جدول جو
جدول جو

معنی بابوسر - جستجوی لغت در جدول جو

بابوسر
(سَ)
کافور مصنوعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابوس
تصویر بابوس
(دخترانه)
نام پدر اورونت پادشاه سکایی، نام کوهی در بانه (نگارش کردی: بابوس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، بابونک، تفّاح الارض، کوبل
بابونۀ گاوی: در علم زیست شناسی نوعی بابونه با برگ های بریده، معطر و تلخ که بوته اش بزرگ تر از دیگر انواع آن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابوته
تصویر بابوته
کوزۀ سفالی، کوزۀ پرآب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابونج
تصویر بابونج
بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونک، تفّاح الارض، کوبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بابونک
تصویر بابونک
بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، تفّاح الارض، کوبل
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به بابو، و جمع آن را بابوئیان میگویند: ... و این معنی مقالت بوجعفر بابویه قمی و همه بابوئیان است، (کتاب النقض ص 574)
لغت نامه دهخدا
موضعی است در میان رود، از فرح آباد مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 120 قسمت انگلیسی چ 1342 هجری قمری قاهره)
لغت نامه دهخدا
منسوب به باروس، قریه ای از قرای نیشابور نزدیک دروازۀ شهر، (معجم البلدان) (انساب سمعانی)،
نامی است از نامهای خدای تعالی جل جلاله، (برهان)، نام حق تعالی، در اصل بارء بود و در کنز بمعنی آفریننده نوشته، (غیاث) (آنندراج)، آفریننده، (ناظم الاطباء)، بزبان عربی نامی است از نامهای حضرت سبحانه تعالی، (جهانگیری)، حضرت باری تعالی، (دمزن)، نام خدای تعالی که بار خدایا گویند و یاء آن یای وحدت است که بمعنی بزرگی و رفعت و عظمت است، (شعوری ج 1 ورق 197 برگ ب)، مأخوذ از تازی، یکی از نامهای خداوند عالمیان جل شأنه مانند حضرت باری تعالی عظمت قدرته، ترا توفیق دهد، (ناظم الاطباء)، خدا، یزدان، ایزد، حضرت باری عز شأنه، باری تعالی، باری عز اسمه، اعلال شدۀ باری ٔ است، و رجوع به مادۀ قبل شود:
او را گزید لشکر او را گزید رعیت
او را گزید دولت او را گزید باری،
منوچهری،
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری،
منوچهری،
ناید ز جهان هیچ کار و باری
الا که بتقدیر و امر باری،
ناصرخسرو،
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راهنمایست سوی باری،
ناصرخسرو،
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چو داد خیر خیر ترا باری،
ناصرخسرو،
بی بار منت تو کسی نیست در جهان
از بندگان باری عز اسمه و جل،
سوزنی،
فان الباری ٔ جل و علا استعظم کیدهن، (سندبادنامۀ عربی ص 382)،
کودک اندر جهل و پندار و شک است
شکر باری قوت او اندک است،
مولوی،
سرشته است باری شفا در نبات
اگر شخص را مانده باشد حیات،
سعدی (بوستان)،
نه مخلوق را صنع باری سرشت
سیاه و سفید آمد و خوب و زشت،
سعدی (بوستان)،
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فروگیر و دوست،
سعدی (بوستان)،
شکر نعمت باری عز اسمه برمن همچنان افزونتر است، سعدی (گلستان)، و ثروت و دستگاه او باری عز اسمه تمام و مکمل گرداناد، (تاریخ قم ص 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده:
به لشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام.
فردوسی.
ببخشید اگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
و رجوع به باگهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
ولایت قندهار را گویند، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
برتر یا دورتراز آن جانب که سر قرار دارد (در قبر). مقابل پائین پا: او را بالاسر فلان دفن کردم، نامی است که بنواحی علیای رود خانه هراز و لار داده شده و آن به چهار بلوک تقسیم میشود: امیری یا پایین لاریجان، بالالاریجان، به رستاق و دیلارستاق. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 66) ، از دهات لاریجان است. (همان کتاب ص 154)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شهری در هندوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مانند بال، شبیه بال، بسان بال
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رشته که بدرازای جامۀ بافته افتد. تار. مقابل پود. (فرهنگ رشیدی). مقابل سدی. مقابل تان. مقابل تانه
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریحان باشد که آنرا مرزنگوش خوانند، و بعربی آذان الفار گویند، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج)، وسبب این اسم (یعنی مرزنگوش) آن است که مرز را موش گویند و آن به گوش موش شبیه است و بعربی آذان الفار گویند، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، نام ریحانی است که او را مرزنگوش نیز میگویند، (فرهنگ جهانگیری)، تاریخ خوان و قصه گوی، (فرهنگ شعوری)، باستره
لغت نامه دهخدا
دارای باب و فصل و مرتبت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ وَیْهْ)
ابن سعد بن محمد بن الحسن بن الحسین بن علی بن الحسین بن بابویه اول. محدث است. رجوع به روضات الجنات ص 512 شود
لقب جد والد احمد بن حسین بن علی حنائی
لقب جد علی بن محمد اسوازی
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
بندر بابلسر که نام قدیم آن مشهدسر بوده در 18 هزارگزی شمال بابل کنار دریای مازندران و مصب رود خانه بابل واقع گردیده، مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است:
طول 52 درجه و 39 دقیقه و 30 ثانیه، عرض 36 درجه و 43 دقیقه، اختلاف ساعت با طهران 4 دقیقه و 54 ثانیه است، طهران 12 بابلسر 12 و 4دقیقه و 54 ثانیه. مشهدسر بواسطۀ موقعیت بندری خوددر عصر قاجاریه و ماقبل آن مرکز تجارت مازندران مخصوصاً بابل بوده و اهمیت داشته است. بعداً که تجارت بین ایران و شوروی تقلیل یافته بعلاوه بندرشاه، نوشهر وبندر انزلی آباد گردید، این بندر موقعیت خود را از دست داده ولی در دورۀ تحول ایران بیشتر از نقاط دیگر شمال مورد توجه رضاشاه واقع شده و شهر کوچک زیبای بابلسر احداث گردید که اکنون بهترین و زیباترین گردشگاه و آسایشگاه کشور بشمار میرود. ایام عید و تابستان از نقاط مختلف کشور و خارجه جهت استحمام و هواخوری باین بندر آمده در مهمان خانه باشکوه آن، که یکی ازمهمانخانه های مهم دنیا بشمار میرود و ویلاهای متعدد آن استراحت می نمایند. 17 باب ویلا، 200 باب ساختمان روستائی، 200 باب مغازۀ دولتی باضافۀ عمارات شیلات گمرک، بندر، شهربانی، شهرداری، بخشداری و شعب ادارات دیگر در این شهر وجود دارد. روشنائی شهر بوسیلۀ چهار موتور مولد برق تأمین میگردد. فرودگاه طیارۀ بابلسر در اراضی احمدکلا واقع است. جمعیت بابلسر در حدودشش هزار تن، تابستان دو الی سه برابر میشود. از آثارباستانی بابلسر بنای مزار امامزاده ابراهیم واقع دریک هزارگزی جنوب خاوری شهر است. تاریخ بنا معلوم نیست ولی تاریخ دربهای چوبی آن مورخ به 841، 858 و 906 هجری قمری است. 3 آبادی فریدون کنار، کاله عرب خیل، باقرتنگه دهستان حومه بابلسر را تشکیل میدهند. جمعیت دهستان باضافۀ شهر در حدود 11هزار تن است. بخش بابلسر طبق تقسیمات وزارت کشور از چهار دهستان بنام حومه، بانصر، رودبست و پازوار تشکیل شده است. جمع آبادیهای بخش 43 و جمعیت آن در حدود 35 هزار تن است. شرح هر یک از دهستانها در جای خود داده شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بروی. فافیر. ببیر. پیزر
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
برگ سناء مکی. (الفاظ الادویه چ کانپور 1332 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
بلغت رومی، کودک و کودک شیرخواره و بچۀ ناقه، (آنندراج)، و لغویین عرب گویند لغت رومی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بابونج
تصویر بابونج
بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باگوهر
تصویر باگوهر
نجیب، اصیل، شریف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد سر
تصویر باد سر
مغرور و متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابلسری
تصویر بابلسری
منسوب به بابلسراز مردم بابلسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
گیاهی است خوشبو با برگهای پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونک
تصویر بابونک
بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
خرمایی که هسته اش سخت نشود و آن از جنس خرمای پست است شیص. یا خاره کابوسک. غوره خرما پاره و خشک شده شیسف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابونق
تصویر بابونق
بابونه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سور
تصویر با سور
نوعی از بیماری مقعد و بینی، جمع بواسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابوسک
تصویر کابوسک
((سَ))
کابوشک، خرمایی که هسته اش سخت نشود و آن از جنس خرمای پست است، شیص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابونک
تصویر بابونک
((نِ))
گیاهی خوشبو و پر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونه، بانونج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بابونه
تصویر بابونه
((نِ))
گیاهی خوشبو و پر برگ با شاخه های سبز و باریک و برگ های ریز که دارای گل های سفیدی است و میان آن ها زرد است، در زمین های شنی و کنار آبگیرها می روید، بابونک، بانونج
فرهنگ فارسی معین
از شهرهای مازندران که پیشتر مشهد سر نام داشت
فرهنگ گویش مازندرانی