دهی است از دهات سدن رستاق آمل. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168) ، کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری). راندن و دور کردن کسی را ازپیش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی. (آنندراج) (برهان قاطع). - بانگ بر ابلق زدن، فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد. - ، اسب را تیز کردن. (از آنندراج) : چون قدمت بانگ بر ابلق زند جزتو که یارد که اناالحق زند. نظامی. - بانگ برزدن، نهر. انتهار. (ترجمان القرآن). هبهبه. نبر. (منتهی الارب). تشر زدن. فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی: یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه صدستون. فردوسی. بدو بانگ برزد یل اسفندیار که بسیار گفتن نیاید بکار. فردوسی. یکی بانگ برزد برو مادرش که آسیمه ترگشت جنگی سرش. فردوسی. و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی ص 214). ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81). ولی چون کرد حیرت تیزگامی عنایت بانگ برزد کای نظامی. نظامی. شه در او دید خشمناک و درشت بانگ برزد چنانکه او را کشت. نظامی. طوطی اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درویش برزد کای فلان. مولوی. شبی برزدم بانگ بر وی درشت همو گفت مسکین به جورش بکشت. سعدی (بوستان). ...بانگ برزد که خاموش کن به مقدار خود گفت باید سخن. امیرخسرو. - بانگ برقدم زدن، جلد و تیز رفتن. (آنندراج). هی برقدم زدن. بتندی روبراه نهادن. تیز رفتن: ز مسجد نعرۀمستان علم زد مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
دهی است از دهات سدن رستاق آمل. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 168) ، کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری). راندن و دور کردن کسی را ازپیش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی. (آنندراج) (برهان قاطع). - بانگ بر ابلق زدن، فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد. - ، اسب را تیز کردن. (از آنندراج) : چون قدمت بانگ بر ابلق زند جزتو که یارد که اناالحق زند. نظامی. - بانگ برزدن، نهر. انتهار. (ترجمان القرآن). هبهبه. نبر. (منتهی الارب). تشر زدن. فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی: یکی بانگ برزد بخواب اندرون که لرزان شد آن خانه صدستون. فردوسی. بدو بانگ برزد یل اسفندیار که بسیار گفتن نیاید بکار. فردوسی. یکی بانگ برزد برو مادرش که آسیمه ترگشت جنگی سرش. فردوسی. و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم. (تاریخ بیهقی ص 214). ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامۀ ابن بلخی ص 81). ولی چون کرد حیرت تیزگامی عنایت بانگ برزد کای نظامی. نظامی. شه در او دید خشمناک و درشت بانگ برزد چنانکه او را کشت. نظامی. طوطی اندر گفت آمد در زمان بانگ بر درویش برزد کای فلان. مولوی. شبی برزدم بانگ بر وی درشت همو گفت مسکین به جورش بکشت. سعدی (بوستان). ...بانگ برزد که خاموش کن به مقدار خود گفت باید سخن. امیرخسرو. - بانگ برقدم زدن، جلد و تیز رفتن. (آنندراج). هی برقدم زدن. بتندی روبراه نهادن. تیز رفتن: ز مسجد نعرۀمستان علم زد مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد. محمدقلی سلیم (از آنندراج)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد 6 هزارگزی شمال خاوری بجنورد سر راه شوسۀ بجنورد به قوچان. جلگۀ معتدل. سکنۀ آن 177 تن. شیعه، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات بنشن و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه ماشین رو دارد چشمۀ معروف به اباامان در این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد 6 هزارگزی شمال خاوری بجنورد سر راه شوسۀ بجنورد به قوچان. جلگۀ معتدل. سکنۀ آن 177 تن. شیعه، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آنجا غلات بنشن و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه ماشین رو دارد چشمۀ معروف به اباامان در این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی شمال خاور کنگان کنارراه عمومی کنگان به پشتکوه در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 485 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان طهران که در 3 هزارگزی جنوب مرکز بخش و یک هزارگزی جنوب راه فرعی شهرک به صمغآباد قرار دارد، منطقه ای است سردسیر با 286 تن سکنه، صنایع دستی اهالیش قالیچه و گلیم، و کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی شمال خاور کنگان کنارراه عمومی کنگان به پشتکوه در جلگه واقع است، هوایش معتدل و دارای 485 تن سکنه میباشد، آبش از قنات و محصولش غلات، خرما و شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی گلیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) دهی است جزء دهستان وسط بخش طالقان شهرستان طهران که در 3 هزارگزی جنوب مرکز بخش و یک هزارگزی جنوب راه فرعی شهرک به صمغآباد قرار دارد، منطقه ای است سردسیر با 286 تن سکنه، صنایع دستی اهالیش قالیچه و گلیم، و کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
بابیزن. کفیل و ضامن و میانجی، را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). میانجی، و آنرا بابیذان نیز گویند. بتازیش ضمان (ظ: ضامن خوانند. (شرفنامۀ منیری) (شعوری ج 1 ص 179).
بابیزَن. کفیل و ضامن و میانجی، را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). میانجی، و آنرا بابیذان نیز گویند. بتازیش ضمان (ظ: ضامن خوانند. (شرفنامۀ منیری) (شعوری ج 1 ص 179).
بدعهد. آنکه به پیمان وفادار نیست: خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید که بی رسمند و بی قولند و بدعهدند و بدپیمان. فرخی، گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
بدعهد. آنکه به پیمان وفادار نیست: خداوندا جهاندارا ز خانان دوستی ناید که بی رسمند و بی قولند و بدعهدند و بدپیمان. فرخی، گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 85 هزارگزی جنوب خاوری راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و51 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 85 هزارگزی جنوب خاوری راه مالرو کروک به سبزواران واقع است و51 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
تلفظ کهن بامیان، ناحیتی است میان غور و غزنه و کابل، (حاشیۀ پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326) :بلخ رود از کوه اپارسن به بامیکان می آید، (حاشیه پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326)، و رجوع به بامیان شود
تلفظ کهن بامیان، ناحیتی است میان غور و غزنه و کابل، (حاشیۀ پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326) :بلخ رود از کوه اپارسن به بامیکان می آید، (حاشیه پورداود بر ج 2 یشت ها ص 326)، و رجوع به بامیان شود
دارا و برخوردار، معقر، مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب)، صورتی از بسر شدن بمعنی بپایان رسیدن، رجوع به باسری شدن شود، کنایه از شتافتن برای انجام کاری، سرقدم کردن
دارا و برخوردار، مُعقِر، مرد بسیار آب و زمین و باسامان (منتهی الارب)، صورتی از بسر شدن بمعنی بپایان رسیدن، رجوع به باسری شدن شود، کنایه از شتافتن برای انجام کاری، سرقدم کردن
دهی از بخش رامهرمز شهرستان اهواز، جنوب راه شوسۀ رامهرمز به هفت گل، سکنه آن 100 تن، آب از رود خانه کوپال، محصول آن: غلات، برنج بزرک، کنجد و شغل اهالی زراعت است، ساکنان از طایفه بایمان هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، کنایه از اسراف و تبذیر، بیهوده خرج کردن، به ناجایگاه بخشیدن و یا از کف دادن مال و سرمایه و امثال آن، نیست و نابود کردن، (آنندراج)، فنا کردن، ضایع کردن، به هرزه و بیهوده و عبث صرف کردن، مالی به اسراف یا بتبذیر یا بی ضرورتی صرف کردن: نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد همی داد خواهند گیتی بباد، فردوسی، نه گنجست با من نه نام و نژاد مگر داد خواهم همی سر بباد، فردوسی، رها کرد از بند پای قباد وزان مهتران داد او را به باد، فردوسی، و خزینه و مال جمع کردۀ یعقوب و عمرو همه بباد دادند، (تاریخ سیستان)، چونکه درین چاه چو نادان بباد داده تبر در طلب سوزنم، ناصرخسرو، به بازی مده عمر باقی بباد که مانده شود هرکه خیره دود، ناصرخسرو، تو بنادانی بچگان را بباد دادی، (کلیله و دمنه)، تو رفته به باد داده خرمن من مانده چنین به کام دشمن، نظامی، کو آنکه بباددادۀتست بر خاک ره اوفتادۀ تست، نظامی، آخرالامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را بباد، مولوی، - سر به باد دادن، خود را بیهوده به کشتن دادن: از آن پس که پیروز گشتیم و شاد نبایدسرخویش دادن بباد، فردوسی
دهی از بخش رامهرمز شهرستان اهواز، جنوب راه شوسۀ رامهرمز به هفت گل، سکنه آن 100 تن، آب از رود خانه کوپال، محصول آن: غلات، برنج بزرک، کنجد و شغل اهالی زراعت است، ساکنان از طایفه بایمان هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، کنایه از اسراف و تبذیر، بیهوده خرج کردن، به ناجایگاه بخشیدن و یا از کف دادن مال و سرمایه و امثال آن، نیست و نابود کردن، (آنندراج)، فنا کردن، ضایع کردن، به هرزه و بیهوده و عبث صرف کردن، مالی به اسراف یا بتبذیر یا بی ضرورتی صرف کردن: نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد همی داد خواهند گیتی بباد، فردوسی، نه گنجست با من نه نام و نژاد مگر داد خواهم همی سر بباد، فردوسی، رها کرد از بند پای قباد وزان مهتران داد او را به باد، فردوسی، و خزینه و مال جمع کردۀ یعقوب و عمرو همه بباد دادند، (تاریخ سیستان)، چونکه درین چاه چو نادان بباد داده تبر در طلب سوزنم، ناصرخسرو، به بازی مده عمر باقی بباد که مانده شود هرکه خیره دود، ناصرخسرو، تو بنادانی بچگان را بباد دادی، (کلیله و دمنه)، تو رفته به باد داده خرمن من مانده چنین به کام دشمن، نظامی، کو آنکه بباددادۀتست بر خاک ره اوفتادۀ تست، نظامی، آخرالامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را بباد، مولوی، - سر به باد دادن، خود را بیهوده به کشتن دادن: از آن پس که پیروز گشتیم و شاد نبایدسرخویش دادن بباد، فردوسی