ابوالحسن علی بن بحر بن بری بابسیری. وی از ابن عیینه روایت دارد و به سال 234 هجری قمری درگذشته است. ابوسعد گوید این بابسیری نسبت است به بابسیر و آن قریه ای است از قرای واسط و گویند از قرای اهواز. (معجم البلدان) ابوبکر محمد بن احمد بن محمد بن موسی بابسیری، از بزرگان منسوب به بابسیر. (از معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود محمد بن کامل، حسن بن علی بن محمود بن شیرویه قاضی شیرازی از وی روایت دارد. (معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود
ابوالحسن علی بن بحر بن بری بابسیری. وی از ابن عیینه روایت دارد و به سال 234 هجری قمری درگذشته است. ابوسعد گوید این بابسیری نسبت است به بابسیر و آن قریه ای است از قرای واسط و گویند از قرای اهواز. (معجم البلدان) ابوبکر محمد بن احمد بن محمد بن موسی بابسیری، از بزرگان منسوب به بابسیر. (از معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود محمد بن کامل، حسن بن علی بن محمود بن شیرویه قاضی شیرازی از وی روایت دارد. (معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود
کیفیت و حالت بادسار، سبکسری، بادسری، تهور: کس از بادساری دلاور مباد که بدهد سر از بادساری بباد، اسدی، فکندی بمردی تن اندر هلاک نه مردیست، کز بادساریست پاک، اسدی، چنین گفت کز رای مرد خرد ره بادساری نه اندرخورد، اسدی، آن بادساری از دل بیرون کن اکنون که پخته گشتی و آهسته، ناصرخسرو، ای کرده سرت خو به بی فساری تا کی بود این جهل و بادساری ؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 29)، تو اندر حصار بلندی و بی در ولیکن نئی آگه از بادساری، ناصرخسرو، هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین گشت در روی زمین از بادساری خاکسار، امیرمعزی (از آنندراج)، دادم ببادساری دل را بباد عشق نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل، سوزنی، تا بادساریش بسر آید ادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ، سوزنی، بتیزدستی نار و بکندپائی خاک بخاکپاشی باد و ببادساری آب، خاقانی، رجوع به بادسار شود
کیفیت و حالت بادسار، سبکسری، بادسری، تهور: کس از بادساری دلاور مباد که بدْهد سر از بادساری بباد، اسدی، فکندی بمردی تن اندر هلاک نه مردیست، کز بادساریست پاک، اسدی، چنین گفت کز رای مرد خرد ره بادساری نه اندرخورد، اسدی، آن بادساری از دل بیرون کن اکنون که پخته گشتی و آهسته، ناصرخسرو، ای کرده سرت خو به بی فساری تا کی بود این جهل و بادساری ؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 29)، تو اندر حصار بلندی و بی در ولیکن نئی آگه از بادساری، ناصرخسرو، هرکه با او بادساری کرد بر روی زمین گشت در روی زمین از بادساری خاکسار، امیرمعزی (از آنندراج)، دادم ببادساری دل را بباد عشق نشگفت اگر بباد دهد بادسار دل، سوزنی، تا بادساریش بسر آید ادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ، سوزنی، بتیزدستی نار و بکندپائی خاک بخاکپاشی باد و ببادساری آب، خاقانی، رجوع به بادسار شود
منسوب به بواسیر. مربوط به بواسیر. مبتلا به بواسیر. - هیجان بواسیری، از نظر پزشکی تحریکات ناشی از شدت مرض بواسیر در راست روده که تولید درد و خارش در موضع میکند. (فرهنگ فارسی معین)
منسوب به بواسیر. مربوط به بواسیر. مبتلا به بواسیر. - هیجان بواسیری، از نظر پزشکی تحریکات ناشی از شدت مرض بواسیر در راست روده که تولید درد و خارش در موضع میکند. (فرهنگ فارسی معین)
محمد بن صدیق باسینی خانقاهی فقهیی است. رجوع به باسین و معجم البلدان شود، وزیر. (آنندراج). وزیر بزرگ، حاکم. والی. (ناظم الاطباء). معرب پاشا. صاحب النقود آرد: لقبی است به ترکی که به صاحب منصبان و مقامات بزرگ دولتی داده میشده است. این لقب ابتدا به عمال مستقل و بعدها به عمال غیر مستقل مصر از جهت تعظیم آنان داده شده بود. رجوع به النقود العربیه ص 136 و رجوع به پاشا شود
محمد بن صدیق باسینی خانقاهی فقهیی است. رجوع به باسین و معجم البلدان شود، وزیر. (آنندراج). وزیر بزرگ، حاکم. والی. (ناظم الاطباء). معرب پاشا. صاحب النقود آرد: لقبی است به ترکی که به صاحب منصبان و مقامات بزرگ دولتی داده میشده است. این لقب ابتدا به عمال مستقل و بعدها به عمال غیر مستقل مصر از جهت تعظیم آنان داده شده بود. رجوع به النقود العربیه ص 136 و رجوع به پاشا شود
معرب دسگره = دستگرد، ده. (منتهی الارب). قریۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). و آن عربی خالص نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کلاته. (مهذب الاسماء) ، شهر را گویند عموماً. (جهانگیری). مطلق شهر را گویند عموماً همچو مصر و مدینه. (برهان). شهر و ده. (انجمن آرا) (آنندراج). مطابق سیاق عبارت کتاب ’تاریخ قم’ مقصود از دسکره، دیه و آبادی چندی است که جزء قسمتی دیگر باشد مانند اینکه بگوئیم بلوک شمیران و دساکرآن، چه برای خورهد و مقطعه و خزادجرد، مؤلف ’دیه هایی’ آورده است. (حاشیۀ تاریخ قم ص 115) : به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دست کاریش باد آفرین. حکیم نزاری (از جهانگیری). ، مخفف دستکرد و دستکرده یعنی قلعه و حصار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، معبد نصاری. (منتهی الارب). صومعه. (از اقرب الموارد) ، زمین هموار و برابر. (منتهی الارب). ارض مستوی. (از اقرب الموارد) ، میخانه. (منتهی الارب) ، خانه های عجمیان که در آن شراب و ملاهی باشد یا بنائی است مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد و ’شطار’ و خبیثان در آن گرد آیند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گویند بنایی است شبیه قصر که اطراف آن خانه هایی است پادشاهان را. (از اقرب الموارد). بنائی بر هیئت قصری که در آن خانه هاست خدم و حشم را و قریۀ محصنه ای نیست. (از مجمع البحرین). ج، دساکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
معرب دسگره = دستگرد، ده. (منتهی الارب). قریۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). و آن عربی خالص نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کلاته. (مهذب الاسماء) ، شهر را گویند عموماً. (جهانگیری). مطلق شهر را گویند عموماً همچو مصر و مدینه. (برهان). شهر و ده. (انجمن آرا) (آنندراج). مطابق سیاق عبارت کتاب ’تاریخ قم’ مقصود از دسکره، دیه و آبادی چندی است که جزء قسمتی دیگر باشد مانند اینکه بگوئیم بلوک شمیران و دساکرآن، چه برای خورهد و مقطعه و خزادجرد، مؤلف ’دیه هایی’ آورده است. (حاشیۀ تاریخ قم ص 115) : به کهپایه دارم یکی دسکره که بر دست کاریش باد آفرین. حکیم نزاری (از جهانگیری). ، مخفف دستکرد و دستکرده یعنی قلعه و حصار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، معبد نصاری. (منتهی الارب). صومعه. (از اقرب الموارد) ، زمین هموار و برابر. (منتهی الارب). ارض مستوی. (از اقرب الموارد) ، میخانه. (منتهی الارب) ، خانه های عجمیان که در آن شراب و ملاهی باشد یا بنائی است مانند کوشک که گرد آن خانه ها باشد و ’شطار’ و خبیثان در آن گرد آیند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گویند بنایی است شبیه قصر که اطراف آن خانه هایی است پادشاهان را. (از اقرب الموارد). بنائی بر هیئت قصری که در آن خانه هاست خدم و حشم را و قریۀ محصنه ای نیست. (از مجمع البحرین). ج، دَساکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
باباقوری. باباغری. باباغوری. قسمی کوری که چشم آماسیده و برنگ چشم گوسفند مرده شود و کمی درشت تر یعنی بزرگ تر از حد عادی گردد. رنگ سپیدی و سیاهی چشمی بهم آمیختن با کدورت و گرفتگی رنگ و نابینا شدن.
باباقوری. باباغری. باباغوری. قسمی کوری که چشم آماسیده و برنگ چشم گوسفند مرده شود و کمی درشت تر یعنی بزرگ تر از حد عادی گردد. رنگ سپیدی و سیاهی چشمی بهم آمیختن با کدورت و گرفتگی رنگ و نابینا شدن.
گرفتن بار خواه برای حمل بر روی ستور و یا حمل در کشتی، (ناظم الاطباء)، عمل پر کردن جوالها و غیره از محمولی برای بردن بر ستور و غیره، بار بستن و مهیا نمودن: قافلۀ اصفهان هنوز بارگیری خود را نکرده، (فرهنگ نظام)
گرفتن بار خواه برای حمل بر روی ستور و یا حمل در کشتی، (ناظم الاطباء)، عمل پر کردن جوالها و غیره از محمولی برای بردن بر ستور و غیره، بار بستن و مهیا نمودن: قافلۀ اصفهان هنوز بارگیری خود را نکرده، (فرهنگ نظام)
نام قضائی است در شمال ولایت وان، و دارای هشت ناحیه می باشد بشرح زیر: ابنای، لزعی، کتیحان، چیقلی، عثمانلی، کوندرمه، آی بولاق، کورزوت و جمعاً 117 پارچه قریه در بر دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ریز نمرات مخصوص آزمایش یک پرسش، برای بدست آوردن معدل نمرات یک آزمایش پرسش ها را به اجزایی چند تقسیم و برای هر جزء نمره ای تعیین میکنند، نمرۀ مزبور را در اصطلاح بارم خوانند
نام قضائی است در شمال ولایت وان، و دارای هشت ناحیه می باشد بشرح زیر: ابنای، لزعی، کتیحان، چیقلی، عثمانلی، کوندرمه، آی بولاق، کورزوت و جمعاً 117 پارچه قریه در بر دارد، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)، ریز نمرات مخصوص آزمایش یک پرسش، برای بدست آوردن معدل نمرات یک آزمایش پرسش ها را به اجزایی چند تقسیم و برای هر جزء نمره ای تعیین میکنند، نمرۀ مزبور را در اصطلاح بارم خوانند
دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 37 هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 7 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 195 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میگردد و محصول عمده آن غلات و نخود وزردآلو و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 37 هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 7 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه واقع است. ناحیه ای است کوهستانی و دارای آب و هوای معتدل و 195 تن سکنه، آب آنجا از چشمه تأمین میگردد و محصول عمده آن غلات و نخود وزردآلو و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مصادره، نگاهداری موقتی اموال اشخاص به توسط دولت در موقع احتیاج و برای مصلحت عمومی، (لغات مصوبۀ فرهنگستان) (فرهنگ رازی)، بعقب نگاه کردن، پس نگریستن، بدنبال نگاه کردن: چون لختی براندم آوازی بگوش می آمد، بازنگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی وخواهشکی میکرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200)، من رفتم و مردک به خرمار بودن مشغول، چون حرکت من شنید بازنگریست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
مصادره، نگاهداری موقتی اموال اشخاص به توسط دولت در موقع احتیاج و برای مصلحت عمومی، (لغات مصوبۀ فرهنگستان) (فرهنگ رازی)، بعقب نگاه کردن، پس نگریستن، بدنبال نگاه کردن: چون لختی براندم آوازی بگوش می آمد، بازنگریستم مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی وخواهشکی میکرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 200)، من رفتم و مردک به خرمار بودن مشغول، چون حرکت من شنید بازنگریست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیازآباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و حدود پنجاه تن سکنه، محصول آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، بیان کردن. (ناظم الاطباء). توضیح کردن. تبیین. شرح دادن: این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). بنده (بونصر مشکان) آنچه رفته است بتمامی بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چهارم علم موسیقی و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامۀ علائی). هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود شرح آن بازنمایم به نقیر و قطمیر. سوزنی. اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). ملک، چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن و آنچه فراز می آید بازنمای. (کلیله و دمنه). و اندرو بازنماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست. (چهارمقاله). و مذمت تعجیل درسیاست و محمدت تأخیر و تأنی و تثبت بازنمایم. (سندبادنامه ص 146). تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171). مولانا از سبب تشریف حضور سؤال کردند خواجه قصۀ طلب را بازنمودند. (انیس الطالبین ص 189)، آشکار کردن. عرضه نمودن. (ناظم الاطباء). آشکار گفتن. اظهار کردن: بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. (تاریخ سیستان). اشعث بن بشر را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث سیستان و خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان). این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه سلطان رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازنمود که مردمان جیلان از وی و لشکرش بسیار رنج دیدند بسیار لافها زدند و گفتند هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 562). گفت اول حاجت آن است که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. (مجمل التواریخ و القصص) احمد بن محمد فیروزان آن را بحضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند، بعد از آنک محمد بن موسی برو رفعکرده بود (تاریخ قم ص 125)، اطلاع دادن.گزارش دادن. خبردادن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید. (تاریخ بیهقی). هر چه کردی و هر چه نمودی بازمینمودی (سعید صراف) . (تاریخ بیهقی). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). پیغام شاهزاده بگزارد و التماس که کرده بود بازنمود. (سندبادنامه ص 273). هر چه درخانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی جمله اعلام دادی و وقایع و حوادث بازنمودی. (سندبادنامه ص 86). بازنمودند که این موضع را که او فرمود آب هر... نمی توانند برد. (تاریخ طبرستان). به کسری ابرویز بازنمودند و بعرض او رسانیدند که صاحب اهواز زیاده بر هفت هزاردرهم کفایت کرده است. (تاریخ قم ص 148). خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید بازنمود. نظامی. خواند بلقیس را سلیمان زود گفتۀ جبرئیل بازنمود. نظامی. ، نشان دادن. ارائه کردن: (خون یحیی) همچنان میجوشید تا کشندۀ یحیی را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. (مجمل التواریخ و القصص). به پیش آینۀ دل هر آنچه میدارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. ، وانمود کردن: و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی)، باز نمودن بنا، پراکندن اجزاء آن. جرجمه. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان میان خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 12 هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی تربت حیدریه به نیازآباد واقع است. ناحیه ای است کوهستانی با آب و هوای معتدل و حدود پنجاه تن سکنه، محصول آن غلات و شغل مردمش زراعت و راه آن مالرو است. آب آن از قنات تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9) ، بیان کردن. (ناظم الاطباء). توضیح کردن. تبیین. شرح دادن: این کار بساختند و نشانها بدادند زن در حال رقعتی نبشت و حال بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). بنده (بونصر مشکان) آنچه رفته است بتمامی بازنمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). چهارم علم موسیقی و بازنمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامۀ علائی). هرچه دشنام دهم بر تو همه راست بود شرح آن بازنمایم به نقیر و قطمیر. سوزنی. اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل کند مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه). ملک، چهارم را پرسید و گفت تو هم اشارتی کن و آنچه فراز می آید بازنمای. (کلیله و دمنه). و اندرو بازنماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست. (چهارمقاله). و مذمت تعجیل درسیاست و محمدت تأخیر و تأنی و تثبت بازنمایم. (سندبادنامه ص 146). تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص 171). مولانا از سبب تشریف حضور سؤال کردند خواجه قصۀ طلب را بازنمودند. (انیس الطالبین ص 189)، آشکار کردن. عرضه نمودن. (ناظم الاطباء). آشکار گفتن. اظهار کردن: بومسلم اندر شد و زمین بوسه داد و خواست که عذر خویش بازنماید اندر دیر آمدن. (تاریخ سیستان). اشعث بن بشر را نزدیک حجاج فرستاد تا آنچه رفت از حدیث سیستان و خراسان بازنماید. (تاریخ سیستان). این سالاران و امیرک که معتمدان سلطانند هر آینه چون بدرگاه سلطان رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). عمال و صاحبان برید را زهره نبود که حال وی بتمامی بازنمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما بر تو می افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بازنمود که مردمان جیلان از وی و لشکرش بسیار رنج دیدند بسیار لافها زدند و گفتند هر گاه که سلجوقیان را رسد که خراسان بگیرند او را سزاوارتر که ملکزاده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 562). گفت اول حاجت آن است که احوال آن زنگی بازنمایی تا چه کس است. (مجمل التواریخ و القصص) احمد بن محمد فیروزان آن را بحضرت وزیر رفع کرد و بازنمود تا مهر کردند، بعد از آنک محمد بن موسی برو رفعکرده بود (تاریخ قم ص 125)، اطلاع دادن.گزارش دادن. خبردادن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید. (تاریخ بیهقی). هر چه کردی و هر چه نمودی بازمینمودی (سعید صراف) . (تاریخ بیهقی). و اگر مدت مقام دراز شود و بزیادتی حاجت افتد بازنمای. (کلیله و دمنه). پیغام شاهزاده بگزارد و التماس که کرده بود بازنمود. (سندبادنامه ص 273). هر چه درخانه از خیر و شر و نفع و ضر حادث شدی جمله اعلام دادی و وقایع و حوادث بازنمودی. (سندبادنامه ص 86). بازنمودند که این موضع را که او فرمود آب هر... نمی توانند برد. (تاریخ طبرستان). به کسری ابرویز بازنمودند و بعرض او رسانیدند که صاحب اهواز زیاده بر هفت هزاردرهم کفایت کرده است. (تاریخ قم ص 148). خویشتن رفت پیش مادر زود سرگذشتی که دید بازنمود. نظامی. خواند بلقیس را سلیمان زود گفتۀ جبرئیل بازنمود. نظامی. ، نشان دادن. ارائه کردن: (خون یحیی) همچنان میجوشید تا کشندۀ یحیی را بازنمودند، او را بکشت، ساکن گشت. (مجمل التواریخ و القصص). به پیش آینۀ دل هر آنچه میدارم بجز خیال جمالت نمی نماید باز. حافظ. ، وانمود کردن: و ناصحان وی باز نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگست. (تاریخ بیهقی)، باز نمودن بنا، پراکندن اجزاء آن. جَرجَمَه. (منتهی الارب)
کیفیت و حالت بادسر. عجب و تکبر کردن و مغرور و گردنکش بودن باشد. (برهان). عجب و تکبر و غرور و گردنکشی. (ناظم الاطباء). کله پربادی. کبر. نخوت. خودپسندی. خودبینی. ازخودپری. خودخواهی و غرور و سبک سری. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق) : آنکه درو بادسری راه کرد هم ز بریدن سرش آگاه کرد. امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 197 ص آ). رجوع به بادساری شود. (آنندراج).
کیفیت و حالت بادسر. عجب و تکبر کردن و مغرور و گردنکش بودن باشد. (برهان). عجب و تکبر و غرور و گردنکشی. (ناظم الاطباء). کله پربادی. کبر. نخوت. خودپسندی. خودبینی. ازخودپری. خودخواهی و غرور و سبک سری. (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق) : آنکه درو بادسری راه کرد هم ز بریدن سرش آگاه کرد. امیرخسرو (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 197 ص آ). رجوع به بادساری شود. (آنندراج).
خریدن به بهائی سخت ارزان از مغفلی. (یادداشت بخط دهخدا) ، نواختن سازی، ضرب، دهل، طبل. دمیدن در ذوات الریح. (یادداشت بخط دهخدا) : بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی (از فرهنگ اسدی). ، بزدن کاروان، کالا و درم و دینار آنرا با زور و اعمال قوت در راه سفر دزدیده و بردن. (یادداشت بخط دهخدا). گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به یسیری بیاوردی ؟ (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت دهخدا). رجوع به زدن شود، سکه کردن. ضرب: بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر، صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمه تاریخ طبری). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز. (ترجمه تاریخ طبری از یادداشت بخط دهخدا). رجوع به زدن شود
خریدن به بهائی سخت ارزان از مغفلی. (یادداشت بخط دهخدا) ، نواختن سازی، ضرب، دهل، طبل. دمیدن در ذوات الریح. (یادداشت بخط دهخدا) : بزد نای روئین و روئینه خم خروش آمد و نالۀ گاودم. فردوسی (از فرهنگ اسدی). ، بزدن کاروان، کالا و درم و دینار آنرا با زور و اعمال قوت در راه سفر دزدیده و بردن. (یادداشت بخط دهخدا). گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی را به یسیری بیاوردی ؟ (ترجمه تفسیر طبری از یادداشت دهخدا). رجوع به زدن شود، سکه کردن. ضرب: بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر، صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (ترجمه تاریخ طبری). صدهزار درم بزد بر نقش پرویز. (ترجمه تاریخ طبری از یادداشت بخط دهخدا). رجوع به زدن شود
منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس. (از معجم البلدان). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی) (لباب الانساب). معرب بساشیری است. (ناظم الاطباء)
منسوب به بسا یعنی فسا واقع در فارس. (از معجم البلدان). عربان نسبت بدان شهر را فسوی و فارسیان بساسیری گویند و نویسند. (از معجم البلدان) (انساب سمعانی) (لباب الانساب). معرب بساشیری است. (ناظم الاطباء)
ارسلان. نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس. مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامراﷲ آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد فتنه ها پیدا شد و غلامان بر دیلمیان مستولی شدند و بر ایشان مصادرات و غارت کردند... بدین سبب خلیفه بحضور طغرل بک استعجال نمود و قاضی هبهاﷲ هاشمی را به طلب او فرستاد. سلطان طغرل بک در ثانی عشرین رمضان سنۀ سبع و اربعین و اربعمائه، به بغداد رفت. ملک الرحیم دیلم او را استقبال کرد. سلطان او را بگرفت و بند کرد و به قلعۀ ری فرستاد. لشکر سلطان، شرقی بغداد را غارت کردند. مردم در حرم باب الخلیفه گریختند. سلطان لشکریان را از غارت منع کرد. ترکان بغداد بعضی با پیش بساسیری رفتند که سرهنگی بود از سرهنگان دیلمیان و او در رحبۀ شام بود و دعوت اسماعیلیان پذیرفته از مصر او را امیرخلیل سیدمعتمد نوشتندی. بساسیری به مصر پیش المنتصر باللّه فرستاد و از او مدد خواست و او را به قائم خلیفه و سلطان طغرل بک تخویف داد سلطان طغرل بک در کار بساسیری تهاون نمود تا از مصر او را مدد رسید و اموال و اسلحه و اسباب فراوان آوردند و دبیس بن صدقه و گروه بنی اسد بدو پیوستند و او قوی حال شد. از کرد و ترک و اعراب بنی کلاب، لشکر فراوان برو جمع شد. آهنگ جنگ سلطان کرد. سلطان طغرل بک قتلمش بن اسرائیل را که عم زاده اش بوده با قریش بن بدران عقیلی بجنگ او فرستاد. بنی عقیل با قریش بن بدران غدر کردند و با طرف بساسیری رفتند. بدین سبب شکست بر لشکر سلطان افتاد. قتلمش منهزم پیش سلطان آمد. سلطان بنفس خود بدان جنگ رفت. بساسیری به رحبه گریخت. لشکر سلطان از عقبش برفتند. خلقی عظیم از لشکر بساسیری کشته شد سلطان مراجعت نمود وبکنار آب فرات نزول فرمود. بساسیری بازگشت و به سخار رفت. از سلطانیان خلقی بی شمار بکشت چنانکه از دفن عاجز شدند و در چالها می افکندند و خاک بر سر میکردند. بساسیری با امرای شام و قریش بدران و بنی نمیر و بنی کلاب به جنگ سلطان آمد و در منزلگاه سلطان قحطی عظیم شایع شد چنانکه رطلی گوشت به یک دینار رسید. سلطان بفرمود تا کمین کردند و در روز حرب از ایشان منهزم شد. چون از کمینگاه درگذشت معاودت کرده خلقی بسیار ازقوم بساسیری به تیغ گذرانیدند و اسیر بی شمار گرفت. از اسیران آنچه از بنی عقیل بودند دست بازداشت و گفت ایشان از این مخالفت معذورند که جهت خانه و زن و بچه کردند اما آنچه از بنی نمیر و بنی کلاب و شامیان بودندبه سیاست رسانید... چون سلطان طغرل بک از جنگ بساسیری مراجعت نمود، بساسیری قوت گرفت در ذی حجۀ سنه خمسین و اربعمائه به بغداد رفت و جانب غربی بگرفت و جسر ببست و بطرف شرقی آمد، عمیدالعراق احمدالمقبول با پنج هزار بر در حرم با بساسیری جنگ کرد و مقهور شد. لشکر بساسیری در حرم رفتند و قائم خلیفه را با وزیر ابومسلم و قاضی القضاه علی دامغانی و رئیس الرؤسا ابن شروان و بقیهالنقباء هاشمیان را بگرفت و بر شتران نشانده گرد بغداد به رسوایی گردانیدند. پس ایشان را بکشتند و قایم خلیفه را به مهارش عجلی سپردند و در خانه ای محبوس کردند... ف تنه بساسیری یک سال و چهار ماه در بغداد قائم بود و خطبه و سکه بنام اسماعیلیان خواند و این همه فتنه بواسطۀ مخالفت ابراهیم ینال بود.قائم خلیفه از عانه رقعه بسلطان نوشت و گفت مسلمانی را دریاب که شعار قرامطه آشکارا شد و کار اسلام سست گشت. سلطان وزیر را فرمود که جواب مناسب بنویس صفی (الدین) ابوالعلاء منشی بجواب بر پشت رقعۀ خلیفه این آیت بنوشت: ’ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذله و هم صاغرون’. (قرآن 37/27). سلطان را خوش آمد و گفت امیدوارم که چنین باشد. سلطان تا آتش ف تنه ابراهیم ینال در این ملک منطفی نمیگرداند، عزیمت بغداد متعذر بود بدین سبب ف تنه بساسیری امتداد یافت. چون سلطان طغرل بک کار دارالملک با نسق آورد عزیمت بغداد کرد. چون به پول علی رسید، مهارش عجلی قائم خلیفه را بخدمت سلطان آورد. سلطان شرایط احترام به تقدیم رسانید و زمین بوس کرد و پیاده در رکاب خلیفه روان شد. خلیفه گفت ارکب یا رکن الدین. خطاب سلطان را از دولت به دین آورد. سلطان خلیفه را بدارالخلافه رسانید و کار خلافت باز از سر رونق یافت. غلامان سلطان اردم، و خمارتکین و طغراک به حکم سلطان به جنگ بساسیری به اعمال فراتی رفتند. بساسیری بگریخت و در بطایح رفت. ایشان بر سبیل شکار به بطایح رفتند ناگاه بر او افتادند جنگ کردند بساسیری کشته شد و سرش بسلطان فرستادند. سلطان گفت که می خواستم تا او را زنده بدست آورند تا با او اکرام کنم بمکافات بدکرداری او تا جهانیان بازگویند. بساسیری را نام ارسلان بوده، جهت آنکه اول حاکم بساسیر فارس بود بدین نام مشهورشد. (تاریخ گزیده چ عکسی 1328 ه.ق. لیدن ص 354، 358 و چ 1339 ه.ش. امیرکبیر صص 352- 355). و رجوع به ابوالحرث در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی و از سعدی تا جامی ص 462 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ج 4 ح ص 43. والنقض ص 104 و غزالی نامه ص 29 متن و حاشیه و ص 43 متن. و مجمل التواریخ والقصص ص 383 و 407 و معجم الادباء ج 1 ص 246 و 248 واللباب فی تهذیب الانساب و کامل ابن اثیر ج 9 صفحات 231، 232، 248، 250، 252، 266، 267، 271 و تاریخ اسلام صفحات 222، 223 و حبیب السیر چ قدیم طهران صفحات 308، 360، 371 و تجارب السلف ص 253 و تاریخ بغداد و اخبارالدولهالسلجوقیه چ 1933 لاهور ص 18. اللباب ص 121. و الاعلام زرکلی، و ریحانهالادب شود
ارسلان. نام یکی از امرای عباسی حاکم و از مردم بسا یا فسای فارس. مؤلف تاریخ گزیده در شرح حال القائم بامراﷲ آرد: در اول دولت او کار دیالمه سست شد و سلجوقیان خروج کردند و پادشاهی از دست دیلمیان و غزنویان بیرون بردند و تا رسیدن ایشان به بغداد در بغداد فتنه ها پیدا شد و غلامان بر دیلمیان مستولی شدند و بر ایشان مصادرات و غارت کردند... بدین سبب خلیفه بحضور طغرل بک استعجال نمود و قاضی هبهاﷲ هاشمی را به طلب او فرستاد. سلطان طغرل بک در ثانی عشرین رمضان سنۀ سبع و اربعین و اربعمائه، به بغداد رفت. ملک الرحیم دیلم او را استقبال کرد. سلطان او را بگرفت و بند کرد و به قلعۀ ری فرستاد. لشکر سلطان، شرقی بغداد را غارت کردند. مردم در حرم باب الخلیفه گریختند. سلطان لشکریان را از غارت منع کرد. ترکان بغداد بعضی با پیش بساسیری رفتند که سرهنگی بود از سرهنگان دیلمیان و او در رحبۀ شام بود و دعوت اسماعیلیان پذیرفته از مصر او را امیرخلیل سیدمعتمد نوشتندی. بساسیری به مصر پیش المنتصر باللّه فرستاد و از او مدد خواست و او را به قائم خلیفه و سلطان طغرل بک تخویف داد سلطان طغرل بک در کار بساسیری تهاون نمود تا از مصر او را مدد رسید و اموال و اسلحه و اسباب فراوان آوردند و دبیس بن صدقه و گروه بنی اسد بدو پیوستند و او قوی حال شد. از کرد و ترک و اعراب بنی کلاب، لشکر فراوان برو جمع شد. آهنگ جنگ سلطان کرد. سلطان طغرل بک قتلمش بن اسرائیل را که عم زاده اش بوده با قریش بن بدران عقیلی بجنگ او فرستاد. بنی عقیل با قریش بن بدران غدر کردند و با طرف بساسیری رفتند. بدین سبب شکست بر لشکر سلطان افتاد. قتلمش منهزم پیش سلطان آمد. سلطان بنفس خود بدان جنگ رفت. بساسیری به رحبه گریخت. لشکر سلطان از عقبش برفتند. خلقی عظیم از لشکر بساسیری کشته شد سلطان مراجعت نمود وبکنار آب فرات نزول فرمود. بساسیری بازگشت و به سخار رفت. از سلطانیان خلقی بی شمار بکشت چنانکه از دفن عاجز شدند و در چالها می افکندند و خاک بر سر میکردند. بساسیری با امرای شام و قریش بدران و بنی نمیر و بنی کلاب به جنگ سلطان آمد و در منزلگاه سلطان قحطی عظیم شایع شد چنانکه رطلی گوشت به یک دینار رسید. سلطان بفرمود تا کمین کردند و در روز حرب از ایشان منهزم شد. چون از کمینگاه درگذشت معاودت کرده خلقی بسیار ازقوم بساسیری به تیغ گذرانیدند و اسیر بی شمار گرفت. از اسیران آنچه از بنی عقیل بودند دست بازداشت و گفت ایشان از این مخالفت معذورند که جهت خانه و زن و بچه کردند اما آنچه از بنی نمیر و بنی کلاب و شامیان بودندبه سیاست رسانید... چون سلطان طغرل بک از جنگ بساسیری مراجعت نمود، بساسیری قوت گرفت در ذی حجۀ سنه خمسین و اربعمائه به بغداد رفت و جانب غربی بگرفت و جسر ببست و بطرف شرقی آمد، عمیدالعراق احمدالمقبول با پنج هزار بر در حرم با بساسیری جنگ کرد و مقهور شد. لشکر بساسیری در حرم رفتند و قائم خلیفه را با وزیر ابومسلم و قاضی القضاه علی دامغانی و رئیس الرؤسا ابن شروان و بقیهالنقباء هاشمیان را بگرفت و بر شتران نشانده گرد بغداد به رسوایی گردانیدند. پس ایشان را بکشتند و قایم خلیفه را به مهارش عجلی سپردند و در خانه ای محبوس کردند... ف تنه بساسیری یک سال و چهار ماه در بغداد قائم بود و خطبه و سکه بنام اسماعیلیان خواند و این همه فتنه بواسطۀ مخالفت ابراهیم ینال بود.قائم خلیفه از عانه رقعه بسلطان نوشت و گفت مسلمانی را دریاب که شعار قرامطه آشکارا شد و کار اسلام سست گشت. سلطان وزیر را فرمود که جواب مناسب بنویس صفی (الدین) ابوالعلاء منشی بجواب بر پشت رقعۀ خلیفه این آیت بنوشت: ’ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لاقبل لهم بها و لنخرجنهم منها اذله و هم صاغرون’. (قرآن 37/27). سلطان را خوش آمد و گفت امیدوارم که چنین باشد. سلطان تا آتش ف تنه ابراهیم ینال در این ملک منطفی نمیگرداند، عزیمت بغداد متعذر بود بدین سبب ف تنه بساسیری امتداد یافت. چون سلطان طغرل بک کار دارالملک با نسق آورد عزیمت بغداد کرد. چون به پول علی رسید، مهارش عجلی قائم خلیفه را بخدمت سلطان آورد. سلطان شرایط احترام به تقدیم رسانید و زمین بوس کرد و پیاده در رکاب خلیفه روان شد. خلیفه گفت ارکب یا رکن الدین. خطاب سلطان را از دولت به دین آورد. سلطان خلیفه را بدارالخلافه رسانید و کار خلافت باز از سر رونق یافت. غلامان سلطان اردم، و خمارتکین و طغراک به حکم سلطان به جنگ بساسیری به اعمال فراتی رفتند. بساسیری بگریخت و در بطایح رفت. ایشان بر سبیل شکار به بطایح رفتند ناگاه بر او افتادند جنگ کردند بساسیری کشته شد و سرش بسلطان فرستادند. سلطان گفت که می خواستم تا او را زنده بدست آورند تا با او اکرام کنم بمکافات بدکرداری او تا جهانیان بازگویند. بساسیری را نام ارسلان بوده، جهت آنکه اول حاکم بساسیر فارس بود بدین نام مشهورشد. (تاریخ گزیده چ عکسی 1328 هَ.ق. لیدن ص 354، 358 و چ 1339 هَ.ش. امیرکبیر صص 352- 355). و رجوع به ابوالحرث در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی و از سعدی تا جامی ص 462 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون ج 4 ح ص 43. والنقض ص 104 و غزالی نامه ص 29 متن و حاشیه و ص 43 متن. و مجمل التواریخ والقصص ص 383 و 407 و معجم الادباء ج 1 ص 246 و 248 واللباب فی تهذیب الانساب و کامل ابن اثیر ج 9 صفحات 231، 232، 248، 250، 252، 266، 267، 271 و تاریخ اسلام صفحات 222، 223 و حبیب السیر چ قدیم طهران صفحات 308، 360، 371 و تجارب السلف ص 253 و تاریخ بغداد و اخبارالدولهالسلجوقیه چ 1933 لاهور ص 18. اللباب ص 121. و الاعلام زرکلی، و ریحانهالادب شود
ریشینه منسوب به بواسیر مربوط به بواسیر مبتلا به بواسیر. یا هیجان بواسیری. تحریکات ناشی از شدت مرض بواسیر در راست روده که تولید درد و خارش در موضع میکند
ریشینه منسوب به بواسیر مربوط به بواسیر مبتلا به بواسیر. یا هیجان بواسیری. تحریکات ناشی از شدت مرض بواسیر در راست روده که تولید درد و خارش در موضع میکند