جدول جو
جدول جو

معنی باحمیت - جستجوی لغت در جدول جو

باحمیت
بامروت، جوانمرد، راد، غیرتمند، غیرتی
متضاد: بی غیرت، بی مروت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی حمیت
تصویر بی حمیت
بی غیرت، بی تعصب، بی مروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حاکمیت
تصویر حاکمیت
حاکم بودن، حکمرانی
فرهنگ فارسی عمید
(حَ می یَ)
بر قیاس معنی حریت. (آنندراج). بی ننگ و عار. بی نام و ننگ. بی غیرت. (یادداشت بخط مؤلف) :
توبه کند شیرز شیری هگرز
گرچه شتر کاهل و بی حمیت است.
ناصرخسرو.
بددل دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.
ناصرخسرو.
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردم بریخت.
سعدی.
ببین آن بی حمیت را که هرگز
نخواهد دید روی نیک بختی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نام محلی در کنار راه تبریز به اهر میان روبیا و اهرچای (رود اهر) در 112200گزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ شُ دَ)
از نظر حکما عبارت از قسمت نشدن واجب لذاته به جزئیات است. میرزا زاهد در حاشیۀ شرح مواقف درباره ایجاب وجود میگوید: به نظر حکما عدم تقسیم واجب لذاته به اجزاء احدیت است ومنقسم نشدن آن به جزئیات واحدیت است. واحدیت از نظرصوفیه عبارت از محلی است که ذات در صفت تجلی میکند و صفت در ذات و به این اعتبار هر یک از اوصاف عین دیگری ظاهر میشود. مثلاً در منتقم عین خدا تجلی میکند ودر خدا عین منتقم ظاهر میشود (منتقم عین خدا و خدا عین منتقم است) منعم عین خدا و خدا عین منعم است و همچنین هنگامی که واحدیت در خود نعمت تجلی مینماید و نعمت عین آن است و آن نعمت و رحمتی است که در عین حال نقمت و قهر است. تمام اینها از نظر ظهور ذات در صفات و آثار آن است ولی به اعتبار فرق بین واحدیت و احدیت و الوهیت آن است که در احدیت چیزی از اسماء و صفات ظهور نمی کند و در واحدیت اسماء و صفات و مؤثرات آنها تجلی مینماید نهایت آنکه این امر بحکم ذات است نه بحکم اقتران آنها. و هر یک از آنها عین دیگری است در الوهیت اسماء و صفات بحکم آنکه هر یک از جمیع آنها استحقاق دارد ظهور میکند مثلا منعم ضد منتقم و منتقم ضد منعم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1476)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ دَ)
حلالیت و روایی و حلال بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندازه کردن و تخمین زدن. (از اقرب الموارد). اندازه کردن و حزر نمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حاکمی. عمل حاکم.
- حق حاکمیت ملی، حقی که سازمان ملل برای هر ملتی شناخته و پذیرفته است، و به موجب آن باید ملتها بر سرنوشت خود مسلط باشند و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر ندارد
لغت نامه دهخدا
(قَ گَ دَ)
مانند خاتم بودن و کنایهً بمعنی زینت
لغت نامه دهخدا
(قَزْ شُ دَ)
در مرتبه و صفت آخرین قرار گرفتن. رجوع به خاتم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی از دهستان بنوحی بخش قصبۀ معمره است که در شهرستان آبادان واقع است. دارای 700 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
قریه ایست بین اوانا و حظیره و بدانجا واقعه ها برای مطلب بن عبدالله بن مالک خزاعی در ایام هارون الرشید اتفاق افتاد. گروهی از متأخران بدان نسبت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
احمد بن علی ضریر مقری. وی از ابومحمد عبدالله بن هزارمرد صریفینی سماع دارد و از او حدیث کرده و در20 ذی الحجۀ 525 هجری قمری درگذشت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَی ی)
منسوب به باحمشا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
دارای رحمت. بخشایش گر. بخشایش کننده:
وگر بارت ندادند اندرین در
بر ایشان ابر بارحمت مباراد.
ناصرخسرو.
رجوع به ’با’ شود
لغت نامه دهخدا
(مَحَبْ بَ)
از با+ محبت، که محبت دارد. آنکه با محبت است، دوستدار. محب. و رجوع به محب شود، عاقل. خردمند:
دو مردیم هردو دلیر و جوان
سخنگوی و بامغز دو پهلوان.
فردوسی.
، که در درون لب ّ دارد. که همه پوست و قشر نیست. که آکنده به لب است، گردوی بامغز (مغزدار) ، که داخل قشر سخت دانۀ روغنی خوردنی دارد، گندم بامغز (مغزدار) ، که همه قشر و پوست نیست و مادۀ نشاسته ای و خوردنی دارد. هستۀ زردآلوی بامغز (مغزدار) ،که در درون هستۀ مادۀ نرم خوراکی دارد. امخاخ، امشاش، بامغز شدن استخوان. (منتهی الارب). الباب، بامغزشدن کشت. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از با+ قیمت، باارزش. گران قدر. گرانبها. ارزنده: و از وی (از پارس) بساطها و فرشها و زیلوهاو گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم) :
دریای سخن ها سخن خوب خدایست
پرگوهر باقیمت و پرلؤلؤ لالا.
ناصرخسرو.
مرگوهر باقیمت و باقدر و بها را
اینها نه سزااندکه بیقدر و بهااند.
ناصرخسرو.
قبای شه ز دیباست نرم و باقیمت
اگر چه زیر و درون پنبه و آستر دارد.
ناصرخسرو.
تا غلاف اندر بود باقیمت است
چون برون شد سوختن را آلت است.
مولوی.
و رجوع به قیمت شود
لغت نامه دهخدا
نام امیری از امرای غازان که مأموریتی نیز در شیراز داشته است: در مجلسی که پادشاه شراب میخورد و ذکرامرا میفرمود سید قطب الدین شیرازی حاضر بوده و گفت ’باسمیش مردی نیکو سیرت بود’ پادشاه فرمود که نیکی او بدان سبب میگوئی که با هم به شیراز رفته بودید و او آلت کسب و جر منفعت تو شد و مال بسیار از آنجا بیرون آوردید. رجوع به تاریخ مبارک غازانی ص 134 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی حمیت
تصویر بی حمیت
بی ننگ و عار و بی نام و ننگ و بی غیرت
فرهنگ لغت هوشیار
یکتایی، قسمت نشدن واجب لذاته بجزئیات، محلی است که ذات در صفت تجلی کند وصفت در ذات به این اعتبار هر یک از اوصاف عین دیگری ظاهر میشود مثلا در منتقم عین خدا تجلی میکند و در خدا عین منتقم ظاهر میشود (منتقم عین خدا و خدا عین منعم است) و قس علل ذلک. همه اینها آثار آنست ولی باعتبار فرق بین واحدیت و احدیت و الوهیت آنست که در احدیت چیزی از اسما و صفات ظهور نمی کند و در واحدیت اسما و صفات و موثرات آنها تجلی مینماید نهایت آنکه این امر بحکم ذات است نه بحکم اقتران آنها و هر یک از آنها عین دیگریست در الوهیت اسما و صفات بحکم آنکه هریک از جیمع آنها استحقاق دارد ظهور میکند است مثلا منعم ضد متقم و منتقم ضد منعم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاتمیت
تصویر خاتمیت
در مرتبه و صفت آخرین قرار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادمیت
تصویر خادمیت
خادم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاکمیت
تصویر حاکمیت
حقی که سازمان ملل برای هر ملتی شناخته و پذیرفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راحمین
تصویر راحمین
جمع راحم بخشایندگان رحم کنندگان، جمع راحم، بخشایندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحقیقت
تصویر باحقیقت
راستگوی درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاکمیت
تصویر حاکمیت
((کِ یَّ))
حاکم بودن، مسلط بودن، اعمالی که دولت ها برای اعمال قدرت و حل مسایلی که به حفظ نظم عمومی وابسته است انجام دهند، ملی حقی است که سازمان ملل برای هر ملتی شناخته است و به موجب آن ملت ها باید برسرنوشت خود حاکم باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی حمیت
تصویر بی حمیت
((حَ یَّ))
بی غیرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بااهمیت
تصویر بااهمیت
((اَ هَ مّ یَّ))
ارجمند، باارزش، مقابل بی اهمیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحیثیت
تصویر باحیثیت
((حِ یَ))
باآبرو، محترم، باشخصیت، مقابل بی حیثیت
فرهنگ فارسی معین
ارجمند، باارزش، مهم
متضاد: بی ارزش، بی اهمیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بامهر، رئوف، شفیق، صمیمی، مشفق، مهربان، مهرپرور
متضاد: نامهربان، بی مهر، کم محبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باعظمت، جلیل، شکوهمند، شوکتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبرودار، آبرومند، باآبرو، باشخصیت، محترم، معتبر
متضاد: بی اعتبار، بی حیثیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی عار، بی غیرت، بی تعصب، بی ناموس، دیوث، لاابالی، نامرد
متضاد: غیرتمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد