کیمیا، جوهری که تصور می شد می تواند ماهیت جسمی را تغییر دهد مثلاً جیوه را نقره و مس را طلا کند، کنایه از معجون هر چیز بسیار مفید و کمیاب، در تصوف کنایه از نظر مربی و مرشد کامل که ماهیت شخص را تغییر دهد، در تصوف کنایه از انسان کامل
کیمیا، جوهری که تصور می شد می تواند ماهیت جسمی را تغییر دهد مثلاً جیوه را نقره و مس را طلا کند، کنایه از معجون هر چیز بسیار مفید و کمیاب، در تصوف کنایه از نظر مربی و مرشد کامل که ماهیت شخص را تغییر دهد، در تصوف کنایه از انسان کامل
به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود خارجی ندارد و فرض محض است. (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). کیمیاء. (منتهی الارب). کیمیا. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). کیمیا که بدان نقره زر شود. (از شرفنامۀ منیری). جوهری گدازنده که ماهیت اجسام را تغییر دهد وکاملتر سازد مثلا جیوه را نقره و مس را طلا سازد. (فرهنگ فارسی معین). دارویی که بدان مس و جز آن به زر وسیم بدل کنند. کیمیا. (یادداشت مؤلف) : بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست مکوش خیره کش ابریز کردی و اکسیر. غضایری (در هجو عنصری). زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه و نخست کس که زر و سیم از معدن بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). خاک پایت ز من دریغ مدار تا کنم زر چو یافتم اکسیر. سوزنی. سائل از زر تو گردد قارون اگر از مدح تو سازد اکسیر. سوزنی. ندانم سپر ساز خاقانیا که نادانی اکسیر دانستن است. خاقانی. اشعارش از عراق ره آورد می برم کاکسیر و گنج خسرو ایران شناسمش. خاقانی. شغل او شاعری است یا تنجیم هوسش فلسفه است یا اکسیر. خاقانی. این یکی اکسیر نفس ناطقه بر سر صدر زمان خواهم فشاند. خاقانی. سنگ از اکسیر من گهر گردد خاک در دست من به زر گردد. نظامی. اکسیر تو داد خاک را لون وز بهر تو آفریده شد کون. نظامی. ای برادر خود بر این اکسیر زن کم نیاید صدق مرد از صدق زن. مولوی. تو مگو کاین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گشتست زر. مولوی. قلب اعیان است و اکسیر محیط ائتلاف خرقۀ تن بی مخیط. مولوی. گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد اکسیر عشق در مسم آویخت زر شدم. سعدی. جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل درین خیال که اکسیر می کنند. حافظ. کیسه چو خالی بود از زر و سیم دعوی اکسیر چه سود ای حکیم. جامی. مس چو به اکسیر رسد زر شود قطره به بحر آید گوهر شود. ملاحسین واعظ کاشفی. کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردد قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت دریغ. نظیری نیشابوری (از آنندراج). انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر حکیم فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را. ابوطالب حکیم (از آنندراج). تربیت سودی نمی بخشد چو استعداد نیست بر مس تابیده می باید زدن اکسیر را. شفیعاثر (از آنندراج). ز اکسیر هجرت است به دست من این قدر کز روی خویشتن همه از خاک زرکنم. طاهر (از شرفنامه). - اکسیرساز، کیمیاگر: شحنۀ نوروز نعل نقره خنگش ساخته ست هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند. خاقانی. - اکسیرسازی، عمل اسکیرساز. کیمیاگری: خلیفه چو اکسیرسازی شنید به عشوه زری داد و زرقی خرید. نظامی. و رجوع به ترکیب اکسیر کاری و اکسیرساز شود. - اکسیرکاری، کیمیاگری: به اکسیرکاری چنان شد تمام که کردی زر سخته از سیم خام. نظامی. - اکسیر مردمی (به اضافه) ، کنایه از شراب. (آنندراج) : نقد جان را به جرعه ای امروز می فروشند و نیک ارزان است زود بستان و در بها بفرست آنچه اکسیر مردمی آن است. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - عمل اکسیر تام، زر به صناعت ساختن. (یادداشت مؤلف).
به اصطلاح کیمیاگران جوهر گدازنده و آمیزنده و کامل کننده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود خارجی ندارد و فرض محض است. (از مؤید الفضلاء) (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء). کیمیاء. (منتهی الارب). کیمیا. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). کیمیا که بدان نقره زر شود. (از شرفنامۀ منیری). جوهری گدازنده که ماهیت اجسام را تغییر دهد وکاملتر سازد مثلا جیوه را نقره و مس را طلا سازد. (فرهنگ فارسی معین). دارویی که بدان مس و جز آن به زر وسیم بدل کنند. کیمیا. (یادداشت مؤلف) : بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست مکوش خیره کش ابریز کردی و اکسیر. غضایری (در هجو عنصری). زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه و نخست کس که زر و سیم از معدن بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). خاک پایت ز من دریغ مدار تا کنم زر چو یافتم اکسیر. سوزنی. سائل از زر تو گردد قارون اگر از مدح تو سازد اکسیر. سوزنی. ندانم سپر ساز خاقانیا که نادانی اکسیر دانستن است. خاقانی. اشعارش از عراق ره آورد می برم کاکسیر و گنج خسرو ایران شناسمش. خاقانی. شغل او شاعری است یا تنجیم هوسش فلسفه است یا اکسیر. خاقانی. این یکی اکسیر نفس ناطقه بر سر صدر زمان خواهم فشاند. خاقانی. سنگ از اکسیر من گهر گردد خاک در دست من به زر گردد. نظامی. اکسیر تو داد خاک را لون وز بهر تو آفریده شد کون. نظامی. ای برادر خود بر این اکسیر زن کم نیاید صدق مرد از صدق زن. مولوی. تو مگو کاین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گشتست زر. مولوی. قلب اعیان است و اکسیر محیط ائتلاف خرقۀ تن بی مخیط. مولوی. گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد اکسیر عشق در مسم آویخت زر شدم. سعدی. جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل درین خیال که اکسیر می کنند. حافظ. کیسه چو خالی بود از زر و سیم دعوی اکسیر چه سود ای حکیم. جامی. مس چو به اکسیر رسد زر شود قطره به بحر آید گوهر شود. ملاحسین واعظ کاشفی. کیمیاگر که مس جمله ازو زر گردد قلب ما را نزد اکسیر چو بگداخت دریغ. نظیری نیشابوری (از آنندراج). انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر حکیم فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را. ابوطالب حکیم (از آنندراج). تربیت سودی نمی بخشد چو استعداد نیست بر مس تابیده می باید زدن اکسیر را. شفیعاثر (از آنندراج). ز اکسیر هجرت است به دست من این قدر کز روی خویشتن همه از خاک زرکنم. طاهر (از شرفنامه). - اکسیرساز، کیمیاگر: شحنۀ نوروز نعل نقره خنگش ساخته ست هر زری کاکسیرسازان خزان افشانده اند. خاقانی. - اکسیرسازی، عمل اسکیرساز. کیمیاگری: خلیفه چو اکسیرسازی شنید به عشوه زری داد و زرقی خرید. نظامی. و رجوع به ترکیب اکسیر کاری و اکسیرساز شود. - اکسیرکاری، کیمیاگری: به اکسیرکاری چنان شد تمام که کردی زر سخته از سیم خام. نظامی. - اکسیر مردمی (به اضافه) ، کنایه از شراب. (آنندراج) : نقد جان را به جرعه ای امروز می فروشند و نیک ارزان است زود بستان و در بها بفرست آنچه اکسیر مردمی آن است. حیاتی گیلانی (از آنندراج). - عمل اکسیر تام، زر به صناعت ساختن. (یادداشت مؤلف).
بهنواز کرد احمد، دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 46 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 41 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر، دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کلو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، انجیر و انار و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
بهنواز کرد احمد، دهی جزء دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 46 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 41 هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر. کوهستانی، گرمسیر، دارای 145 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه کلو. محصول آنجا غلات، برنج، پنبه، انجیر و انار و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قصبۀ گوزگانانست و شهری نیکوست و آبادان و جای بازرگانانست وبارگه بلخ و با نعمت بسیار است و بر دامن کوه نهاده است و از وی پوستهای گوزگانی خیزد که بهمه جان (ظ: جهان) ببرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 97). بر وزن نخجیر، شهری است در جوزجان واقع میانۀ مرورود و بلخ، یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام را در آن مقتول نمودند، و یمکن همان انبار خراسان باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 99). در تتمه صوان الحکمه (ص 97) در یک مورد ابوالحسن انباری، انبیری آمده است، از آنجا شاید حدس صاحب مرآت البلدان درست باشد، خانه پیشاپیش خانه دیگری ساختن، زن بسیاربچه را به زنی خواستن، سایبانی برگرفتن پیش آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، افشاندن انبان و خنور را تا از کرم پاک شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افشاندن انبان تا از سوس (کرم) پرداخته شود. (از اقرب الموارد)، روزه داشتن ماه رمضان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
قصبۀ گوزگانانست و شهری نیکوست و آبادان و جای بازرگانانست وبارگه بلخ و با نعمت بسیار است و بر دامن کوه نهاده است و از وی پوستهای گوزگانی خیزد که بهمه جان (ظ: جهان) ببرند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 97). بر وزن نخجیر، شهری است در جوزجان واقع میانۀ مرورود و بلخ، یحیی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام را در آن مقتول نمودند، و یمکن همان انبار خراسان باشد. (مرآت البلدان ج 1 ص 99). در تتمه صوان الحکمه (ص 97) در یک مورد ابوالحسن انباری، انبیری آمده است، از آنجا شاید حدس صاحب مرآت البلدان درست باشد، خانه پیشاپیش خانه دیگری ساختن، زن بسیاربچه را به زنی خواستن، سایبانی برگرفتن پیش آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، افشاندن انبان و خنور را تا از کرم پاک شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افشاندن انبان تا از سوس (کرم) پرداخته شود. (از اقرب الموارد)، روزه داشتن ماه رمضان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
بزرگ و کلان گردانیدن چیزی را و بزرگ شمردن آن را و به بزرگی صفت کردن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). بزرگ شمردن و به بزرگی صفت کردن. (آنندراج). بزرگ داشتن. (زوزنی) ، خدای را به بزرگی یاد کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اﷲاکبر گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بزرگی خدای را یاد کردن. (آنندراج) : چون این اصناف نعمت به مجلس خلافت و میدان رسید تکبیر از لشکر برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). از سخن چیز نیاید بجز آواز ستور مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر. ناصرخسرو. نامه ای کن بخط طاعت خویش علم عنوانش و نقطها تکبیر. ناصرخسرو. کوسش سحر پگاه چو تکبیر فتح کوفت خصم از نماز خیر و سلامت سلام داد. انوری. نداء تکبیر احزاب دین بمسامع اهل علیین رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر خروسی را بود آواز تکبیر اگر کافر نه ای ای مرغ شبگیر چرا برناوری آواز تکبیر. نظامی. به تکبیر مردان شمشیرزن که مرد وغا را شمارند زن. سعدی (بوستان چ فروغی ص 242). بعد از تکبیر تحریمه فرصتی گذشت. (انیس الطالبین بخاری ص 200). - تکبیره الاحرام، اولین تکبیر نمازکه بعد از آن سخن گفتن یا عملی غیر از اعمال نماز را بجای آوردن حرام است. - چهارتکبیر، نماز میت. چه تنها از میان نمازها فقط نماز میت است که چهار بار اﷲاکبر باید در آن گفت (بزعم اهل سنت و جماعت). - چهارتکبیر زدن، نماز میت خواندن. چهارتکبیر کردن: من هماندم که وضو ساختم از چشمۀ عشق چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست. حافظ. رجوع به چهار تکبیر کردن شود. - چهارتکبیر کردن، نماز میت خواندن. و به استعاره ترک کردن. رها کردن. دست شستن از چیزی. پشت کردن و رهاساختن امیال و آرزوها: گر کنی در جهان به شبگیری دو سلام و چهار تکبیری. سنایی. چارتکبیری بکن بر چار فصل روزگار چاربالشهای چارارکان به دونان باز مان. خاقانی
بزرگ و کلان گردانیدن چیزی را و بزرگ شمردن آن را و به بزرگی صفت کردن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). بزرگ شمردن و به بزرگی صفت کردن. (آنندراج). بزرگ داشتن. (زوزنی) ، خدای را به بزرگی یاد کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اﷲاکبر گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بزرگی خدای را یاد کردن. (آنندراج) : چون این اصناف نعمت به مجلس خلافت و میدان رسید تکبیر از لشکر برآمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425). آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 435). از سخن چیز نیاید بجز آواز ستور مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر. ناصرخسرو. نامه ای کن بخط طاعت خویش علم عنوانش و نقطها تکبیر. ناصرخسرو. کوسش سحر پگاه چو تکبیر فتح کوفت خصم از نماز خیر و سلامت سلام داد. انوری. نداء تکبیر احزاب دین بمسامع اهل علیین رسید. (ترجمه تاریخ یمینی). چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر خروسی را بود آواز تکبیر اگر کافر نه ای ای مرغ شبگیر چرا برناوری آواز تکبیر. نظامی. به تکبیر مردان شمشیرزن که مرد وغا را شمارند زن. سعدی (بوستان چ فروغی ص 242). بعد از تکبیر تحریمه فرصتی گذشت. (انیس الطالبین بخاری ص 200). - تکبیرهُ الاحرام، اولین تکبیر نمازکه بعد از آن سخن گفتن یا عملی غیر از اعمال نماز را بجای آوردن حرام است. - چهارتکبیر، نماز میت. چه تنها از میان نمازها فقط نماز میت است که چهار بار اﷲاکبر باید در آن گفت (بزعم اهل سنت و جماعت). - چهارتکبیر زدن، نماز میت خواندن. چهارتکبیر کردن: من هماندم که وضو ساختم از چشمۀ عشق چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست. حافظ. رجوع به چهار تکبیر کردن شود. - چهارتکبیر کردن، نماز میت خواندن. و به استعاره ترک کردن. رها کردن. دست شستن از چیزی. پشت کردن و رهاساختن امیال و آرزوها: گر کنی در جهان به شبگیری دو سلام و چهار تکبیری. سنایی. چارتکبیری بکن بر چار فصل روزگار چاربالشهای چارارکان به دونان باز مان. خاقانی
باصطلاح کیمیاگران، جوهر گدازنده و کامل کننده و آمیزنده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود ندارد و فرض محض است
باصطلاح کیمیاگران، جوهر گدازنده و کامل کننده و آمیزنده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود ندارد و فرض محض است