جدول جو
جدول جو

معنی ایرادگیر - جستجوی لغت در جدول جو

ایرادگیر
خرده گیر
تصویری از ایرادگیر
تصویر ایرادگیر
فرهنگ واژه فارسی سره
ایرادگیر
بهانه جو، بهانه گیر، خرده گیر، رخصه جو، عیب جو، معترض، منتقد، ناقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیراگیر
تصویر گیراگیر
همهمه، غوغا، گیر و دار
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ / دِ)
محاسب. (آنندراج). آمارگیر. محاسب. (اشتینگاس). رجوع به ایار و اوارجه و ایاره گیر شود، دود. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مأخوذ از هندی، درویش و قلندر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دیردیر، دیربدیر، مقابل زود بزود، (یادداشت مؤلف) : بدین سبب مردم محرور را شراب دیرادیر باید خوردن و اگر خود نخورد بهتر و زیباترو نیکوتر باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، بدین سبب مباشرت کمتر و دیرادیر باید کرد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
مرکب از:گیر به معنی گیرنده و گرفتن + الف اتصال یا (میانوند) + گیر مکرر، (از حاشیۀ برهان چ معین)، گرفتگی سخت، (ناظم الاطباء)، هنگام گیرودار، در لحظۀ حساس، در لحظۀ اخیر، (یادداشت به خط مؤلف)،
، غوغا و همهمه و شور، (ناظم الاطباء)،
- گیراگیر جنگ، در لحظۀ حساس جنگ، همهمه و شور و غوغای جنگ، در بحبوحۀ جنگ، (یادداشت مؤلف)،
- در گیراگیر حرکت، در جناح حرکت، (یادداشت به خط مؤلف)،
- در گیراگیر رفتن، در جناح حرکت رفتن، (یادداشت به خط مؤلف)،
- در گیراگیر معرکه، در بحبوحۀ جنگ، (یادداشت به خط مؤلف)،
- روز گیراگیر، روز جنگ و ستیز:
خنجر خسرو است و کلک وزیر
سپر ملک روز گیراگیر،
اوحدی،
رجوع به گیر و دار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ زَ)
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه:
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
فردوسی.
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.
فردوسی.
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندۀ دانش و یادگیر.
فردوسی.
نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدارباشید برنا و پیر.
فردوسی.
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.
فردوسی.
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.
فردوسی.
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 265).
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
- سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
فردوسی.
، به خاطر آورنده. متذکرشونده:
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، بخاطر سپارنده. ازبرکننده:
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
فردوسی.
، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد:
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخرۀ اردشیر.
فردوسی.
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.
فردوسی.
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس.
فردوسی.
گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
فردوسی.
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست.
فردوسی.
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.
فردوسی.
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمندو روشندل و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.
فردوسی.
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.
فردوسی.
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.
فردوسی.
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش.
فردوسی.
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا وپیر.
فردوسی.
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود اوو هم یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.
فردوسی.
بیامدجهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.
فردوسی.
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهندۀ اختر و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.
فردوسی.
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایراد گیر
تصویر ایراد گیر
بهانه جو خرده گیر معترض اعتراض کننده، بهانه گیر
فرهنگ لغت هوشیار
سخت گرفتن، هنگام گیر و دار، غوغا همهمه، لحظه حساس. یا درگیر حرکت. در جناح حرکت در حال حرکت. یا در گیراگیر رفتن، در جناح رفتن، یا در گیراگیر جنگ. (معرکه)، در بحبوحه جنگ. یا در گیراگیر چیزی. مشغول آن بودن: تازه در گیراگیر آوردن تو بودم... یا روز گیراگیر. روز جنگ و پیکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایرادی
تصویر ایرادی
منسوب به ایراد ایرادگیر بهانه گیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یادگیر
تصویر یادگیر
تعلیم گیرنده، یاد گیرنده، آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیراگیر
تصویر گیراگیر
بحبوحه، لحظه حساس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیراگیر
تصویر پیراگیر
محیط
فرهنگ واژه فارسی سره
انتقاد، بهانه گیری، عیب جویی، نقد
فرهنگ واژه مترادف متضاد