سرداران و کاتبان و اشراف و بزرگان است و کسی که بضبط اختلاف این معاملات نایل آید و در استیفای معاملات طبقات مزبور مهارت یابد برای امور بزرگ شایسته باشد. و در تعریب این کلمه دو تغییر روی داده است: یکی کسر راء و دیگر آوردن همزه ای به آخر آن، چنانکه شاعر گوید: فداء ابی اسحاق نفسی و اسرتی و قلت له نفسی فداء و معشری اطبت و اکثرت العطاء مسمّحا فطب نامیاً فی نصره العیش و اکثر و ادّیت فی بادوریاء و مسکن خراجی و فی جنبی کنار و یعمر. (از معجم البلدان). و رجوع به تجارب الامم ج 2 صص 95-97 و فتوح البلدان ص 258 و 263 شود
قطعه ای است از کورۀ استان در سوی غربی بغداد که اکنون از کورۀ نهر عیسی بن علی بشمار میرود و نحاسیه و حارثیه و نهر ارما از آن ناحیه است و در کنارۀ آن قسمتی از بغداد بنیان نهاده شده است از قبیل قُرَیّه و نجمی و رقه... گویند هر آنچه را در جانب شرقی سراه باشد بادوریا و آنچه را در سوی غربی آن باشد قطربل خوانند و ابوالعباس احمد بن محمد بن موسی بن فرات گفته است هر یک از کاتبان که بدبیری بادوریا اختصاص یابد، دیوان خراج به وی واگذار میشود و دبیری که عهده دار دیوان خراج گردد سرانجام بوزارت میرسد زیرا معاملات آن ناحیه مختلف است و قصبۀ آن حضرت محسوب شود و معامله در آن با امرا و وزرا و سرداران و کاتبان و اشراف و بزرگان است و کسی که بضبط اختلاف این معاملات نایل آید و در استیفای معاملات طبقات مزبور مهارت یابد برای امور بزرگ شایسته باشد. و در تعریب این کلمه دو تغییر روی داده است: یکی کسر راء و دیگر آوردن همزه ای به آخر آن، چنانکه شاعر گوید: فداء ابی اسحاق نفسی و اسرتی و قلت له نفسی فداء و معشری اطبت و اکثرت العطاء مسمّحا فطب نامیاً فی نصره العیش و اکثر و ادّیت فی بادوریاء و مسکن خراجی و فی جنبی کنار و یعمر. (از معجم البلدان). و رجوع به تجارب الامم ج 2 صص 95-97 و فتوح البلدان ص 258 و 263 شود
ناحیه ایست در حیره از سرزمین عراق، خالد بن ولید درسال 12هجری قمری آنجا را تسخیر و با مردم مصالحه کرد و عاملی از جانب خود به آنجا فرستاد، (از معجم البلدان)
ناحیه ایست در حیره از سرزمین عراق، خالد بن ولید درسال 12هجری قمری آنجا را تسخیر و با مردم مصالحه کرد و عاملی از جانب خود به آنجا فرستاد، (از معجم البلدان)
دهی است از دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. در 59هزارگزی شمال باختری بافت و یک هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - سیرجان، در کوهستان واقعست. منطقه ای است سردسیر با 59 تن سکنه. آبش از رودخانه و محصولش غلات، حبوبات و راهش فرعی است. ساکنین آن از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان. در 59هزارگزی شمال باختری بافت و یک هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - سیرجان، در کوهستان واقعست. منطقه ای است سردسیر با 59 تن سکنه. آبش از رودخانه و محصولش غلات، حبوبات و راهش فرعی است. ساکنین آن از طایفۀ افشار هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجۀ آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجۀ آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود.
دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود.
پرنده ای است حشره خوار و کوچک و پیوسته در پرواز میباشد و در حال پروازحشرات را شکار می کند. گویند غذای او باد است و اگر در جائی نشیند دیگر نتواند برخاست و بعضی گویند ابابیل همانست. (برهان) (آنندراج). مرغکی سیاه و کوچک و بیشتر در پرواز و از طیور مسافر و گفته اند که ابابیل همین مرغ است و آنرا بفارسی زازال نیز گویند. (ناظم الاطباء). پرستو. و رجوع به بادخور و بادخوار شود
پرنده ای است حشره خوار و کوچک و پیوسته در پرواز میباشد و در حال پروازحشرات را شکار می کند. گویند غذای او باد است و اگر در جائی نشیند دیگر نتواند برخاست و بعضی گویند ابابیل همانست. (برهان) (آنندراج). مرغکی سیاه و کوچک و بیشتر در پرواز و از طیور مسافر و گفته اند که ابابیل همین مرغ است و آنرا بفارسی زازال نیز گویند. (ناظم الاطباء). پرستو. و رجوع به بادخور و بادخوار شود
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خُوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). وَرْس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)
خوشحال و فرحناک. (فرهنگ جهانگیری). نیکبخت. عیاش. (ناظم الاطباء). گذرانندۀ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی. (برهان قاطع) : زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار. فرخی (از فرهنگ جهانگیری). دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار. فرخی (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین. فرخی. مستی کنی و باده خوری سال و سالیان شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار. منوچهری. به پیری و بخواری باز گردد به آخر هر جوان شاد خواری. ناصرخسرو. تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار. اسدی. شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا. ابوالفرج رونی. تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک باشیم شادمان و نشینیم شادخوار. مسعودسعد. به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی. مسعودسعد. باده شناس مایۀ شادی و خرمی بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار. مسعودسعد. رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار. امیرمعزی (از آنندراج). عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا. عبدالواسع جبلی (از آنندراج). دشمن شادخوار بسیار است دوستی غمگسار بایستی. عمادی شهریاری. گر بگهر بازرفت جان براهیم احمد مختار شادخوار بماناد. خاقانی. تو شادی کن ار شادخواران شدند تو با تاجی ار تاجداران شدند. نظامی. ز سرسبزی او جهان شادخوار جهان را ز چندین ملک یادگار. نظامی. شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب ز بامداد خوش و شادخوار می آید. کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ نظام). کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد. حافظ. ، زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری) : جهان چون شادخواری بود لیکن بماند آن شادخوار اکنون ز شادی. ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری). ، شرابخواره. (فرهنگ جهانگیری). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامۀ منیری). میخوارۀ بی ترس و بیم. (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی) : آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار. قطران (از انجمن آرای ناصری). در بوستان نهند به هر جای مجلسی چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار. ازرقی (از فرهنگ جهانگیری)