پدری پدر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، اب، آتا، ابا، والد، بابا، بابو، اتا بی، بدون، ابی کرانه، ابی رنج، برای مثال ابی دانشان بار تو کی کشند/ ابی دانشان دشمن دانشند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۲) (حرف اضافه) بی، برای مثال جوان گرچه دانا بود با گهر / ابی آزمایش نگیرد هنر (فردوسی - ۳/۳۰۹)
پدری پِدَر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، اَب، آتا، اَبا، والِد، بابا، بابو، اَتا بی، بدون، ابی کرانه، ابی رنج، برای مِثال ابی دانشان بار تو کی کشند/ ابی دانشان دشمن دانشند (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۲) (حرف اضافه) بی، برای مِثال جوان گرچه دانا بُوَد با گهر / ابی آزمایش نگیرد هنر (فردوسی - ۳/۳۰۹)
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، شوشمیر، خیربوا، هال، هیل، قاقله
هِل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، شوشمیر، خیربُوا، هال، هیل، قاقُلِه
بر وزن و معنی کاشی است، (برهان) (آنندراج)، وآن سفالی باشد که شیشۀ صلایه کرده بر روی آن مالیده و پخته باشند، (برهان)، کاشی و لعاب از شیشۀ صلایه کرده که بر روی سفال اندود نموده در کوره پزند، (ناظم الاطباء)، کاجی، حریقه، قابولا، صمحلّه، نجیره، عاقولا، عصیده (امروز در عراق عرب)، سخینه، آردهاله، (زمخشری)، نفیته، (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر)، حلوای روانی را نیز گویند که از دواها و تخمهای گرم پزند، (برهان)، شلۀ شیر و شله ای که از شیره و یا شکر و آرد و روغن سازند ویژه برای زچه، (ناظم الاطباء)، طعامی از آرد سرخ کرده و روغن و زعفران یا زردچوبه و بیشتر زچگان را پزند، آرد بوداده با روغن که از آن حلوائی پزند، (در گناباد خراسان) : صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند بگلو لقمۀ آن هیچ آزار، بسحاق اطعمه، بهر کاچی ّ و عدس در خانه ای باشم مقیم با کماج گرم و یخنی من که باشم در سفر، بسحاق اطعمه، کاچی نتوان پخت از این تخم که کشتیم کیپانتوان دوخت از این رشته که رشتیم، بسحاق اطعمه (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)، کاچیش وزیر و رشته نایب لفتی حاجب، هریسه دربان، فخرالدین منوچهر، - امثال: کاچی به از هیچی است، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
بر وزن و معنی کاشی است، (برهان) (آنندراج)، وآن سفالی باشد که شیشۀ صلایه کرده بر روی آن مالیده و پخته باشند، (برهان)، کاشی و لعاب از شیشۀ صلایه کرده که بر روی سفال اندود نموده در کوره پزند، (ناظم الاطباء)، کاجی، حریقه، قابولا، صمحلّه، نجیره، عاقولا، عصیده (امروز در عراق عرب)، سخینه، آردهاله، (زمخشری)، نفیته، (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر)، حلوای روانی را نیز گویند که از دواها و تخمهای گرم پزند، (برهان)، شلۀ شیر و شله ای که از شیره و یا شکر و آرد و روغن سازند ویژه برای زچه، (ناظم الاطباء)، طعامی از آرد سرخ کرده و روغن و زعفران یا زردچوبه و بیشتر زچگان را پزند، آرد بوداده با روغن که از آن حلوائی پزند، (در گناباد خراسان) : صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند بگلو لقمۀ آن هیچ آزار، بسحاق اطعمه، بهر کاچی ّ و عدس در خانه ای باشم مقیم با کماج گرم و یخنی من که باشم در سفر، بسحاق اطعمه، کاچی نتوان پخت از این تخم که کشتیم کیپانتوان دوخت از این رشته که رشتیم، بسحاق اطعمه (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)، کاچیش وزیر و رشته نایب لِفتی حاجب، هریسه دربان، فخرالدین منوچهر، - امثال: کاچی به از هیچی است، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
منسوب به چاچ، هر چیز منسوب به چاچ (نام شهری در ترکستان) عموماً و کمان خصوصاً کمان چاچی: چاچی کمان، کمان منسوب بشهر چاچ: هر آنگه که چاچی بزه در کشم ستاره فروریزد از ترکشم، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و زوبین جنگ، فردوسی، دو ابرو به مانند چاچی کمان کزو خسته گشتی دل مردمان، فردوسی، کمانهای چاچی بزه برنهید همه یکسره ترک بر سرنهید، فردوسی، بخارید گوش آهو اندر زمان به تیر اندرون راند چاچی کمان، فردوسی، نگون شد سر شاه یزدان پرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست، فردوسی، ستون کرد چپ را و خم کرد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست، فردوسی، کمان های چاچی و چینی پرند گرانمایه شمشیرها نیز چند، نظامی (شرفنامه)
منسوب به چاچ، هر چیز منسوب به چاچ (نام شهری در ترکستان) عموماً و کمان خصوصاً کمان چاچی: چاچی کمان، کمان ِ منسوب بشهر چاچ: هر آنگه که چاچی بزه در کشم ستاره فروریزد از ترکشم، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و زوبین جنگ، فردوسی، دو ابرو به مانند چاچی کمان کزو خسته گشتی دل مردمان، فردوسی، کمانهای چاچی بزه برنهید همه یکسره ترک بر سرنهید، فردوسی، بخارید گوش آهو اندر زمان به تیر اندرون راند چاچی کمان، فردوسی، نگون شد سر شاه یزدان پرست بیفتاد چاچی کمانش ز دست، فردوسی، ستون کرد چپ را و خم کرد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست، فردوسی، کمان های چاچی و چینی پرند گرانمایه شمشیرها نیز چند، نظامی (شرفنامه)
معروف است و آن برگی است که از ختای و چین آورند و جوشانده ماننده قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد، در ایران هم نیز درخت آن میباشد و در جاهای گرم و مرطوب بعمل میاید
معروف است و آن برگی است که از ختای و چین آورند و جوشانده ماننده قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد، در ایران هم نیز درخت آن میباشد و در جاهای گرم و مرطوب بعمل میاید
برادرم برادر من نامی که جوانمردان و ایباران (عیاران) بر یکدیگر می نهادند برادر من، نامی است که فتیان (جوانمردان) هم طریقتان و هم مسلکان خود را بدان مخاطب میداشتند و میخواندند
برادرم برادر من نامی که جوانمردان و ایباران (عیاران) بر یکدیگر می نهادند برادر من، نامی است که فتیان (جوانمردان) هم طریقتان و هم مسلکان خود را بدان مخاطب میداشتند و میخواندند