معنی باحره - جستجوی لغت در جدول جو

باحره

لغت نامه دهخدا

ساحره

(دخترانه)

سحرکننده، افسونگر

فرهنگ نامهای ایرانی

باغره

ورم غده، برآمدگی کوچک در بدن، هر یک از غده های متورم زیر پوست

فرهنگ فارسی عمید

بادره

تیزی خشم، شتاب زدگی، خطا در فعل یا قول که از خشم پدید آید

فرهنگ فارسی عمید

باسره

زمینی آماده شده برای کشت و زرع، کشتزار، باسرم

فرهنگ فارسی عمید

باتره

نوعی ساز از خانوادۀ سازهای کوبه ای و شبیه دف

فرهنگ فارسی عمید

باصره

بینایی مثلاً قوۀ باصره، کنایه از چشم

فرهنگ فارسی عمید

باکره

دختری که هنوز شوهر نکرده، دوشیزه

فرهنگ فارسی عمید

ساحره

ساحر، سحر کننده، جادوگر، افسونگر

فرهنگ فارسی عمید

بامره

بام راه، راه بام، راهی که به پشت بام می رود، پلکان، نردبان

فرهنگ فارسی عمید

باسره

(سِ رَ)

آبی است متعلق به بنی ابی بکر بن کلاب در نواحی علیای نجد. (از معجم البلدان)

لغت نامه دهخدا

باصره

(صِ رَ)

باصره. چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء). دیده. عین. بصر.

لغت نامه دهخدا

باسره

(سَ رَ / رِ)

کشتزار. (فرهنگ اوبهی). کشت و زراعت. (برهان قاطع). باسرم. (از انجمن آرای ناصری). زمین کشتزار. (شرفنامۀ منیری). کشت. زراعت. (ناظم الاطباء). کشتزار. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 192) :
پیوسته کشتزار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری. (از شعوری و جهانگیری).
و رجوع به باسرم شود.

لغت نامه دهخدا

بامره

(مُرْ رَ)

صورتی از ابومره. و آن کنیۀ ابلیس است. (آنندراج). شیطان. ابوخلاف:
نیست اندر جهان نکونفسی
نا کسی مانده چرخ را نه کسی
اندرین کارگاه بامره
تو به لاحولشان مشو غره.
سنائی (از شرح حدیقه)

لغت نامه دهخدا

بامره

(رَه)

بام راه. راه بام. پلکان که بدان ببام روند. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). زینه. (آنندراج). رازینه (مخفف راه زینه). (از ناظم الاطباء). نردبان

لغت نامه دهخدا

باوره

از دیه های الجبل قم. (از تاریخ قم ص 136)

لغت نامه دهخدا

باهره

(هَِ رَ)

تأنیث باهر. روشن. تابناک. و رجوع به باهر شود.
- کمالات باهره، کمالات عالیه. (ناظم الاطباء)

لغت نامه دهخدا

باگره

(رَ / رِ)

باغره. زحمتی که در اعضای آدمی به سبب زحمت دیگر بهم رسد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرهی که در اعضاء و بندگاه مردم بسبب دردمندی دیگر پیدا شود، مثلا از پای کسی دنبلی برآید و بواسطۀ درد آن، در پیغولۀ ران گرهها بهم رسد. (از فرهنگ رشیدی). خیارک. و رجوع به باغره شود

لغت نامه دهخدا

باسره

(سِ رَ)

تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است

تأنیث باسر. روی ترش و بدهیأت و غمگین. (منتهی الارب) (آنندراج). تیره. کریه اللقاء شدیدالعبوس: و وجوه یومئذِ باسره، رویهاست درآن روز تیره. (قرآن 24/75). و رجوع به باسر شود، سرزمین باسک ها، نام ناحیه ای از کشور فرانسه که شامل حوزۀ لابورد و ناوار سفلی وسول میشود و دردامنۀ پیرنه واقع است و محل سکونت قوم باسک است

لغت نامه دهخدا

بافره

(رَ)

قضایی در ولایت طرابوزان در مشرق قضای جانیک و مشرق قضای صامسون و جنوب دریای سیاه، و رود خانه قزل ایرماق از جنوب آن میگذرد. محصول عمده آن حبوب و میوه و کتان و کنف و تنباکوست. در حدود 161 پارچه آبادی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1200)

لغت نامه دهخدا