وقت عصر باشد که نماز دیگرش نیز میگویندچنانکه شبگیر صبح را خوانند و راه رفتن وقت عصر را ایوار کردن و وقت صبح را شبگیر نمودن گویند. (برهان). وقت عصر را گویند چنانکه شبگیر صبح را. (جهانگیری) (رشیدی). وقت عصر قریب بغروب که نماز دیگرش گویند سفر و حرکت آن وقت را ایوار گویند و صبح و سحر را شبگیر و هر دو لفظ مصطلح مسافران است چون قافله وقت پسین براه افتد گویند ایوار کرد و اگر وقت سحر براه افتد گویند شبگیر کرد پس ایوار داخل کردن پاره ای از روز است بشب و شبگیر عکس در روز مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا) : تو گر شبگیر در توران نهی روی به آنان کی رسی کایوار رانند. بندار رازی. شب و روز از رفتن بی درنگ ز شبگیر و ایوارش آید بتنگ. هاتفی. یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار فرار و پیکار به تنگ آمده بود. (حبیب السیر ج 1 ص 352). آوخ نرسیدیم بشبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیوار بدیوار. (از مؤلف انجمن آرا)
وقت عصر باشد که نماز دیگرش نیز میگویندچنانکه شبگیر صبح را خوانند و راه رفتن وقت عصر را ایوار کردن و وقت صبح را شبگیر نمودن گویند. (برهان). وقت عصر را گویند چنانکه شبگیر صبح را. (جهانگیری) (رشیدی). وقت عصر قریب بغروب که نماز دیگرش گویند سفر و حرکت آن وقت را ایوار گویند و صبح و سحر را شبگیر و هر دو لفظ مصطلح مسافران است چون قافله وقت پسین براه افتد گویند ایوار کرد و اگر وقت سحر براه افتد گویند شبگیر کرد پس ایوار داخل کردن پاره ای از روز است بشب و شبگیر عکس در روز مستعمل است. (آنندراج) (انجمن آرا) : تو گر شبگیر در توران نهی روی به آنان کی رسی کایوار رانند. بندار رازی. شب و روز از رفتن بی درنگ ز شبگیر و ایوارش آید بتنگ. هاتفی. یکی از لشکریان او که از شبگیر و ایوار فرار و پیکار به تنگ آمده بود. (حبیب السیر ج 1 ص 352). آوخ نرسیدیم بشبگیر و به ایوار در سایۀ همسایۀ دیوار بدیوار. (از مؤلف انجمن آرا)
صفه و طاق. (برهان). صفه و طاق عموماً و طاق و عمارتی را گویند که شکل آن محرابی وهلالی باشد خصوصاً. (آنندراج). نشستنگاه بلند که بر آن سقف باشد در کوشک و دالان بزرگ. (غیاث). خانه پیش گشاده. (دهار). درگاه. (مهذب الاسماء). طاق و نشستنگاه بزرگان. (صحاح الفرس). طاق بلند و نشستنگاه پادشاهان بود. رواق. (اوبهی). و بقول زالمان مشتق از کلمه پهلوی فارسی ’بان’ به معنی خانه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. بایوان او بود تا یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه. فردوسی. ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند. فردوسی. گر ایوان من سر بکیوان کشید همان شربت مرگ باید چشید. فردوسی. از میان ندما چشم بدو دارد و بس چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان. فرخی. در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد. فرخی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. نه در گنج ماند و نه در خانه جای نه در باغ و ایوان و نه در سرای. اسدی. چون دل لشکر ملک نگاه ندارد درگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان. ابوحنیفۀ اسکافی. گویی درشت و تیره همی بینم آویخته ز نادره ایوانی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 477). قصری کنم قصیدۀ خود را درو از بیتهاش گلشن و ایوان کنم. ناصرخسرو. وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است مرا از علم و دین تختست و ایوان. ناصرخسرو. پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. (نوروزنامه). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند. خاقانی. اندرایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. بصحرایی شدند از صحن ایوان بسرسبزی چو خضر از آب حیوان. نظامی. گفت ز نقشی که در ایوان اوست در بسپیدی نه چو دندان اوست. نظامی. چو من یارت بدم در کاخ و ایوان همیخوردم میی در باغ و بستان. نظامی. گر نخواهد زیست جان بی این بدن پس فلک ایوان که خواهد بدن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 308). دیوار سرایت را نقاش نمی باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت. سعدی (کلیات چ مصفا ص 405). درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی. سعدی. خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوانست. سعدی. هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ.
صفه و طاق. (برهان). صفه و طاق عموماً و طاق و عمارتی را گویند که شکل آن محرابی وهلالی باشد خصوصاً. (آنندراج). نشستنگاه بلند که بر آن سقف باشد در کوشک و دالان بزرگ. (غیاث). خانه پیش گشاده. (دهار). درگاه. (مهذب الاسماء). طاق و نشستنگاه بزرگان. (صحاح الفرس). طاق بلند و نشستنگاه پادشاهان بود. رواق. (اوبهی). و بقول زالمان مشتق از کلمه پهلوی فارسی ’بان’ به معنی خانه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) : ای منظره و کاخ برآورده بخورشید تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان. دقیقی. بایوان او بود تا یک دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه. فردوسی. ز ره سوی ایوان شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند. فردوسی. گر ایوان من سر بکیوان کشید همان شربت مرگ باید چشید. فردوسی. از میان ندما چشم بدو دارد و بس چه بایوان چه به مجلس چه بمیدان چه بخوان. فرخی. در ایوانی که تو خواهی ترا باغ ارم سازد چو ایوان مداین مرترا ایوان و خم سازد. فرخی. بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان. منوچهری. نه در گنج ماند و نه در خانه جای نه در باغ و ایوان و نه در سرای. اسدی. چون دل لشکر ملک نگاه ندارد درگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پیش آیدش بود که بمیدان خواری بیند ز خوار کردۀ ایوان. ابوحنیفۀ اسکافی. گویی درشت و تیره همی بینم آویخته ز نادره ایوانی. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 477). قصری کنم قصیدۀ خود را درو از بیتهاش گلشن و ایوان کنم. ناصرخسرو. وگرش ایوان و تخت از سیم و زر است مرا از علم و دین تختست و ایوان. ناصرخسرو. پیل و شیر و یوز را مطیع گردانید و خیمه و ایوان اوساخت. (نوروزنامه). چون به ایوان برآمد حاجبان او را تا پیش تخت بردند و بنشاندند و بازپس آمدند. (تاریخ بخارا). کمترین پرده سرای کاخ و ایوان تو باد این مشبک خیمۀ سنجاب رنگ بی طناب. سوزنی. ری خرآس است و خراسان شب ایوان ارم در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند. خاقانی. اندرایوانش روان یک چشمه آب با درخت سبز برنا دیده ام. خاقانی. بصحرایی شدند از صحن ایوان بسرسبزی چو خضر از آب حیوان. نظامی. گفت ز نقشی که در ایوان اوست دُر بسپیدی نه چو دندان اوست. نظامی. چو من یارت بدم در کاخ و ایوان همیخوردم میی در باغ و بستان. نظامی. گر نخواهد زیست جان بی این بدن پس فلک ایوان که خواهد بدن. مولوی (مثنوی چ خاور ص 308). دیوار سرایت را نقاش نمی باید تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت. سعدی (کلیات چ مصفا ص 405). درآمد به ایوان شاهنشهی که بختت جوان باد و دولت رهی. سعدی. خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوانست. سعدی. هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ.
عراق معرب آنست، به معنی ساحل و کنار دریا، (فرهنگ فارسی معین)، هر ساحل را بفارسی ایراه گویند، وعراق را هم بهمان اسم خوانند زیرا نزدیک بدریا است، این لفظ را عربها معرب کرده همزه اش را به عین و ها را بقاف عوض نموده عراق گفتند، (مراصدالاطلاع)، رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ایراهستان و ایرانشهر شود
عراق معرب آنست، به معنی ساحل و کنار دریا، (فرهنگ فارسی معین)، هر ساحل را بفارسی ایراه گویند، وعراق را هم بهمان اسم خوانند زیرا نزدیک بدریا است، این لفظ را عربها معرب کرده همزه اش را به عین و ها را بقاف عوض نموده عراق گفتند، (مراصدالاطلاع)، رجوع به معجم البلدان ذیل کلمه ایراهستان و ایرانشهر شود