جدول جو
جدول جو

معنی اوماج - جستجوی لغت در جدول جو

اوماج
اماج ها، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند، جمع واژۀ اماج
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
فرهنگ فارسی عمید
اوماج
اماج، (شرفنامۀ منیری)، خمیرهای خرد به اندازۀ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند، (یادداشت مؤلف)، آرد هاله، (صراح)، سخینه، (صراح)، نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) هم آمده است، (ناظم الاطباء) (برهان)، و آنرا در بعضی بلاد سلطان سنجری گویند غالباً مخترعۀ سلطان سنجر است، (آنندراج) :
گاه در کاچی شدم گه در اوماج
ساعتی در کاک روزی در کماج،
بسحاق اطعمه،
لغت نامه دهخدا
اوماج
قسمی آش که با آرد گندم سازند
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در بدیع آوردن سخنی در ضمن مدح یا ذم یا غیر آنکه بر موضوع دیگر دلالت کند و بر شیوایی و لطف سخن بیفزاید مانند این بیت، برای مثال در عهد شاه عادل اگر فتنه نادر است / این چشم مست و فتنۀ خون خوار بنگرید (سعدی۲ - ۴۴۹) که شاعر در ضمن اشاره به دادگری شاه، به وصف معشوق نیز پرداخته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اماج
تصویر اماج
آشی که در آن گلوله های کوچک خمیر می ریزند، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امواج
تصویر امواج
موج ها، کوهه ها، آبخیز ها، خیزآب ها، جمع واژۀ موج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
ودج ها، شاهرگ گردن که هنگام غضب متورم می گردد، جمع واژۀ ودج
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
اندماج. درآمدن در چیزی واستوار شدن در آن. (منتهی الارب). دررفتن در چیزی.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری، سکنۀ آن 580 تن و آب آن از رود خانه نکا و محصول آن برنج، پنبه، غلات، حبوبات، صیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان پارچه های نخی بافی است، راه فرعی به شوسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان رودپی بخش مرکزی شهرستان ساری، سکنۀ آن 100 تن و آب آن از رود خانه تجن و محصول آن برنج، غلات، پنبه، کنف، صیفی، و شغل اهالی زراعت است، در حدود 30 باب دکان و روزهای سه شنبه هر هفته بازار عمومی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است در همدان. این قریه زادگاه اثیرالدین شاعر است. (حبیب السیر) (از ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ولجه به معنی سمج کوه که در باران و جز آن، رونده در آن آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران گریز. (آنندراج). رجوع به ولجه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
محکم گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ)
دوسیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضماج به زمین، چسبیدن بدان. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
جمع واژۀ موج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوهه های آب. خیزابها. موجها: از میان تلاطم امواج محنت سر برآورد و گفت. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحجه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای نشیب. (آنندراج) ، جمع واژۀ وداج. (غیاث اللغات). جمع واژۀ ودج. رگهای گردن. رجوع به ودج شود:
گرفتم رگ اوداج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
حکاک مرغزی.
آن شاه که گویند بجنت برد آنرا
از جود که مر خون ورا ریخت ز اوداج.
سوزنی.
مقراضۀ بندگان چه مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
- فری اوداج اربعه، در اصطلاح فقه دورگی که در دو طرف گردن جاندار است و باید این چهار رگ بریده شود تا ذبح شرعی صورت گیرد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ودج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بهشت (؟). (جهانگیری) (شعوری) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به معنی کماج است و آن نانی باشد معروف، (برهان)، نام نانی است که پزند و خورند و معروف است ... کوماج را به عربی طلمه گویند، (آنندراج)، کماج، (ناظم الاطباء)، کماج، طلمه، خبزالمله، مملول، ملیل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دل اعدات در تنورۀ غم
چو به خاکستر اندرون کوماج،
سوزنی (یادداشت ایضاً)،
رجوع به کماج شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نوعی از آش آرد است. (برهان قاطع). آشی است که از آرد سازند و اوماج نیز گویند. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ سروری) .نام آشی آردینه. (فرهنگ سروری). گلوله های خمیر خرد به اندازۀ ماش که در آش کنند و این آش را آش اماج گویند. آردهاله. سخینه. (بحر الجواهر). اوماج: آرد آن (دیمه) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). و رجوع به اوماج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تودۀ خاکی که نشانۀ تیربر آن نهند. آماج.
لغت نامه دهخدا
(وَمْ ما)
شرم زن، و با حاء (یعنی وماح) فصیح تر است. (از منتهی لارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پنهان داشتن، آهنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). قصد کردن. (آنندراج) (المصادر زوزنی) ، افتادن چیزی، فرود آوردن دم شمشیر را بر کسی، دراز و بلند شدن دست بسوی چیزی، اشاره کردن بدست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشارت کردن. (آنندراج) ، دوست داشتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهماج
تصویر اهماج
کوشش در رفتن پنهان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوماج
تصویر کوماج
نام نانی است که بپزند و بخورند و معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
رگهای بزرگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امواج
تصویر امواج
جمع موج، کوههای آب، خیزابها، موجها
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده داشتن، استوار شدن، باریکمانی، خلاندن، در جامه پیچیدن، پرخیده گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امواج
تصویر امواج
جمع موج، خیزاب ها، موج ها
امواج الکترومغناطیسی: امواج حامل انرژی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
جمع ودج، شاهرگ ها
فرهنگ فارسی معین
انداج
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی در قائم شهر، از دهکده های بهشهر، از توابع دهستان میان دورود ساری، از
فرهنگ گویش مازندرانی
نان برنجی نوعی حلوا، فرصت طلب
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی حلوا که با آرد برنج شکر، تخم مرغ و روغن تهیه شود، نوعی.، نوعی آش که ماده ی اصلی آن آرد گندم است
فرهنگ گویش مازندرانی