جدول جو
جدول جو

معنی باتب - جستجوی لغت در جدول جو

باتب(تَ)
بنا بنقل شعوری، لغتی است در بابت بمعنی لایق، سزاوار، و آنرا باب هم گویند:
یار چو گل در صفا عاشق بلبل نوا
خنده باد را سزا باتب من گریه است.
عبدالباقی هروی.
(شعوری ج 1 ص 151) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راتب
تصویر راتب
وظیفه، مستمری، جیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتو
تصویر باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
نویسنده، دبیر، کسی که از کتابی نسخه برداری می کند، استنساخ کننده
کاتب ازلی: خدای تعالی
کاتب وحی: هر یک از نویسندگان که آیاتی را که بر پیامبر اسلام نازل می شد می نوشتند مثلاً علی بن ابی طالب و عثمان بن عفان کاتب وحی بودند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتر
تصویر باتر
درنا، پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتک
تصویر باتک
قاطع، بران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باتس
تصویر باتس
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابت
تصویر بابت
وجه، دلیل، سبب
موضوع، مطلب، مسئله مثلاً از این بابت خیالتان راحت باشد
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، خورند، صالح، محقوق، اندرخور، خورا، فراخور، فرزام، باب، شایان، مناسب، مستحقّ، سازوار، ارزانی، شایگان
فرهنگ فارسی عمید
سنت، از معصومات نصاراست و دختر مشرکی از اهالی ازمید (بعلبک بود، وی بکیش نصرانی درآمد، و با وجود اصرار و ابرام پدرش دست از این آئین نکشید ودر نتیجۀ این سماجت از دست پدر آنقدر کتک خورد تا مرد و در زمرۀ شهدا درآمد. ذکران وی روز 4 کانون اول است. نصاری تصویر او را بر برجی نقش کرده حافظ و حامی توپچیانش میدانند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باربه). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی شود
لغت نامه دهخدا
زراعتی را گویند که از آب رودخانه، کاریز، غدیر و آبگیر حاصل شده باشد، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
چشمه ای است مشهور و وسیع در ماوراءالنهر، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تخم شبت. (هفت قلزم). تخم شبث
لغت نامه دهخدا
(بِ)
باتاب. تابدار. که تاب دارد:
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالۀ عنبرحجابی یا گل سنبل نقاب.
عنصری.
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون ناز کشم باری زان زلف بتاب اولی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
ماده ای است از آهک و سنگ و گل که در زیر بنیان عمارات و کف خزینۀ حمام و امثال آن با آب مخلوط کرده ریزند. در شیرازلفظ مذکور را مخفف کرده بتو گویند. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
گوشۀ عالم مابین مغرب و شمال و این لفظ هندی است. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
گوشۀ عالم مابین مغرب و شمال، و این لفظ هندی است. (آنندراج). در ماللهند نقطۀ جهت میان بسجم و اوتر و برابر زحل آمده. (ماللهند ص 145 و 146). وبین شمال و مغرب (شمال غربی) محسوب شده است. حمدالله مستوفی گوید: حکماء هند بخش ربع مسکون را بصورت سه در سه نهاده اند: بخش جنوبی را دکشن خوانند و آن زمین تازیان است و بخش شمالی را اوتر خوانند و آن ترکان راست و بخش شرقی را بورب خوانند و اهل چین و ماچین راست و بخش غربی را بسجم خوانند قوم مصر و بربر راست وبخش زاویۀ مابین جنوب و شرق اگنی گویند هندوان راست و بخش زاویۀ مابین شرق و شمال ایش خوانند قوم ختای و ختن راست و بخش زاویۀ مابین شمال و غرب بایب گویند اهل روم و فرنگ راست. (از نزهه القلوب ج 3 ص 20)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درخور. سزاوار. لایق. ازدر. صالح برای: هذا بابته، ای یصلح له. لایقی و سزاواری و بمعنی لایق و سزاوار نیز آمده و این مصدر جعلی است از بهارعجم و غیره. (غیاث) (آنندراج) (شعوری) :
آن توئی کور و توئی لوچ و توئی کوچ و بلوچ
آن توئی گول و توئی دول و توئی بابت لنگ.
خطیری.
و سخنی در گوش بنده افکنده که از آن سخت بشکوهید بدان سبب که چیزی شنود که نه بابت اوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). امیر بفرمود تامنادی کردند... سلاح آنچه یافته اند (غلامان و لشکریانش پس از غلبه) پیش باید آوردن و بسیار سلاح از هر بابت بدر خیمه آوردند. (ایضاً ص 114).
نه اهل کوشش بودیم و بابت پیکار
همی چه بستیم ازبهر کارزار کمر.
مسعودسعد.
ور نمانند هیچ آن گویند
که بود راست بابت گلخن.
مسعودسعد.
آوریدش (جبرئیل ذوالفقار را) بنزد پیغمبر
گفت کاین هست بابت حیدر.
سنائی.
حکم و عزّ بابت علی باشد
شیر را تب ز پردلی باشد.
سنائی.
بابت نفس است بازار نکورویان چین
حاجت روح است گفتار عزیزان ختا.
سنائی.
حرز و تعویذ و سایۀ خانه
بابت کودک است و دیوانه.
سنائی.
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمعزو مدار میوه و گل
یار بد هست بابت سرپل.
سنائی.
گفت می اندیشم که چون مار خفته باشد چشم جهان بین او را برکنم... شگال گفت این تدبیر بابت خردمندان نیست. (کلیله و دمنه). کلیله جواب داد که ترا بدین سؤال چه کار و این سخن چه بابت تست. (کلیله و دمنه).
درمی چند سیه چون ننهی در بن جیب
بابت خویش طلب چون نکنی در بازار.
ابوالمعالی رازی.
هرکه بپرسد که کیست بابت اندوه
محنت اشارت کند بمن که فلان است.
عمادی شهریاری.
فرزانه ای که بابت گاه است و بالش است
آزاده ای که درخور صدر است و مسند است
انوری.
نیست مرا آهنی بابت الماس او
دیدۀ خاقانی است لاجرم الماس بار.
خاقانی.
روی من از هیچ باب بهره ندارد از آنک
آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست.
خاقانی.
گر کعبه را محرم نیم مرد کنیسه هم نیم
ور بابت زمزم نیم مرد خمستان نیستم.
خاقانی.
دروقت تحفه ای و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص 288). چه از ضمایر ملوک استخبار کردن و از سرایر ایشان استفسار نمودن بابت خردمندان نبود. (سندبادنامه ص 37).
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه بکار آمدی ببر.
مولوی.
آنچه کرد اسکندر اندر باب سدّ مملکت
بابت آن ثانی جم بارۀ بغداد کرد.
خواجه سلمان (از شعوری).
فان ّ شعری ظریف من بابه الظرفاء
الذّ معنی و اشهی من استماع الغناء.
ابن حجاج.
ناخن از انگشت چون برترشود
بابت انداختن از سر شود.
میرخسروی (ازآنندراج).
- بابت چیزی، کاری یا کسی بودن یا نبودن، سزاوار و شایسته و صالح او بودن یا نبودن:
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفۀ بیخطر اندرخور این سلطان نیست.
سنائی.
عشق رخ تو درخور هر مختصری نیست
وصل لب تو بابت هر بی خبری نیست.
سنائی.
- در بابت، بارۀ. درباره . در باب. راجع به.
لغت نامه دهخدا
(تِ)
برّان: سیف باتک، شمشیر برّان. (منتهی الارب) (آنندراج). تیز
لغت نامه دهخدا
آوایی که از زدن دست گشاده بر سر کسی برآید
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام شمشیر مالک بن کعب همدانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بتا. بهطه. و آن طعامی است که از برنج و روغن سازند. (صحاح الفرس). و رجوع به بتا شود، عاجز کردن کسی را ازرسیدن به قافله. (منتهی الارب) ، بریده شدن، فروماندن در راه. (منتهی الارب).
- ، سکران لایبت امراً، یعنی بحیثی مست است که قطع و یکسو نمی کند کار را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نیت و عزم روزه: در حدیث است که لاصیام لمن لایبت الصیام من اللیل، یعنی نیست روزه کسی را که نیت و عزم آن را از شب نکند (منتهی الارب). بت ّ. (منتهی الارب). و رجوع به بت شود، بریدن ازهمسر و دوست. طلاق باین دادن: طلقها بته و بتاتاء، طلاق باین داد که در آن رجعت جایز نیست. (منتهی الارب). و رجوع به بتات شود. طلقها بته و بتاتاء، ای بتله بائنه، یعنی بریدنی که در آن بازگشت نباشد دیگر و طلقها ثلاثاًبته که در هر دو بازگشت نیست. (از اقرب الموارد). طلاق باین داد او را که در آن رجعت جایز نیست. (یادداشت مؤلف).
- البته، قطعاً و جزماً (از: ال +بت + ه) لاافعله بته و البته، نخواهم کرد این کار راهرگز. نخواهم کرد آن را جزماً و قطعاً. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام قریه ای به بخارا. (از معجم البلدان). و منسوب به آن بانبی است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی ازبخش سرباز شهرستان ایرانشهر در 13هزارگزی خاور سرباز، کنار راه مالرو سرباز به زابلی. کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی. سکنۀ آن 300 تن است. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، خرما، برنج کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاتب
تصویر لاتب
پای بر جا استوار، بر چفسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
نویسنده، منشی نثر، دبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتب
تصویر راتب
ثابت و بر جای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتا
تصویر باتا
گیشدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باتک
تصویر باتک
شمشیر برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابت
تصویر بابت
درخور، سزاوار، لایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامب
تصویر بامب
تو سری با کف دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
((تِ))
نویسنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راتب
تصویر راتب
((تِ))
دایم، برقرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راتب
تصویر راتب
((تِ))
جیره، مستمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابت
تصویر بابت
((بَ))
شایسته، سزاوار، درخور، از باب، در عوض، درخصوص، هم طراز، نظیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاتب
تصویر کاتب
نویسنده
فرهنگ واژه فارسی سره