جدول جو
جدول جو

معنی باح - جستجوی لغت در جدول جو

باح
ابوعبداﷲ محمد بن عبداﷲ غالب اصفهانی کاتب، ملقب به باح، خود گوید: باح بما فی الفؤاد باحاً، وی ببغداد شد و کاتب ابولیلی یکی از بزرگان دیلم گردید، و او را رسایلی است که عبیداﷲ بن احمد بن ابی طاهر در کتاب بغداد یاد کرده است و گوید وی مترسل و شاعر مجید بود و او را درباب معتمد و موفق و جزآنان مدایحی است و دارای تصانیف است ازجمله کتاب جامعالرسائل در هشت جزء، و کتاب الخطب والبلاغه، و کتاب الفقر، و کتاب التوشیح والترشح، (از وفیات صفدی)، و نیز او راست: الرساله الباحیه، (تاج العروس: بوح)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باحوری
تصویر باحوری
روز بسیار گرم، شدت گرمای تموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحه
تصویر باحه
میانۀ دریا و معظم آن، میان سرا، میان راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحث
تصویر باحث
بحث کننده، کاونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحور
تصویر باحور
سختی گرما در تابستان، گرمای سخت تموز، بخاری که در هوای گرم از زمین بلند می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
گرمای سخت تموز، شدت گرما در تابستان
فرهنگ فارسی عمید
لفظی است یونانی بمعنی روزگارآزموده و ایام آن هفت روز است و بعضی گویند هشت روز ابتدای آن از نوزدهم تموز باشد و در آن ایام آغاز شکستن گرما بود، و بعضی گویند معنی این لفظ شدت و زیادتی گرما باشد و بعضی گویند این لفظ مأخوذ است از بحران بمعنی حکم یعنی از این روزها حکم کنند بر احوال ماههای خزان و زمستان و روز اول آن دلیل تشرین اول و روز دوم آن دلیل تشرین آخر تا بآخر هرچه در آن روزها واقعشود از گرما و سرما و باران و میغ در آن ماهها نیز چنان بود، و جمعی گویند روز اول آن دلیل ماهی است که آفتاب در برج اسد باشد و روز دوم در سنبله و همچنین تا بحوت که هشتم است بحکم مذکور از باد و باران و امثال آن، (برهان)، و رجوع به باحور شود:
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا بحاجر ماه آبان دیده اند،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 98)،
گرمگاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چون نکهت حورا بینند،
خاقانی،
فصل باحورا آهنگ بشام
وصل باحوران بهتر به خمند،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 785)،
هوای روضه باحورا شود از نالۀ گرمم
گرم در روضه بنشانند یک دم بی تو با حورا،
؟ (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
منسوبست به باحور یا باحورا، شدت گرمای تموز، روز بسیار گرم،
- یوم باحوری، روز بحران، و مراد از آن بیست وچهار ساعت باشد، مولد است، روزی که بیمار را تغییری پدید آید، (ناظم الاطباء) :
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک ترّی سترد،
نظامی،
رجوع به باحوریّه شود
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
ایام باحوریه،روزها باشد که در آن بحران واقع شود. قسمی از آن بحران تام است و آن در این بیت مذکور است:
در یدک و کا کدو کز میدان یقین
لابالد و لزم ایام بحارین را گزین.
و قسمی غیرتام و آنرا ایام روز و واقع در وسط نیز گویند. و آن در این بیت مذکور است: ج ده و وط و یا بازیج است ویز همچنین. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد، (برهان)، بخاری را گویند که زبر زمین خیزد، (شرفنامۀ منیری) (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
کاوندۀ زمین و کاوندۀ سخن. (غیاث). بحث کننده. کاونده. تفتیش کننده. پژوهنده.
- امثال:
کالباحث عن الشفره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
کالباحث عن حتفه بظلفه. رجوع بفرائدالادب در آخر المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
باجر. نام بتی. (ناظم الاطباء). باحر، کهاجر، نام بتی و بجیم هم مروی است. (منتهی الارب). رجوع به باجر شود، تلف کردن تمام یا حصه ای از مال خود: من در این کار هرچه داشتم باختم. (فرهنگ نظام). قزو. (منتهی الارب) :
کم زدیم و عالم خاکی بخاکی باختیم
وآن دگر عالم گرودادیم وز کم فارغیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 813).
در بیعگاه دهر ببادی بداد عمر
در قمرۀ زمانه بخاکی بباخت بخت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 585).
، ورزیدن. کردن، بازی کردن. (غیاث). مشغول شدن. سرگرم شدن: گوی، نرد، شطرنج باختن: قلی قلواً، غوک چوب (الک دولک) باخت. (منتهی الارب). گوز باختن، گردوبازی کردن:
زمانه اسپ و تو رایض به رأی خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رأی خویشت باز.
رودکی.
بجستند و هر گونه ای ساختند
ز هر دست بایکدگر باختند.
فردوسی.
بدرگه یکی بزمگه ساختند
یکی هفته با رود و می باختند.
فردوسی.
اسب تاز و زیر ساز و بم نواز و گوی باز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای.
منوچهری.
بخواب دیده نبود آنکه با تو دربازد
چو حاجبان تو و بندگان تو چوگان.
فرخی.
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
گردون میدان شود چو بازی چوگان
دریا صحرا شود چو سازی لشکر.
فرخی.
بمیدانی که نزدیک این صفه بود چوگان باختندو نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی.
بجوانمردی گوی از همه اقران ببری
چو بچوگان لطف گوی مروت بازی.
سوزنی.
و آن شطرنج و نرد است که بنهادند تا ندیمان با پادشاه ببازند. (راحهالصدور راوندی).
بشیرین گفت هین تا رخش تازیم
برین پهنه زمانی گوی بازیم.
نظامی.
فلک بختش براه آورد و نشناخت
چو مست عشق بد بازی غلط باخت.
نظامی.
مهره های چشم گردانی ّ و بازیها بری
تو حریف شوخ چشمی با تو نتوان باختن.
کمال اسماعیل (از شعوری).
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد.
مولوی.
شاه با دلقک همی شطرنج باخت.
مولوی.
دست دیگر باختن فرمود میر.
مولوی.
اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار
بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن.
سعدی.
در خیال این همه لعبت بهوس می بازم
بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد.
حافظ.
سایه افکند حالیا شب هجر
تا چه بازند شب روان خیال.
حافظ.
، مغلوب و عاجز ماندن دربازی. (فرهنگ نظام)، گاهی مجازاً بمعنی نبرد و ستیزه آید:
یکی تنگ میدان فروساختند
بکوتاه نیزه همی باختند.
فردوسی.
، در کلمات حیله باز و دوالک باز، مجازاً به معنی خوی و صفت و پیشه باشد:
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن ؟
ناصرخسرو.
، ورزیدن: عشق باختن، عشق ورزیدن:
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
چه داری مهر بدمهری کزو بیجان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا؟
سنائی.
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک بخاکی بباز مردآسا.
خاقانی.
چو ابراهیم با بت عشق میباز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.
نظامی.
بگو با آنکه هستی عشق میباز
چو یارت هست با او عشق میساز.
نظامی (الحاقی).
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.
مولوی.
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی (بدایع).
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت
زآن میان پروانه را در اضطراب انداختی.
حافظ.
درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
درین سراچۀ بازیچه غیر عشق مباز.
حافظ.
عشق بازی کار بازی نیست ای جان سر بباز!
حافظ.
- باختن چشم، نابینا شدن آن:
نیست کار هرکسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آنکس که این آیینه را پرداز کرد.
صائب (از آنندراج).
- باختن دل (زهره) ، مردن از ترس. بازایستادن دل از حرکت. سخت ترسیدن:
بر من باخته دل هرچه توانی بمکن
نه مرا کرده بتو خواجۀ سیدتسلیم ؟
فرخی.
- باختن رنگ (رنگ و روی) ، سپید شدن رنگ و رخسار از ترس. بدل شدن رنگ. کم شدن رنگ و پریدن آن. (ناظم الاطباء). شکستن رنگ. (آنندراج) :
باختم رنگ شب وصل تو چون روی نمود
چهره ام زردشد از پرتو مهتابی خویش.
میان علی ناصر (از آنندراج).
- خود را باختن (نباختن) ، از ترس یا یأس یا خجلتی، بیهوش شدن (نشدن). از هوش بشدن (نشدن). سخت ترسیدن (نترسیدن). خود را گم کردن (نکردن). تمییز و عقل و هشیاری خود را از دست دادن (ندادن) : با آنکه سربازان دشمن دو برابر بود سربازان خود را نباختند.
، بباد دادن. بخشیدن. (ناظم الاطباء). بذل کردن جان، سر، عمر، زر و امثال آن را. (ناظم الاطباء) :
بندگان حق چو جان را باختند
اسب همت تا ثریا تاختند.
عطار.
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن.
مولوی.
، چرخ دادن. (ناظم الاطباء).
- باختن ببازیچه، تلاهی. (منتهی الارب).
- باختن تیر قمار را، افاضه. (منتهی الارب).
- درباختن، از دست دادن. باختن:
سری چبود برو درباز کاندر کوی وصل او
سری را صد سر است و هر سری را صد کلاه اینک.
خاقانی.
بیفایده هرکه عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت.
سعدی (گلستان).
و هر شاهی که بخواندی بفرزین بپوشیدمی تا نقد کیسۀ همت همه درباخت و تیر جعبۀ حجت همه بینداخت. (گلستان).
کشتی در آب را از دو برون نیست حال
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن.
سعدی (طیبات).
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که درباختم.
(بوستان).
بارت بکشم که مرد معنی
درباخت سر و سپر نینداخت.
سعدی (ترجیعات).
سرا و سیم و زردرباز و عقل و دین و دل سعدی
حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان.
سعدی (طیبات).
- دل باخته، رنگ باخته، دماغ باخته از مرکبات او (یعنی باختن) است. (آنندراج).
- قافیه را باختن، اشتباه کردن و در غلط افتادن و موقع را از دست دادن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
میانۀ دریا و معظم آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، بوح. میان سرای. (مهذب الاسماء).
- باحهالطریق، وسط راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میان راه، باختر یا باختریش یا بلخ نام پایتخت مملکتی است که بدین نام نامیده میشده و در پای کوه پاراپامیز واقعست و رود باختروس از این شهر میگذرد و نام ایالت و شهر از اسم این رود گرفته شده است
لغت نامه دهخدا
(حِ)
مرد گول. (منتهی الارب). احمق. نادان. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از باحوصله
تصویر باحوصله
بردبار شکیبا خویشتندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
شرمگین آزرمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحر
تصویر باحر
گول خل، خون ناب، خون زاهدان، دروغگوینده، هامی (حیران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحث
تصویر باحث
بحث کننده، پژوهنده
فرهنگ لغت هوشیار
داغروزان از نوزدهم مرداد تا بیست و ششم همان ماه که گرم ترین روزهای سال خورشیدی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباح
تصویر اباح
روا دانستن روایی، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحقیقت
تصویر باحقیقت
راستگوی درستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحاصل
تصویر باحاصل
سود رسان سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحرارت
تصویر باحرارت
جوشان کوشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحسن وجوه
تصویر باحسن وجوه
ببهترین راه ببهترین صورت ببهترین روی ببهترین روش باحسن شقوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحه
تصویر باحه
میان راه
فرهنگ لغت هوشیار
داغروزان از نوزدهم مرداد تا بیست و ششم همان ماه که گرم ترین روزهای سال خورشیدی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باحوصله
تصویر باحوصله
((حُ صَ لِ))
شکیبا، باصبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحورا
تصویر باحورا
شدت حرارت در تموز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحور
تصویر باحور
بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد، گرمای سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحفاظ
تصویر باحفاظ
((حِ))
با شرم، باحیا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحجاب
تصویر باحجاب
((حِ))
دارای پوشش اسلامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحال
تصویر باحال
شوخ و سرزنده، دل چسب، شاداب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحث
تصویر باحث
((حِ))
بحث کننده، جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحیثیت
تصویر باحیثیت
((حِ یَ))
باآبرو، محترم، باشخصیت، مقابل بی حیثیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باحیا
تصویر باحیا
آزرمین
فرهنگ واژه فارسی سره