جدول جو
جدول جو

معنی ایوج - جستجوی لغت در جدول جو

ایوج(ای وَ)
دهی است از دهستان برده سربخش اشترینان شهرستان بروجرد. دارای 233 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ایوب
تصویر ایوب
(پسرانه)
آنکه به خدا رجوع می کند، نام یکی از پیامبرآنکه خداوند او را به بلاهای فراوان دچار کرد و سپس او را عافیت بخشید و به همین دلیل به صبر وشکیبایی شهرت دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایرج
تصویر ایرج
(پسرانه)
یاری دهنده آریائیها، پسرفریدون، پادشاه و پهلوان ایرانی، پهلوی از شخصیتهای شاهنامه، نام کوچکترین پسر فریدون پادشاه پیشدادی ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الوج
تصویر الوج
گیاهی خشن و درشت، با گل های کبود و تخم های سیاه که در سنگلاخ ها می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
یأجوج در یأجوج و مأجوج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهرکیست بناحیت پارس از داراگرد آبادان و بانعمت. (حدود العالم) ، مردم را به اشتباه انداختن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام پسر فریدون است که به دست برادران خود سلم و تور کشته شد. ایران را باو منسوب داشته ایران خواندند و توران را که از تور بود توران نامیدند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نام پسر فریدون والی ایران زمین. (مؤیدالفضلا). در داستانهای ملی ایران پسر کوچکتر فریدون. چون فریدون ممالک خود را بین او (ایرج) و سلم و تور تقسیم کرد ایران را به ایرج داد. سلم و تور حسد برده ایرج را کشتند. منوچهر انتقام خون او بگرفت. (دائره المعارف فارسی) :
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوارتخت و کلاه.
فردوسی.
یاد دارم که فریدون بر ملک ایرج را
پادشا کرد و بدو داد سراسر کیهان.
جوهری هروی (از لباب الالباب ج 2 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نفس فلک آفتاب بمناسبت خوبرویی و خوش پیکری این نام بر او نهادند که هر کس او را دیدی مهر او ورزیدی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). نفس فلک آفتاب. (برهان). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان بنظر میرسد ولی در فرهنگ دساتیر نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
نام قدیمی سرزمینی در ناحیۀ بختیاری که بعدها مال امیر (مالمیر) نامیده شد و در شهریور 1314 هجری شمسینام آن به ایذه تبدیل شد. و رجوع به ایذه شود:
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن.
حافظ.
ثم سافرنا من مدینه تستر... و وصلنا الی مدینه ایذج و تسمی ایضاً مال الامیر. (ابن بطوطه). رجوع به ایذه و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
ای وای. (آنندراج). رجوع به ای وای شود
لغت نامه دهخدا
(اَیْ یو)
پسر خواجه ابوبکر است که قاضی سمرقند بود، و خواجه ایوب همچون پدرش جامع فضایل و کمالاتست و شعر نیز میگویند. غزل:
میی که ساقی خونین دلان بجام انداخت
پی خرابی عشاق تلخکام انداخت
رمیده بود از این دامگاه مرغ دلم
فریب دانۀ خال تواش بدام انداخت.
مشو ناصح بکوی عقل و دانش رهنمون ما را
نداریم اختیاری تا چه فرماید جنون ما را.
(از مجالس النفایس ص 380).
رجوع به مجمع الخواص ص 312 شود
ابن ابی تمیمه کیسان سختیانی بصری (66- 131 هجری قمری) از بزرگان و فقهای عصر خود بود. تابعی است و از پرهیزگاران و زهاد بشمار میرود و از حفاظ حدیث و مردی مطمئن و ثقه است و از او 800 حدیث نقل کرده اند. (اعلام زرکلی ج 1ص 382 چ سوم). رجوع به صفه الصفوه ج 3 ص 212 شود
نجم الدین (568 هجری قمری). اولین از ملوک ایوبی بود. وی در قاهره درگذشت و در مدینۀ منوره دفن شد. رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 381 چ سوم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شِ کَ)
شور و تلخ شدن آب. شور شدن آب. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
شیرینی بغایت نرم و سپید و آنرا قند نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، صحیح کلمه ابلوج و آبلوج است، رجوع به ابلوج شود
لغت نامه دهخدا
(اَهَْ وَ)
نعت است از هوج بمعنی درازی با اندکی گولی و سبکی و شتاب زدگی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق و شتاب کار و مرد بزرگ جثۀ درازبالا. (منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نامی است از شهرستانهای اهواز. اکنون به آن ایذه گویند. رجوع به نزهه القلوب ص 51 و 70 و شدالازار صفحات 336 و 536 و رجوع به ایذج و ایذه شود، تراشۀ سیم. (از منتهی الارب) (آنندراج). برادۀ نقره. (ناظم الاطباء) ، هر باد گرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
محتاج تر. حاجتمندتر. نیازمندتر. اعوز. اعدم، چیزی سبک و چست. آنکه بر اوچیزی فوت نشود، سیاه، نیک راننده، نیک کارگذار، الجامع لما یشدّ من الامور به، من الحوز و هو الجمع
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن. گل آن کبود و تخمش سیاه است. در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 32). زعرور. نمتک. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). و رجوع به زعرور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روشن و تابان. درخشنده
لغت نامه دهخدا
(اَ)
درخت سرو کوهی و عرعر
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ کَ / کِ)
بشتافتن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَضْ وَ)
جایی است نزدیک احد به مدینه. کعب بن مالک انصاری در رثای حمزه بن عبدالمطلب گوید:
بما صبروا تحت ظل اللواء
لواءالرسول بذی الاضوج.
(از معجم البلدان) ، فروتنی و تواضع و تسلیم شدگی، تفویض کردگی، متابعت، وفاداری، تعظیم و کرنش و اظهارکوچکی و بندگی. (ناظم الاطباء). رجوع به اطاعه و اطاعه شود، در تداول متدینان، بجا آوردن امر و ترک مطالب منهیه. اعلی درجۀ تکالیف بنی نوع بشرنسبت به خدای تعالی اطاعت است. (قاموس کتاب مقدس).
- اطاعت داری، فرمانبری کردن. فرمانبرداری. فرمان بردن: باز آنک بچند کرت سلطان او را به اطاعت داری خوانده بود. (جهانگشای جوینی).
رجوع به اطاعت و اطاعه و اطاعه و اطاعت کردن شود.
- اطاعت داشتن، فرمان بردن. فرمان برداری. مطیع بودن. فرمانبری کردن.
- اطاعت شدن، در تداول عامه: اطاعت می شود، بچشم. بر سر و چشم. برضا و رغبت. سمعاً و طاعهً. با کمال میل. از بن دندان. بطیب خاطر. از ته دل. از بن گوش.
- اطاعت کردن، امتثال کردن. فرمانبری. اطاعت داری. فرمان بردن. فرمان بردار شدن. طاعت بردن. مطیع شدن. گردن نهادن.
- اطاعتگری، امتثال و فرمانبرداری. (آنندراج).
- ، متابعت ظلم و فرمان.
- ، تواضع و فروتنی. (ناظم الاطباء).
رجوع به اطاعت و اطاعت داری و اطاعت کردن شود.
- اطاعت نمودن، امتثال نمودن. فرمانبری کردن. اطاعت کردن. رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 43، و اطاعت کردن و اطاعت شود
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
معرفهً، اسبی است سابق مر بنی هلال را در جاهلیت اعوجیات منسوب است به وی و در میان عرب اسبی بشهرت وانبوهی نسل آن نبوده و در اصل ازآن کنده بود و سلیم بن نصر آنرا از او گرفت، سپس از طرف او یا از طرف بنی اکل المرار به بنی هلال رسید. (از منتهی الارب). معرفهً، اسبی است سابق مر بنی هلال را در جاهلیت. اعوجیات منسوب به وی. (آنندراج). نام اسبی است مر بنی هلال را. اعوجیات منسوب به آن. گویند در عرب اسبی به این اشتهار و به این کثرت نسل نبوده. (ناظم الاطباء). نام اسبی است مر بنی هلال را. (مؤید الفضلاء). اسبی است مر بنی هلال را. اعوجیات و بنات اعوج بدو منسوب است. و در عرب اسبی بنامتر و پراشتهارتر از آن نبوده است. (از اقرب الموارد). ابن عبدربه اندلسی بنقل از محمد بن سائب کلبی آرد که گفت: صافنات الجیاد، هزار اسب بودند که بر سلیمان عرضه شد و آنها را از پدر به ارث برده بود. و قومی از طائفۀ ازد که از بستگان او بودند بر سلیمان وارد شدند و چون کارهاشان به انجام رسید از سلیمان درخواستند که آن ها را توشه ای دهد که آنان را تا رسیدن بسرزمین خود کفاف دهد. وی یکی از آن اسبها به آنها داد و گفت به هر منزلی فرودآمدید پسربچه ای برآن سوار شود و بشکار رود و خود هیزم فراهم آرید، و شما هنوز آتش نیفروخته اید که او شکار و غذای شما را حاضر خواهد کرد. و گویند آنان تا رسیدند بسرزمین به همین طریق زاد سفر تهیه کردند. و گویند اعوج از نژادآن اسب است. و این اعوج اسبی بود مر هلال بن عامر را. (از عقدالفرید ج 1 ص 12).
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
نهر اعوج، نام نهری از انهار فلسطین. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، در شاهد زیر جمع واژۀ عوان است به معنی مأمور اجرای دیوان و سرهنگ دیوان: روزی یکی از اعونۀ بخارا براتی بر قصر عارفان آورد... مردم دیه بر آن عوان بی ادبی کردند. (انیس الطالبین ص 174)
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
بدخوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زشت خوی. مؤنث: عوجاء. ج، عوج. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
نام ماهی است بهندی و بمعنی صاحب و رئیس است. (تحقیق ماللهند ص 106). و رجوع به ص 201 و 294 همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
اووجه، خووج. مطابق کتیبه های داریوش آنرا خووج نیز می نامیدند و آن عبارت است از ساتراپی سوزیانا در شمال خلیج فارس است که شاهی خوزستان و لرستان بوده و یک ساتراپی را تشکیل میداده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احوج
تصویر احوج
نیازمندتر
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در دستور زبان و واژه نامه گیلکی آمده و رمن فیج است که در گیلان به کولی می گویند و بدینگونه نادرست است فیجان فیج ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیوج
تصویر ضیوج
خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایون
تصویر ایون
اتم الکترولیت که حامل بار الکتریکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهوج
تصویر اهوج
گول، دراز بالا، بی باک شوریده مغز کم خرد سبکسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
بدخوی، زشت خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجوج
تصویر اجوج
درخشنده و روشن تابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوج
تصویر اعوج
((اَ وَ))
کج، ناراست، بدخوی
فرهنگ فارسی معین