جدول جو
جدول جو

معنی باایمان - جستجوی لغت در جدول جو

باایمان
مؤمن، باعقیده، مقابل بی ایمان
تصویری از باایمان
تصویر باایمان
فرهنگ فارسی معین
باایمان
ایمان دار، بادیانت، پارسا، پرهیزگار، دیندار، متدین، متقی، مومن، معتقد
متضاد: بی ایمان، کافر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باریزان
تصویر باریزان
(دخترانه)
رواج، برکت (نگارش کردی: باژان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریسان
تصویر باریسان
(پسرانه)
نام قبیله ایی ازکردها (نگارش کردی: باسان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابیلان
تصویر بابیلان
(دخترانه)
لفظ نوازش دختر کوچک از روی محبت (نگارش کردی: بابیلان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادینان
تصویر بادینان
(پسرانه)
منان، نام عشیرهایی معروف در کردستان، نام منطقه ای در کردستان، یکی از لهجه های زبان کردی (نگارش کردی: بادینان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باژیلان
تصویر باژیلان
(دخترانه)
محل وزش باد، قبیله ایی از کردها که در اطراف خانقین سکونت دارند (نگارش کردی: باژیلان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باریکان
تصویر باریکان
(پسرانه)
دماغه کوه (نگارش کردی: باریکان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابیزان
تصویر بابیزان
بادبیزن، بادزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی ایمان
تصویر بی ایمان
بی دین، بی اعتقاد
فرهنگ فارسی عمید
(نُ)
دهی است از دهات سدن رستاق آمل. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168) ، کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری). راندن و دور کردن کسی را ازپیش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی. (آنندراج) (برهان قاطع).
- بانگ بر ابلق زدن، فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
- ، اسب را تیز کردن. (از آنندراج) :
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جزتو که یارد که اناالحق زند.
نظامی.
- بانگ برزدن، نهر. انتهار. (ترجمان القرآن). هبهبه. نبر. (منتهی الارب). تشر زدن. فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی:
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.
فردوسی.
بدو بانگ برزد یل اسفندیار
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی.
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه ترگشت جنگی سرش.
فردوسی.
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی ص 214).
ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81).
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی.
نظامی.
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت.
نظامی.
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان.
مولوی.
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
همو گفت مسکین به جورش بکشت.
سعدی (بوستان).
...بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن.
امیرخسرو.
- بانگ برقدم زدن، جلد و تیز رفتن. (آنندراج). هی برقدم زدن. بتندی روبراه نهادن. تیز رفتن:
ز مسجد نعرۀمستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد 6 هزارگزی شمال خاوری بجنورد سر راه شوسۀ بجنورد به قوچان. جلگۀ معتدل. سکنۀ آن 177 تن. شیعه، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات بنشن و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه ماشین رو دارد چشمۀ معروف به اباامان در این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شتران
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی شمال خاور کنگان کنارراه عمومی کنگان به پشتکوه در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 485 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان طهران که در 3 هزارگزی جنوب مرکز بخش و یک هزارگزی جنوب راه فرعی شهرک به صمغآباد قرار دارد، منطقه ای است سردسیر با 286 تن سکنه، صنایع دستی اهالیش قالیچه و گلیم، و کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
بابیزن. کفیل و ضامن و میانجی، را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). میانجی، و آنرا بابیذان نیز گویند. بتازیش ضمان (ظ: ضامن خوانند. (شرفنامۀ منیری) (شعوری ج 1 ص 179).
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ / پِ)
بدعهد. آنکه به پیمان وفادار نیست:
خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید
که بی رسمند و بی قولند و بدعهدند و بدپیمان.
فرخی، گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 85 هزارگزی جنوب خاوری راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و51 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تلفظ کهن بامیان، ناحیتی است میان غور و غزنه و کابل، (حاشیۀ پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326) :بلخ رود از کوه اپارسن به بامیکان می آید، (حاشیه پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326)، و رجوع به بامیان شود
لغت نامه دهخدا
دارا و برخوردار، معقر، مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب)، صورتی از بسر شدن بمعنی بپایان رسیدن، رجوع به باسری شدن شود، کنایه از شتافتن برای انجام کاری، سرقدم کردن
لغت نامه دهخدا
نوعی تمساح در شطهای آمریکا و چین که پوزه ای دراز دارد، درازی خود جانور تا 6 گزهم میرسد، پوستش در صنعت ساغری بسیار مستعمل است
لغت نامه دهخدا
از قرای مالین در نواحی هرات، (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 160)
لغت نامه دهخدا
مجمعالجزایر انگلیس تابع ژامائیک (یکی از جزایر آنتیل در جنوب کوبا متعلق بدولت انگلیس)، جمعیت 5900تن، حاکم نشین جرج تاون
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام مرض اسهال است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش رامهرمز شهرستان اهواز، جنوب راه شوسۀ رامهرمز به هفت گل، سکنه آن 100 تن، آب از رود خانه کوپال، محصول آن: غلات، برنج بزرک، کنجد و شغل اهالی زراعت است، ساکنان از طایفه بایمان هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، کنایه از اسراف و تبذیر، بیهوده خرج کردن، به ناجایگاه بخشیدن و یا از کف دادن مال و سرمایه و امثال آن، نیست و نابود کردن، (آنندراج)، فنا کردن، ضایع کردن، به هرزه و بیهوده و عبث صرف کردن، مالی به اسراف یا بتبذیر یا بی ضرورتی صرف کردن:
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی داد خواهند گیتی بباد،
فردوسی،
نه گنجست با من نه نام و نژاد
مگر داد خواهم همی سر بباد،
فردوسی،
رها کرد از بند پای قباد
وزان مهتران داد او را به باد،
فردوسی،
و خزینه و مال جمع کردۀ یعقوب و عمرو همه بباد دادند، (تاریخ سیستان)،
چونکه درین چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم،
ناصرخسرو،
به بازی مده عمر باقی بباد
که مانده شود هرکه خیره دود،
ناصرخسرو،
تو بنادانی بچگان را بباد دادی، (کلیله و دمنه)،
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به کام دشمن،
نظامی،
کو آنکه بباددادۀتست
بر خاک ره اوفتادۀ تست،
نظامی،
آخرالامر از برای آن مراد
تا دهد چون خاک ایشان را بباد،
مولوی،
- سر به باد دادن، خود را بیهوده به کشتن دادن:
از آن پس که پیروز گشتیم و شاد
نبایدسرخویش دادن بباد،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
در شمال ماسوله واقع است و مرتفعترین قلۀ کوههای طالش به ارتفاع 2402 گز در حوالی آن قرار دارد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترایمان
تصویر ترایمان
نام مرض اسهال می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی ایمان
تصویر بی ایمان
بی دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسیتان
تصویر باسیتان
برج و بارو و دیوار قلعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با ایمان
تصویر با ایمان
گرویده باورمند آنکه ایمان دارد مومن با عقیده مقابل بی ایمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایگان
تصویر بایگان
آرشیویست
فرهنگ واژه فارسی سره
بدعهد، بدقول، پیمان شکن، عهدشکن، عهدگسل
متضاد: وفادار، خوش قول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی اعتقاد، نامومن، نامعتقد، بی آیین، بی دیانت، بی دین
متضاد: دین باور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زایمان
فرهنگ گویش مازندرانی
بی اعتقاد، بی وفا، ناامید، بی باور
دیکشنری اردو به فارسی