اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همینک، اینک، الآن، فی الحال، حالیا، الحال، ایدون، فعلاً، نون، همیدون، ایدر، بالفعل، کنون، عجالتاً، حالا این چنین این همه یاوه، بیهوده
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، هَمینَک، اینَک، اَلآن، فِی الحال، حالیا، اَلحال، ایدون، فِعلاً، نون، هَمیدون، ایدَر، بِالفِعل، کُنون، عِجالَتاً، حالا این چنین این همه یاوه، بیهوده
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، آیشنه، خبرکش، منهی، زبان گیر، راید، رافع، متجسّس
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هَرکارِه، آیِشنِه، خَبَرکِش، مُنهی، زَبان گیر، رایِد، رافِع، مُتَجَسِّس
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. درجه. رده: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود
پایگاه. مقام. مرتبت.مرتبه. رتبت. ربته. زُلفی. قدر. منزلت: یکایک بپرسید (کیخسرو) و بنواختشان برسم مهی جایگه ساختشان همان نیز ز ایرانیان هر که بود بر اندازه شان پایگه برفزود. فردوسی. به اخترت گویند کیخسروی بشاهی بر آن پایگه برشوی. فردوسی. یکی پشت بر دیگری برنگاشت بنگذاشت آن پایگه را که داشت. فردوسی. نزدیک شه شرق بدان پایگه است او زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار. فرخی. امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد. فرخی. قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی. ناصرخسرو. این پایگه مرا ز بهین خلایقست این پایگه نداشت کس اندر تبار من. ناصرخسرو. مهین پایگه پادشائی بود بر از پادشائی خدائی بود. اسدی. همی خواست تا بنگرد راه راست کش اندر سخن پایگه تا کجاست. اسدی. ، حدّ. اندازه. دَرَجه. رَدَه: پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ. خطیری (حصیری ؟). اگر داد بینی همی رای من مگردان از این پایگه پای من. فردوسی. که تاج شهی خوار بنداختی بر از پایگه سرکشی ساختی. اسدی. بر پایگه خویش اگر نباشی جزرنج نبینی و جز نکالی. ناصرخسرو. ، پاچال: صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود دستگه شیشه گر پایگه گازری. سنائی. ، صف نعال. کفش کن.آستان: برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست پایۀ خدمت او نیست مگر حبل متین. فرخی. مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان. فرخی. بحیله پایگه همتش همی طلبد ازین قبَل شده بر چرخ هفتمین کیوان. فرخی. ، اصل و نسب، پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان)، مسند. تخت. صدر، اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه: چون خر رواست پایگهت آخر چون سگ سزاست جایگهت شلّه. خفاف. وزان روی چون رخش خسته برفت سوی پایگه می خرامید تفت. فردوسی. ، جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود