جدول جو
جدول جو

معنی اکماک - جستجوی لغت در جدول جو

اکماک(اَ)
اکمک. به ترکی نان را گویند. (از برهان) (از آنندراج) ، کشت. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
اکماک(اَ)
اکمال. قی. (مؤید الفضلاء). قی و قی آورنده. (ناظم الاطباء). قی و استفراغ بود و آنرا شکوفه نیز گویند و در برخی فرهنگها اکمال به لام مرقوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از هفت قلزم). و رجوع به اکمال شود.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکمام
تصویر اکمام
کم ها، آستین ها، جمع واژۀ کم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکمال
تصویر اکمال
کامل کردن، تمام کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
تمام گردانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کامل کردن و تمام کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی). تکمیل. تمام کردن. بپایان رسانیدن. به نهایت بردن: پس از اکمال سجدتین. (یادداشت مؤلف) ، درمانده و بند شدن زبان کسی، ستبر و درشت وشوخگین گردیدن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شقه بستن دست. (المصادر زوزنی). شغه بستن دست یعنی آبله. (دهار). آبله کردن دست. (آنندراج) ، کند شدن دست از کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فربه گردانیدن: اتمک الکلا ٔالناقه، فربه گردانید گیاه ناقه را. (منتهی الارب) ، سخت شدن نعوظ. اتمئرار
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ فَ)
رشیدی گوید: الماک، قی باشد و این لغت در نسخۀ سروری از شرفنامه نقل شده، و در ’فرهنگ’ اکماک بکاف آمده است. (از فرهنگ رشیدی). امروزه در تداول مردم تبریز اکماق یا اوماق گویند بمعنی دل آشوبی و تهوع، و بیشک مصدر ترکی است که با ’ماک’ یا ’مک’ و یا ماق ختم میشود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ کمی ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کمی. دلاوران. مردان باسلاح. (یادداشت مؤلف). رجوع به کمی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سماروغ ناک شدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بسیار سماروغ گشتن زمین. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رجوع به سماروغ شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
جمع واژۀ اکمه. (متن اللغه (اقرب الموارد). رجوع به اکمه شود، کلأ اکمه، گیاه بسیار. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه رنگش دگرگون شده است، روز آفتابی که گرد و تیرگی داشته باشد، آنکه عقل وی زایل شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کمیت شدن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اکمتات و اکمیتات شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لگام کشیده داشتن ستور راتا سر راست دارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کشیدن لگام تا ستور سر راست دارد. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، در ترنجیدن از سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندوهناک و دردمند گردانیدن دل را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندوهگین کردن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
همه پستان ناقه را بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جملۀ پستان شیر ببستن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قی. (شرفنامۀ منیری). به معنی قی و استفراغ باشد. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از هفت قلزم) (از برهان). و رجوع به اکماک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ کم ّ. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ کم ّ. غلافهای شکوفه. (از آنندراج). (از غیاث اللغات). رجوع به کم شود، سؤال کردن و خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سؤال کردن. (از اقرب الموارد) ، نزدیک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گرد آوردن قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آستین ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جامه را آستین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) ، جمع واژۀ کنف به معنی پناه. (از آنندراج) (غیاث اللغات). و رجوع به کنف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در کمین نشاندن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، احاطه کردن قوم کسی را. (از (ناظم الاطباء). در پناه خود آوردن. (آنندراج) ، برای حاجتی پیش کسی رفتن و یاری کردن آن کس در آن حاجت. (از اقرب الموارد) ، در یمین ویساری واقع شدن. (ناظم الاطباء) ، یاری دادن شکار شکارگر را برای صید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نوعی قرفه مانند، در یمن میباشد. (نزهه القلوب). شبیه به قرفهالقرنفل، و خوشبوست و از یمن آرنذ، چوبی است شبیه بدارچینی. چوبی است که بدارچین سیاه ماند و بوی خوش دارد. (مؤید الفضلاء). پوست درخت کادی است که بهندی کیوره نامند. (فهرست مخزن الادویه). چوبی یمنی است خوش بوی و ازماک نیز گویند و مانند قرفه ای است و بهترین آن بود که بوی آن ببوی قرفه ماند و طبیعت آن شیخ الرئیس گوید گرم است در دویم و خشک در اول و ارخیجانس گوید در وی قبض و تجفیف بود. منفعت وی آنست که بوی دهان خوش کند و قوه دل و دماغ دهد و اگر بر ورمهای گرم ضماد کنند، نافع بود و خوردن آن درد چشم را نافع بود و شکم ببندد و مصلح آن جلاب با بزرقطونا بود. بدل آن چوب کادی. (اختیارات بدیعی). رجوع به ارمال و ارمالک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمک. جج رمکه
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مقیم کردن دیگری را بجائی. (منتهی الأرب). مقیم کردن کسی را در جائی. ایستانیدن. ایستادانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَمَ)
نان. (یادداشت مؤلف) :
تن گرچه سو و اکمک از ایشان طلب کند
کی مهر شه به اتسز و بغرا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اکمال
تصویر اکمال
تمام گردانیدن، کامل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکمام
تصویر اکمام
آستین ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکمان
تصویر اکمان
پنهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماک
تصویر ارماک
جمع رمکه، دام تخم کشی: مادیان که برای تخم کشی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکمال
تصویر اکمال
((اِ))
کامل کردن، تمام نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکمال
تصویر اکمال
به فرجام رسانی، رسا کردن، رساندن
فرهنگ واژه فارسی سره
اتمام، تتمیم، تکمیل، رسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واژه ای برای پایان بازی
فرهنگ گویش مازندرانی