جدول جو
جدول جو

معنی اوستان - جستجوی لغت در جدول جو

اوستان
آستانۀ درخانه، (ناظم الاطباء)، آستانه، (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اوستام
تصویر اوستام
ستام، اعتماد، برای مثال به افزای خوانند او را به نام / هم از نام و کردار و هم اوستام (ابوشکور- مجمع الفرس - اوستام)، معتمد، معتبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوستاخ
تصویر اوستاخ
گستاخ، دلیر، بی پروا، بی ترس، برای مثال روی صحرا هست هموار و فراخ / هر قدم دامی ست کم ران اوستاخ (مولوی - ۳۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موستان
تصویر موستان
زمینی که در آن درخت انگور بسیار باشد، باغ انگوری، تاکستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوستاد
تصویر اوستاد
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سِ)
ابن خاقان اکبر ابوالهیجاء فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه ملقب بجلال الدین و مکنی به ابوالمظفر. آغاز و انجام شهریاری او معلوم نیست ولی به احتمال قویتر او بسال 563هجری قمری فرمانروائی شروان داشته و گویا این هنگام از وفات منوچهر چندان بدور نبوده و میانۀ سالهای 590 و 597 آنگاه که نظامی شرفنامۀ اسکندری را بهم می پیوست درگذشته است.
اخستان به رسم پدر خود فخرالدین منوچهر بخاقانی توجه داشت و ویرا اکرام بیحد میکرد چنانکه بگفتۀ خود شاعر هرچه از خشک و تر دارد انعام اوست:
هرچه دارم تر و خشک من همه انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده ام.
و چون خاقانی از دربار اخستان اعراض نمود وی نامه ای بخط خویش نوشت و خاقانی را بازگردانیدن خواست و او نپذیرفت و بشروان بازنیامد.
نظامی نیز لیلی و مجنون را بخواهش او بنظم آورده است و دراین منظومه گوید:
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقبادپایه
شاه سخن اخستان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان بترک چتر گفته
پیدا نه خلیفۀ نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
درّ صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا بدور اوّل
شاهیش بنسل در مسلسل
نطفه ش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه.
و خاقانی گوید:
در بر دف هر آنچه حیوانند
پادشاه اخستان کنند همه.
میوۀ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
صدف خاطرش (خاطر خاقانی) جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد.
جزئی از اشعار من سلطان بکف میداشت باز
مدحت شاه اخستان برخواند و زانش رشک خاست.
بازوی زهره را بنیل فلک
بوالمظفرنشان کنید امروز
بحر جود اخستان گوهربخش
شاه گیتی ستان گوهربخش.
در فرهنگها اختسان بتقدیم تاء بر سین هم آورده اند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان، در 6 هزارگزی شمال علی آباد. دشت و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 550 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از رود خانه کدوال و محصول آن برنج، غلات و لبنیات و شغل مردم زراعت و گله داری، و صنایع دستی کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
در حال اوفتادن، (شرفنامۀ منیری) :
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شده ست
زان دولت تو آمده خیزان و اوفتان،
کمال سپاهانی (شرفنامه)،
- اوفتان خیزان، اوفتان و خیزان، در حالت افتادن و برخاستن:
بیامد اوفتان خیزان برمن
چنان مرغی که باشد نیم بسمل،
منوچهری،
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان،
نظامی،
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 597)،
پروانه ام اوفتان و خیزان
یک بار بسوز و وارهانم،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
محل و مسکن وجود شخص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
شهر نصیبین. این شهر کهنسال که در کتیبه های آشوری بخط میخی از نهصد سال پیش از مسیح ببعد نسیبینا خوانده شده، پایگاه شهرستانی است که بعدها ((بیت عربایه)) نامیده شده است. این شهرستان در پهلوی اروستان یاد گردیده و نویسندۀ ارمنی موسی خورنچی در مائۀ پنجم میلادی شهرستان نصیبین (نچیبین) را اروستان نامیده است شک نیست که در روزگار ساسانیان شهرستان نصیبین نزد ایرانیان اروستان خوانده میشده است یعنی بنام سریانی آن سرزمین که بیت عربایه باشد هیئت ایرانی داده اند چنانکه سرزمین بابل یعنی جائیکه بعدها سلوکیه و تیسفون بنا گردید و بیت ارامیه خوانده شد، نام سورستان داده اند. بلاذری و مسعودی و ابن رسته نیز همین نام را بکار برده اند. در زند یعنی تفسیر پهلوی اوستا که در روزگار ساسانیان نوشته شده، در فرگرد اول وندیداد بند 19 در توضیح کلمه رنگها که نام رودی است، از اروستان ارم (اروستان روم) نام برده و آن با رود دجله که در فارسی اروند گویند یکی دانسته شده است. اینکه مفسر اوستائی مخصوصاً اروستان (نصیبین) را از آن دولت روم خوانده، یادآور سال 591 میلادی است که خسروپرویزاروستان را به موریکیوس (موریق) امپراطوربیزانس (رم سفلی) واگذار کرد. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 صص 163- 164)
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
شهری است با جمعیت 132459 تن در تگزاس مرکزی کشورهای متحدۀ آمریکا، کرسی ایالت تگزاس و واقع بر رود کولورادو. از مراکز تجاری و سیاسی و فرهنگی است. صنایع فلزی و ماشین سازی و تهیۀ مواد غذایی دارد. دانشگاه تگزاس در آنجاست. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
استام، یراق زین و لگام اسب، (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
چون برآهختی ز تن شرم ای پسر
یافتی دیبا واسب و اوستام،
ناصرخسرو،
لغت نامه دهخدا
گستاخ، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
بلغت زند آسگون چه واژۀ اوجستان دریای آسگون است. (ناظم الاطباء). و آسگون نام دریای خزر است. (برهان قاطع). رجوع به آبسکون و آسگون شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که 458 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 226 تن سکنه. آب آن از رود خانه بادین آباد. محصول آنجا غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ خُ)
لهجه ای در استخوان:
بی ته هرگه سرم بر بالش آیو
اخستانم چو نی درنالش آیو
ز هجرانت بجای اشکم از چشم
فروزان شعله های آتش آیو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش بدرۀ شهرستان ایلام است، این دهستان بین دهستانهای علیشروان، شیروان چرداول، ارکواز و رود خانه صمیره واقع شده، منطقه ای است کوهستانی با هوای معتدل، آب قراء دهستان از چشمه تأمین می شود، محصول عمده، غلات و لبنیات و شغل عمده اهالی زراعت و گله داری است، از 12 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 1800 تن است، راههای دهستان مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقعاست، دارای 250 تن سکنه است و ساکنین از طایفۀ ماشت بابویی میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
خزّ بجای ملحم وخرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
چنان بد که یک روز با دوستان
همی باده خوردند با دوستان.
فردوسی.
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همه گلشن و بوستان و سرای.
فردوسی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن نیک بازی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37).
چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم.
خاقانی.
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
هر آن کسی که تمنای بوستان دارد
ضرورت است تحمل ز بوستان بانش.
سعدی.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.
سعدی.
از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
لغت نامه دهخدا
(وِ)
ادارۀ مالیه. (ناظم الاطباء). محل گرفتن ساو. بر اساسی نیست
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ده کوچکی است از دهستان مسکون بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 30000گزی جنوب خاوری مسکون و 6000گزی جنوب راه مالرو. مسکون به کروک، دارای 10 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند باغ انگور تاکستان رزستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستاخ
تصویر اوستاخ
گستاخ دلیر بی پروا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوستاد
تصویر اوستاد
استاد یا اوستاد صفا. مرد کامل
فرهنگ لغت هوشیار
آتش کاو آهنین محش محشه سیخی که در تون حمام و تنور نانوایی بکار میرود کفچه آتشدان چمچه کمچه آتش کش بیلچه خاک انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موستان
تصویر موستان
((مُ وِ سْ))
زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند، باغ انگور، تاکستان، رزستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوستام
تصویر اوستام
زین و یراق اسب، استام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تابستان
فرهنگ گویش مازندرانی