جدول جو
جدول جو

معنی بادآوله - جستجوی لغت در جدول جو

بادآوله(وِ لَ / لِ)
بادآبله است که آبلۀ هلاک کننده باشد. (برهان) (آنندراج). همان بادآبله است. (شرفنامۀ منیری). بادآبله. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآبله و بادلوطه شود، کنایه از چشم معشوق باشد. جامی گوید:
چشم تو جادوست یا آهوست یا صیاد خلق
یا دو بادام سیه یا نرگس شهلاست این ؟
(آنندراج).
در غیاث بهمین معنی بادام سیه آمده است. رجوع به بادام سیه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرونه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادآورده
تصویر بادآورده
آنچه باد آن را بیاورد، کنایه از چیزی که مفت و بی زحمت به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازوله
تصویر بازوله
دستگاه خرمن کوبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادآور
تصویر بادآور
ویژگی غذایی که تولید نفخ می کند، بادآورنده، نفخ آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادآورد
تصویر بادآورد
گیاهی خودرو با ساقه های راست و خاردار و گل های بنفش که برگ آن مصرف دارویی دارد، کنگر سفید، خاراسپید، خارسپید، سپیدخار، اقتنالوقی، شوکة البیضا، برای مثال گر به گرد گنج بادآورد گردم فی المثل / آن ز بختم خار «بادآورد» گردد درزمان (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادروزه
تصویر بادروزه
هرروزه، چیزی که انسان هر روز به آن احتیاج داشته باشد، از قبیل خوراک و پوشاک، برای مثال یکی جامه واین باد روزه ز قوت / دگر زاین همه بیشی و سیری است (سنائی - مجمع الفرس - بادروزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنگبویه، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی دندانه دار، گل های بنفش و شاخه های باریک که گل آن مصرف دارویی دارد و برای عطرسازی هم به کار می رود، بادرو، ترنگان، ترنجان، بادرویه، بادرنجبویه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
باکوبه. باکو نام بندری است در ساحل دریای شور از شهر شماخی سه مرحله دور آنرا باکو... نیز گویند و پیوسته باددر و دیوار آن بلد را میکوبد لهذا خانه های بندر و شهر همه از سنگ و سطح خانه ها قیراندود است. گویند: ازبناهای پادشاه دادگر انوشیروان عادل بوده، چون ملوک شیروان خود را از اولاد و احفاد او میدانسته اند در تعمیر آن ساعی بوده اند و در جانب شرقی آن ولایت آتشکده ای از قدیم بوده و هنوز آثار آن باقی است، چنانکه اگر خواهند آتش اشتعال یابد اندکی آن زمین را حفر کنندو شعله از خارج بر زمین نمایند فوراً از زمین مشتعل شود چنانکه اگر در آن اراضی زراعتی باشد تمامی خواهد سوخت و چون خواهند خاموش شود قدری خاک بر آن ریزندمنطفی گردد و عجب تر آنکه اگر خواهند آن آتش را بجائی نقل کنند نیم زرع آن زمین را کنده انبانی را محاذی آن کنده دارند چون پرباد گردد سر انبان را محکم کرده هر جا که ضرورت افتد لولۀ آهنی بر لب انبار گذارند و شعله خارج بر لب لوله نمایند مادامی که باد در انبان است سر لوله مانند چراغ روشن و تابان خواهد بودو هنوز آتش پرستان از هندوستان نذر کرده پیاده بزیارت این آتشکده آیند و جمعی این معنی را دیده اند چون از غرایب بود نگاشته شد، والله اعلم. ساغری گفته است:
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
میخورد خون جهانی و ندارد باک او.
(از آنندراج) (از انجمن آرا).
بادکوبه یعنی ’بادکوبیده’ وجه تسمیۀ مردم پسندی است برای نام باکو. (تذکره الملوک چ 2 ص 196). شهری در کنار دریای آسگون در شبه جزیره آپشرون دارای هشتصدهزار تن جمعیت و از متصرفات دولت روس (پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان) و گویند این شهر را انوشیروان بنا کرد و دارای آتشکدۀ معتبری بود و معادن نفت آنجا مشهور است. (از ناظم الاطباء). رجوع به باکو و فرهنگ نظام و تاریخ رشیدی ص 96 و سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 104 شود
لغت نامه دهخدا
(دِ کُ لَهْ)
ضربت جماع. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
آنچه بادبا خود آورد. آب آورده. بادآورد. خودرو:
باغبان بیرون کن این گستاخ بادآورده را
خوش نمی آید بگل این های های عندلیب.
صائب (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بمعنی بادآورد است که بوتۀ خار شوکهالبیضاء باشد. (برهان). نام بوتۀ خاریست سفید و دراز بقدر یک ذرع در نهایت خفت و سبکی که بیشتر در زمین ریگ بوم و دامن کوهها روییده و خارش انبوه شود و گل آن بنفش و سرخ و سفید هم میباشد و تخمش بخسک میماند و بعربی شوکهالبیضاء خوانند. (برهان: بادآور). و رجوع به غیاث و آنندراج و جهانگیری شود. گیاهی است که بتازی شوکهالبیضاء خوانند، بواسطۀ سبکی آنرا بادآورد گویند. (فرهنگ سروری). خاریست که بوتۀ آن در زمین ریگ و دامن کوهها بیشتر بود و ساقش بسطبری انگشت و قد آن بمقدار یک گز بود، اول که برگ بیرون آورد چون گیاهی باشد و در آخر خار گردد و خارش انبوه و دراز و سفید باشد و گل او بنفش و سرخ و سفید. منجیک گوید:
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
(از فرهنگ رشیدی).
گیاهی است داروئی از تیره سینانتره و از جنس کنگر و خاردار و قمۀ آن سفید و بتازی شوکهالبیضاء و بادآور نیز گویند. (ناظم الاطباء). مانند خسک است و خارش از خسک درازتر است. (نزهه القلوب). سفیدخار. سپیدخار. اسفیدخار. اسپیدخار. خنگ بید. کنگر سفید. اشترگیاه. سزد. جاورد. گوالفت. حباورد. رأس القنفذ. اقنثالوقی. اقنتالوقی. اقنیتون. خسک. شوک الدواب. خارخسک. حسک. شویکه. شوکه. خرشف. حکه. شوکهالمبارکه. رأس الشیخ. باذآور. رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 237 و الفاظ الادویه و تحفۀ حکیم مؤمن شود. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، ذیل). و رجوع به اشترغاز شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد:بادآورد را شوکهالبیضاء گویند و نبات وی در زمین ریگ، دامن کوهها بیشتر روید و ساق وی بستبری انگشت بودو قد آن مقدار یک گز باشد و کمتر باشد و بیشتر در روی زمین پهن باشد، رنگ وی بسپیدی زند و گل وی بنفش وسفید رنگ بود و سرخ و سفید نیز بود و تخم وی مانند تخم خسک دانه بود و نبات وی خارناک بود خارهای دراز وسفید و بهترین وی آنست که ورق وی سفید بود و تازه وطبیعت آن گرم و خشک در درجۀ اول و گویند سرد است در اول و بیخ وی سرد و خشک است و منفعت وی آنست که مسهل بلغم لزج بود و در وی قوه محلل و مفتح هست خاصه تخم وی و نافع بود جهت اورام بلغمی و نفث دم و تبهاءبلغمی کهن و ضعف درد دندان چون بطیخ آن مضمضه کنند و گزندگی جانوران و عقرب چون بر وی ضماد کنند نافع بود و دیسوقوریدوس گوید: بیخ وی چون بجوشانند جهت نفث دم و درد معده و اسهال کهن نافع بود و بول براند و بر اورام بلغمی ضماد کنند نافع بود و اگر تخم وی بیاشامند کزاز را نافع بود و گزندگی جانوران، و اگر دأالثعلب به بیخ آن حک کنند بغایت سودمند بود و مجرب وشربتی از وی یک درم و نیم بود اما مضر بود بشش و مصلح وی افسنتین بود و شیخ الرئیس گوید بدل وی در تبهای بلغمی شاه ترج بود، روستائیان شیراز آنرا بدرود خوانند. (اختیارات بدیعی).
ابوریحان بیرونی آرد: او را بلغت رومی لوفیلقی خوانند و بسریانی ساناحور گویند و بعربی شکاعی گویند و بپارسی بادآورد و این نوع دلیل کند بر اینکه این دارو بوزن سبک بود و شاخهای بادآورد بیکدیگر نزدیک باشد. و رای گوید: شکاعا را در بادیه دیدم و او ازانواع ترهائیست که بیخ او در تابستان خشک نشود. و جان گوید: بعضی از اطبا بادآورد را نوعی دیگر اعتقاد کرده اند و رای، شکاعی، و رازی گوید: بادآورد خاریست که بخسک مشابهت دارد و رنگ او سفید باشد و خار او کمتر باشد از خارخسک، و ابوالمعاذ و ابوالخیر گویند: بادآورد خاریست که رنگ او سفید است و بتازی او را شکاع گویند و در سیستان او را جولاه کش گویند و ترنگبین بر وی فرودآید، و جان گوید: گمان من آنست که ابومعاذ درین که گوید ترنگبین بر شکاعی فرودآید صادق نیست زیرا که ترنگبین بر خاری فرودآید که او را بلغت عرب حاج گویند و میان حاج و شکاعی مباینت است و بعضی از اطبا گویند: بادآورد بیونانی تعریفی کرده اند که معنی اوبپارسی خارسفید است و منبت او در کوهها و غارها باشد و خار او بخارخسک مشابهت دارد جز آنکه رنگ خسک سفید نیست و خار بادآورد کمتر باشد از خارخسک و برگ او ببرگ حماما ماند، جز آنکه برگ بادآورد تنک تر باشد و برگ او را مویکها باشد چنانکه بر برگ خس الحمار و ساق او باندازۀ دکر (کذا) ببالد و ساق او میان تهی باشدو سطبری او بمقدار انگشت بود بر طرف او و خاری باشددراز چنانکه بر معصفر دشتی و شکوفه های او بنفشجی باشد. بعضی گفته اند این صفات نباتیست که بعربی او را هیشر گویند صفت او گرمست در اول خشک است در سوم سودمند بود مر تبهای کهنه را و معده را تقویت کند و سده هابگشاید و خون آمدن از معده دفع کند و بطیخ او مضمضه کردن درد دندان را سودمند بود و چون بخایند و بر موضع لسع عقرب طلا کنند نافع بود و بدل او در دفع تبهای بلغمی کهنه شاهتره بود. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). و رجوع به بحر الجواهر و مفردات ابن البیطار و تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
نام نوائی است از موسیقی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (سروری) (فرهنگ نظام). رجوع به بادآور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام موضعی است نزدیک بشهر واسط. (آنندراج) (انجمن آرا). نام موضعی است نزدیک واسط لیکن اصح آنست که بادرایه موضعی است حوالی بغداد. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بادرایه و بادرایا شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
دهی است از دهستان جلگۀ افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. در 6هزارگزی جنوب باختر قصبۀ اسدآبادو 3هزارگزی جنوب شوسۀ اسدآباد بکنگاور، در جلگه واقعست. هوایش سردسیر و دارای 837 تن سکنه میباشد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، انگور، صیفی، توتون وشغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راهش مالرو است که در تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، برگ گیاه خوّاءه. (منتهی الارب). برگ حوأه یعنی حنا. (اقرب الموارد). برگ حنا. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) ، آنچه اول می آید از گیاه. (منتهی الارب) (قطر المحیط). جوانه، اسیرک تازه و بهتر آن. (منتهی الارب). ورس و تازه ترین آن. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به ورس شود، گوشت میان کتف و گردن، یقال: احمرت بوادر الخیل. (اقرب الموارد). و منه الحدیث: فرجع بها ترجف بوادره، و دو گوشت پاره است بالای رگ رغثای مردم و اسفل ثندوه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ج، بوادر، تیزی شمشیر. (منتهی الارب) (قطرالحمیط) (آنندراج) ، کنارۀ تیر از جانب پیکان، یقال: اصابته بادرته السهم. (اقرب الموارد) ، سخن بی اندیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). بدیهه. (قطرالحمیط) (اقرب الموارد). سخن گفتن بی اندیشه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی). حرف بی فکرو تأمل زدن. (جهانگیری) ، تندی و تیزی در کار. (ناظم الاطباء). تیزی در هر کار. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام گنج دویم است از هشت گنج خسروپرویز. گویند قیصر گنجی از زر و گوهر بیکی از جزایر حصینه میفرستاد اتفاقاً باد کشتی را بحوالی اردوی خسروپرویز آورد و او آنرا متصرف شد و باین نام موسوم گشت. (برهان: بادآور) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا) (سروری) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء) :
گر بگرد گنج بادآورد گردم فی المثل
آن ز بختم خار بادآورد گردد درزمان.
منجیک.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
و ازجملۀ گنجها چون... و گنج بادآورد... (مجمل التواریخ و القصص ص 81).
بخدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج بادآورد گنجور.
نظامی.
رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 250 و گنج بادآورد شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف و مرخم بادآورد. کنایه از چیزی باشد که مفت و بی تعب بدست آید. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بادآوردشود. مالی که بدست آید. آنچه را باد با خود آورد. (شعوری) (فرهنگ لغات شاهنامه). رجوع به بادآورد شود.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مخفف و مرخم بادآورد، گنج خسروپرویز:
دگرگنج کش نام بادآور است
فراوان درو زیور و گوهر است.
فردوسی (ازآنندراج).
دگر گنج بادآورش خواندند
شمارش بکردند ودرماندند.
فردوسی، کنایه از اندام نهانی زن باشد. توفیق گوید:
مپرس از من از آن بادام توأم
دل عاشق دونیم آنجاست از غم.
(از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 52)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لُو طَ / طِ)
بادآبله باشد. رجوع به بادآبله و بادآوله شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گیاهی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
بادخور. مرضی است که از آن موی اسب بریزد. رجوع به بادخور شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بادروژه. بمعنی هرروزه باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). عادت بود مستمر. عادت و کار هرروزه است چه غذا باشد چه لباس که هر روز پوشند یا کاری که هر روز کنند. معتاد. مألوف. چیزی که هر روز بکار برند و استعمال کنند چون جامه و لباس هرروزه و قوت هرروزه و کار هرروزه چنانکه در تاج المآثر گوید: لشکر اسلام جامه های بادروزه را به لباس حرب بدل کردند. سنائی گوید، مصرع: یکی جامه زین بادروزه ز قوت. و سوزنی گوید: که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من. و بحذف دال نیز گفته اند، و در مقامات حمیدی گفته: که عروس را به پیرایۀ همسایه یک شب بیش نتوان آراست و آرایش بادروزه بسؤال و جواب دریوزه نتوان خواست. (از رشیدی).
مشرف ای شرف گوهر حمیدالدین
که شد مدیح تو تسبیح بادروزۀ من.
سوزنی.
رجوع به شعوری ج 1 ورق 190، و بادروز شود.
لغت نامه دهخدا
(ژَ / ژِ)
رجوع به بادروزه شود، مردم سبک و بی تمکین و وقار را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). سبکسر. (اوبهی) (صحاح الفرس). یعنی بادمانا که آن سبک سر و بی وزن باشد. (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). بی سنگ. سبک سر و بی وقار. (فرهنگ سروری). سبکسار. (شرفنامۀ منیری). بی تمکین و متکبر بی معنی. (آنندراج) (انجمن آرا) (مجموعۀ مترادفات ص 25). بادسر. بی مغز. سبک مغز. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق). بادسر. رجوع به بادسر شود:
ستوده نباشد سر بادسار
برین داستان زد یکی هوشیار.
فردوسی.
بدو (به طوس) گفت گودرز بازآر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
مرا نیست زآهنگری ننگ و عار
خرد باید و مردی ای بادسار.
فردوسی.
یکی بادسار است ناپاک رای
نه شرم از بزرگان نه ترس از خدای.
فردوسی.
ازین پس علی تکین دگر ارسلان تکین
سه دیگر طغان تکین قدرخان بادسار.
فرخی.
نگوید تا برویش ننگرم من
نه چون هر ژاژخای بادساری.
ناصرخسرو (در وصف کتاب) .
پر از باد است که را سر، دگربار
گرانتر زآن ندیدم بادساری.
ناصرخسرو.
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.
امیرمعزی.
دادم ببادساری دل را بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل.
سوزنی.
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمزدی و معتوه بادسار.
سوزنی.
جز آتشی که در گل آدم دمید عشق
آبی دگر نبود درین خاک بادسار.
ادیب پیشاوری.
، سربهوا. (آنندراج)، جای پرباد. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
رجوع به بادرو شود. (معیار جمالی) :
ببادرویۀ نخشب دو زلف بر رخ زن
که تا دمد همه جا عنبر و گل خود روی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(صَ / صُو لَ)
آنکه حملۀ او در جنگ آوری بسبکی و شتابی همچو باد است. (آنندراج). حمله آوری را نامند که در حمله کردن شتابی همچون باد دارد. (هفت قلزم). هجوم آورندۀ مانند طوفان و باد سخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
دهی است از دهستان کاکی بخش خورموج شهرستان بوشهر. در 30هزارگزی جنوب خورموج و 4هزارگزی خاور رودمند در جلگه واقعست. هوایش گرم و 328 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و راهش فرعیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است بیک فرسنگی شمال کاکی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
آبلۀ هلاک کننده را گویند و بعربی جدری خوانند. (برهان) (آنندراج). آبلۀ هلاک کننده و آنرا باد آوله و باد لوطه نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). حماق. حمیقاء. (ربنجنی). آنک. آبک. (برهان). مرض اطفال. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه). ابن التلمیذ گوید: نوعی از آبله است بدان اهمیت ندهند و شیخ گوید مرضی است بین جدری و حصبه. (از بحر الجواهر). باد آبله یا سرخک یا امثال آنها، از امراض اثر بدی که از درست معالجه نشدن امراض مذکور در بدن باقی ماند، درین مورد باد بمعنی عنصری که محیط به کرۀ زمین است، باشد چه بعقیدۀ مردم قدیم بعد از بعضی امراض بادی که از آن مرض در بدن تولید شده میماند. (از فرهنگ نظام). رجوع به بادآوله و آبله و آبله کوبی شود
لغت نامه دهخدا
در تداول عوام، متورم، ورم کرده، بادکرده، پف کرده، باورم، دارای آماس: چشمهای بادآلو، ظاهراً تخفیفی است از بادآلوده
لغت نامه دهخدا
تصویری از باد آوله
تصویر باد آوله
باد آبله است که آبله هلاک کننده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرونه
تصویر بادرونه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد له
تصویر باد له
بن پستان هندی سیمتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادرویه
تصویر بادرویه
بادرنجبویه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آبله
تصویر باد آبله
آبله هلاک کننده را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آبله
تصویر باد آبله
((بِ لِ))
آبله هلاک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادآور
تصویر بادآور
((وَ))
هر خوراکی که نفخ آورد
فرهنگ فارسی معین
بادآورده، مفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد