جدول جو
جدول جو

معنی بائش - جستجوی لغت در جدول جو

بائش
(ءِ)
ناگاه بر زمین زننده، و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود:
یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز.
فردوسی.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای.
فردوسی.
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب.
فردوسی.
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
فردوسی.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
فردوسی.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست.
فردوسی.
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب.
فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.
فردوسی.
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان.
فردوسی.
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام.
فردوسی.
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش] .
فردوسی.
چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
فردوسی.
دریغا که باب من آن پهلوان [گیو]
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست.
فردوسی.
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری.
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی.
اسدی.
اینجهان خوابست، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
عطسۀ او آدم است، عطسۀ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسۀ او بود باب.
خاقانی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام.
عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایۀ خویشتن پرورش.
بوستان.
- بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد.
، درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایستۀ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج).
- باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست.
، رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف.
- باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست.
، بمعنی رایج و مرغوب:
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
زلالی.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست.
صائب.
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است.
صائب (از آنندراج)
- باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن.
- نوکرباب: از طبقۀ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بائن
تصویر بائن
آشکار، هویدا، واضح، ظاهر، جداشونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارش
تصویر بارش
ریختن برف یا باران از آسمان، باران، برف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشش
تصویر باشش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالش
تصویر بالش
کیسه ای پارچه ای که هنگام خواب زیر سر می گذارند، برای مثال تا که بنشست خواجه در «بالش» / «بالش» آمد ز ناز در بالش (سنائی۱ - ۶۶۰)، تکیه گاه، مسند
رشد، نمو، به خود نازیدن، فخر کردن، برای مثال تا که بنشست خواجه در بالش / بالش آمد ز ناز در «بالش» (سنائی۱ - ۶۶۰)
در دورۀ مغول، واحد اندازه گیری وزن زر و سیم، درحدود هشت مثقال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بائق
تصویر بائق
سختی و بلا رسیده، یورش کننده، ستم کشنده، هالک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائش
تصویر رائش
پاره بان میانجی پاره ده (رشوه دهنده) و پاره گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عائش
تصویر عائش
خوشگذران آسوده زی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طائش
تصویر طائش
گول سبک: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائع
تصویر بائع
فروشنده فروختار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باغش
تصویر باغش
باران نرم و سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائن
تصویر بائن
جدا شونده، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائش
تصویر حائش
کویکستان، پردیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالش
تصویر بالش
بالشت، تکیه که زیر سر نهند، تکیه گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارش
تصویر بارش
باریدن (باران و مانند آن)، باران مطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهش
تصویر باهش
هوشمند، خردمند، عاقل
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه شبی بر آن گذشته باشد (از گوشت و نان و غیره) شب مانده بیات مقابل تازه. بنگرید به بیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائر
تصویر بائر
خراب، ویران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائز
تصویر بائز
زنده، مرد نیکو حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائس
تصویر بائس
سختی رسیده، فقیری که در خور ترحم است، محتاج شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائص
تصویر بائص
شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائض
تصویر بائض
تخم گذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائت
تصویر بائت
((ئِ))
آن چه شبی بر آن گذشته باشد (از گوشت و نان و غیره)، شب مانده، بیات، مقابل تازه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالش
تصویر بالش
واحد مقیاس برای زر و سیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالش
تصویر بالش
بالشت، وسیله ای به شکل کیسه چهارگوش که آن را با ماده نرمی مثل پر، پنبه، پشم شیشه یا اسفنج پر کرده و در هنگام خواب یا استراحت سر را روی آن می گذارند، متکا، مسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالش
تصویر بالش
((لِ))
نمو، بالیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارش
تصویر بارش
((رِ))
باریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالش
تصویر بالش
بلوغ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بارش
تصویر بارش
Precipitation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بارش
تصویر بارش
осадки
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بارش
تصویر بارش
Niederschlag
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بارش
تصویر بارش
опади
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بارش
تصویر بارش
opad
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بارش
تصویر بارش
降水
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بارش
تصویر بارش
precipitação
دیکشنری فارسی به پرتغالی