جدول جو
جدول جو

معنی باتنجل - جستجوی لغت در جدول جو

باتنجل
(تَ جَ)
معرب پاتنجل. نام کتابی است در رهائی نفس از رباطبدن که ابوریحان بیرونی در مقدمۀ تحقیق ماللهند ازآن نام برده است. (فهرست تحقیق ماللهند چ لیپزیک)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باغنج
تصویر باغنج
باغچ، انگوری که هنوز خوب نرسیده و شیرین نشده باشد، انگور نیم رس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
کالای وازده و پست که خریدار نداشته باشد، جنس نامرغوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجل
تصویر انجل
گل ختمی، گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی، انجل، گل خطمی
فرهنگ فارسی عمید
از سازهای زهی شبیه گیتار با پنج تا نه سیم و جعبۀ طنینی به شکل طبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
نارگیل، میوه ای کروی شکل و بزرگ با پوسته ای قهوه ای و سخت و گوشتی سفید که درون آن شیرۀ سفید خوراکی قرار دارد، درخت این میوه که شبیه درخت خرما است و برگ های بزرگ به درازی دو متر دارد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تَ / بِ تَ)
صورت امر از بتنجیدن که در برخی مآخذ به معنای مصدری گرفته شده است. فشار و فشردگی است و مرادف افشردن و فشردن. (برهان قاطع) (از شعوری ج 1 ورق 154) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
مهر مفکن برین سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
معرب پودنه و این کلمه امروز در عراق عرب متداول است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
محلی در حدود نصیبین: تراژان از دو سمت بنای تعرض را گذارد. اول از صفحه ای که معروف به آن ته می سیا، و بین فرات و رود خابور واقع بود و دوم از طرف باتنه و نصیبین. (ایران باستان ج 3 ص 2479) ، زری که راهداران از سوداگران بگیرند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زری بود که گذربانان از آینده و رونده بستانند. (جهانگیری) (شعوری). راه داری:
ز هر دروازه ای برداشت باجی
نجست از هیچ دهقانی خراجی.
نظامی.
، گمرک، جزیه، زکوه
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نی)
نام جد محمد بن مهناست. (منتهی الارب). و محمد از روات است. نام مردی که نبیره اش محمد بن مهنا از روات حدیث است. (ناظم الاطباء). در تاریخ علم حدیث، روات نقش محوری در حفظ و انتقال سنت پیامبر اسلام (ص) ایفا کرده اند. این افراد با جمع آوری و تحلیل دقیق روایت ها، کمک کرده اند تا مسلمانان از منابع صحیح دینی استفاده کنند. به همین دلیل، روات به عنوان نگهبانان علم حدیث شناخته می شوند که در مقابل هرگونه تحریف یا تغییر در احادیث ایستاده اند.
لغت نامه دهخدا
نام جوانی مشهور به حسن و جمال از اهالی جزیره سیسام، پولیکراتس فرمانفرمای جزیره نامبرده و شاعر مشهور آناکرئون عاشق وی بودند و اولی مجسمه ای برای او ساخته و دومی هم غزلهای بسیار در حق وی سروده است، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نارگیل است و آن را جوز هندی گویند. (برهان). به معنی نارجیل است و آن را جوز هندی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). جوز هندی و نارگیل و ناریل و گهوپره. (الفاظ الادویه). نارگیل. (ناظم الاطباء). میوۀ درختی است که در مملکت گرم و تر می روید و نامهای دیگرش نارگیل و نارجیل و جوز هندی است. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 154، و جوز هندی شود
لغت نامه دهخدا
(جُ)
بنجل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنجل شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نارجیل باشد. (مفردات ابن بیطار چ مصرص 83) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 71) (ترجمه ابن بیطار به فرانسه ص 201) (بحر الجواهر) (فهرست مخزن الادویه) (ناظم الاطباء) (دمزن). نارگیل. جوز هندی. چودار. رجوع به بادنج، نارجیل، نارگیل و جوز هندی شود.
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است جزء دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در هفت هزارگزی جنوب خاوری شهر تبریز و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر در جلگه واقع است. منطقه ای است ییلاقی و سردسیر با 3613 تن سکنه. آبش از چشمه و رود خانه بارنج (بارنج چای). محصولش غلات، حبوبات، سنجد. شغل مردمش زراعت و گله داری و راهش مالرو می باشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
همان بامئین است که دهی است از نواحی بادغیس، و منسوب به آن بامنجی است. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 161)
لغت نامه دهخدا
(نِ / زِ)
بادپیچ. بادجنبان. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ گَ)
نام کتاب معتبر کفرۀ هند است. (برهان) (آنندراج). کتاب معتبر هنود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ژرفی، مربوط بقسمت های عمیق دریا، (واژه های نو فرهنگستان 1319 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به بامنج و بامنج همان بامئین است از نواحی هرات. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابونصرالیاس بن احمد بن محمود صوفی بامنجی از رواه بود و ابواسعد ازو حدیث شنید. در حدود 460 هجری قمری بدنیا آمدو در سال 542 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
ابوالغنائم اسعد بن احمد بن یوسف بامنجی از خطباء است و در صفر 548 هجری قمری درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس، سکنۀ آن 120 تن، آب آن از رود خانه دوچای، محصول آن برنج، غلات و لبنیات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)، کنایه از ناچیز شمردن، بهیچ شمردن، قابل اعتنا ندانستن:
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا بباد گیرند،
نظامی،
- بباد نفس گرفتن، صدمۀ دشنام رسانیدن، (آنندراج) :
گرفته است بباد نفس خلایق را
فقیه شهر چو قصاب تا برآرد پوست،
شفیع اثر،
بباد نفس گرفتن قصاب، دمیدن اوست در گوسفند مذبوح تا پوست وی برآماسد و آسان از گوشت وی جدا شود، اما آنچه صاحب آنندراج برای بباد گرفتن فقیه (ازشعر شاهد) استنباط کرده است معنی محصلی ندارد بلکه معنی سخت بحرف کشیدن و مجبور به شنودن کردن دارد و توسعاً میتوان به دشنام شنیدن نیز تعبیر کرد
لغت نامه دهخدا
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.
فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن.
فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن.
(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست.
نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.
(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.
(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.
(بوستان).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من.
(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
- ابی انجمن، بی انجمن:
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.
فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته:
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.
اسدی.
- بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها:
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.
- سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم:
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
- نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) :
بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.
فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن
مر او رارسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) :
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)،
{{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده:
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.
فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.
(بوستان).
،
{{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده:
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای هندوستان است و درین شهر امیر تیمور ده هزار تن را قتل عام کرد، (از سعدی تا جامی براون ترجمه حکمت ص 221)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
زمین بسیار زهاب شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنجال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بانجو
تصویر بانجو
فرانسوی نه تار از سازها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادنج
تصویر بادنج
دریچه روزنه دریچه و روزنی که برای آمدن هوای تازه سازند. نارگیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
ته مانده چیزهای بد و خراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجل
تصویر انجل
فراخ چشم فراخ و پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بونجل
تصویر بونجل
ته مانده بساط، متاع وازده که مشتری نداشته باشد کالای پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنج
تصویر بارنج
چاودار
فرهنگ لغت هوشیار
مفرد مذکر مخاطب از فعل مضارع موکد بنون تاکید خفیفه) البته شتاب مکن: آنکه استادان گیتی برحذر باشند از و تو بنادانی مرو نزدیک او لاتعجلن. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتیال
تصویر باتیال
فرانسوی ژرفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجل
تصویر بنجل
((بُ جُ))
کالایی که به فروش نر فته و روی دست صاحبش مانده باشد
فرهنگ فارسی معین
نوعی گیاه بوته ای تیغ دار شبیه گون
فرهنگ گویش مازندرانی