جدول جو
جدول جو

معنی اوریون - جستجوی لغت در جدول جو

اوریون
بیماری ویروسی در دو غدۀ بناگوشی که زیر مجرای شنوایی قرار دارد تولید می شود و موجب آماس و التهاب آن ها می گردد، بناگوشک
فرهنگ فارسی عمید
اوریون
(اُ)
بناگوشی. بیماری عفونی مسری ناشی از ویروس. علائمش آماس و دردناکی غدۀ بناگوشی و غدد دیگر بزاق و تب، و کمونش 12 تا 26 روز است. یک دفعه ابتلای به آن ایمنی همیشگی میدهد. ممکن است سبب ورم بیضه و عقم (قطع نسل) شود. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
اوریون
فرانسوی گوش گولی از بیماری ها (گویش گیلکی) خشج هم آوای رنج
تصویری از اوریون
تصویر اوریون
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افریدون
تصویر افریدون
(پسرانه)
فریدون، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر آبتین و فرانک، از پادشاهان پیشدادی ایران و به بند کشنده ضحاک ماردوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اخریان
تصویر اخریان
آخریان، برای مثال چون می دهی مرا تو عطاهای به گزین / جز به گزین چه آرمت از اخریان شکر (کمال الدین اسماعیل - ۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن، برای مثال به کار آمد آن ها که برداشتند؟ / نه گرد آوریدند و بگذاشتند (سعدی۱ - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آذریون
تصویر آذریون
شقایق، گیاهی شبیه خشخاش با برگ های بریده و گل های سرخ که در انتهای گلبرگ های آن لکۀ سیاهی وجود دارد، آذرگون، لاله، آلاله، شقایق النّعمان، لالۀ سرخ، لالۀ حمرا، الاله، لالۀ نعمانی، شقایق نعمان
فرهنگ فارسی عمید
فرفیون. (اختیارات بدیعی). رجوع به فرفیون شود
لغت نامه دهخدا
محرف و معرب پورترون یونانی، عاقرقرحا، اککرا، (فرهنگ فارسی معین)، به لغت یونانی داروئی باشد که آن را عاقرقرحا گویند، و آن بیخ طرخون رومی است و به عربی عودالقرح خوانند، درد دندان را سود دارد، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ شُ دَ)
آوردن، مقابل بردن:
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران.
فردوسی.
سپهبد هر آنجا که بد موبدی...
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید.
فردوسی.
بشد تیز نعمان صد اسب آورید
ز اسبان جنگ آوران برگزید.
فردوسی.
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار.
فردوسی.
نثارآورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست.
فردوسی.
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین آوریدیم چیزی حقیر
ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید
بر تخت دستور شاه آورید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر.
ناصرخسرو.
، رسانیدن. ابلاغ:
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیدۀ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی.
ز دزدی ّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به یوسف ز یزدان سلام آورید
نه تنها که با این پیام آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر او را سلام آورید از خدای
جهان آفرین خالق رهنمای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن خویشتن را بیوسف نمود
ز یزدان سلام آورید و درود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ).
، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر:
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چون آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را:
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
، کردن:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
ز گرد آوریدن که یابد بهی
که میرفت باید به دست تهی.
فردوسی.
جهاندار سی سال از این پیشتر
چگونه پدید آوریدی گهر
برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب]
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی.
فردوسی.
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته درّ ندهد زچنگ.
اسدی.
بدان ای پدر کآخر کار من
بخیر آوریده ست دادار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای داور ماه و مهر
پدید آوریدی زمین و سپهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بنظم آوریدم بسی داستان
از افسانه و گفتۀ باستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند.
سعدی.
، نهادن:
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
برفتند فرمانبران پیش اوی
به نزدیک جهن آوریدند روی.
فردوسی.
نشستند با ماه دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده بروی.
اسدی.
، کشیدن:
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بچنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا بافسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس]
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
دوپاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چو یک چند بگذشت او شد بلند
بنخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون بدریای خون آورید.
فردوسی.
بیاورد گستهم آن خواسته
که جهنش فرستاد آراسته
به نزدیک شاه جهان آورید
چو خسرو مر آن را همه بنگرید
ببخشید جمله بایرانیان...
فردوسی.
چو آن کاسۀ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدو بنگرید.
فردوسی.
شتر زیر بار آوریدند زود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پدید کردن. پیدا کردن:
چون کشف انبوه غوغائی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی.
از آن جوی راحت که راه آورید
شب و روز و خورشید و ماه آورید.
فردوسی.
دو سد برفرازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید.
فردوسی.
مرا آنگه آمد بکف باز تن
که مهر آوریدم بفرزند من.
فردوسی.
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت.
اسدی.
دل یوسف آئین و رای آورید
ره کدخدائی بجای آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، حامل بودن، چنانکه پیغامی را:
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریده ست چندین پیام.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
، آفریدن.خلق کردن:
بدان کردگاری که چرخ آفرید
ستاره نمود و زمین آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آوریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
، عرض کردن. گستردن. گستریدن:
نبایستی تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن.
(ویس و رامین).
، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد.
- بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن:
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید.
فردوسی.
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش
ببین و بجای آوریدن بکوش.
اسدی.
بفرمود پس یوسف دین پناه
بجای آوریدند فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بشد مرد و بسیار گرمی نمود
بجا آورید آنچه فرموده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن:
کجات آن شبیخون ناگه چو شیر
که شیر ژیان آوریدی بزیر؟
فردوسی.
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه
سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نرّه شیر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا پشت پیل آوریدی بزیر.
فردوسی.
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهان را به تیغآوریدی بزیر.
فردوسی.
- فراز آوریدن، گردکردن:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد...
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
فراز آوریدند بیمر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
چو دیوار، پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدندو بستند راه.
فردوسی.
بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار.
فرخی.
بدیدی که ما را پس از کین سخت
بهم چون فراز آوریده ست بخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیاوردن:
بگویش که من نامۀ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
ابوشکور یا عنصری.
- فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن:
بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس]
زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی.
بدینگونه تا شهر همدان رسید
بجائی که لشکر فرود آورید.
فردوسی.
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
به بیرونش لشکر فرود آورید.
فردوسی.
- فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی:
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوار کار تباه
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوریب. اریب. بر وزن و معنی اوریب است که به ترکی قیقاج و بعربی محرف گویند. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اریب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گوی در آسیا که آرد از آسیا در آن ریزد و گرد شود
لغت نامه دهخدا
نوعی از یبروح است که برگش سفید و شبیه به برگ چغندر است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، یبروح، یبروح نر، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به یبروح شود
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران جلگه و معتدل است. 154 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران دارای 154 تن سکنه، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 استان مرکزی شود
لغت نامه دهخدا
گشنیز را گویند و کزبره همان است، (برهان) (فهرست مخزن الادویه)، رجوع به قورمایون شود، خشخاش، عاقرقرحا، به اصطلاح اهل دمشق عود قرح جبلی، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
نام علتی است که آنرا به تازی قوبا و به هندی داد گویند. (آنندراج). نام بیماریی است که به دو سبب بروز می کند یکی بعلت خلط فاسد و دیگری بعلت قوت طبیعت. آنرا اردفن و پریون و به هندی داد و به تازی قوبا گویند. (از شعوری ج 1 ورق 122). و رجوع به اگریون شود، نوعی از دیبای سیاه (ناظم الاطباء) (برهان) (از غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَرْ)
خشک ریشه ای که در پوست آدمی برآید و به تازی قوباء گویند. (ناظم الاطباء). نام مرض و علتی که آنرا به تازی قوبا گویند و به هندی داد خوانند. (از مؤید الفضلاء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا). و رجوع به اکریون شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام گلی است. (آنندراج). شاید صورتی از آذریون باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ ری یو)
قبیله ای از نسل اموربن کنعان بن نوح بودند. مردان این قبیله همگی بلندقامت و شجاع بودند و با قوم بنی اسرائیل دشمنی میورزیدند. (از اعلام المنجد) (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
عصارۀ قثاءالحمار است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اُرْ خُنْ)
ارخون. رودی است بطول حدود 1100 کیلومترکه در کوههای خانگای شمال غربی جمهوری خلق مغولستان سرچشمه میگیرد. بجانب شمال شرقی روان شده کمی در جنوب مرز مغولستان و اتحاد جماهیر شوروی به رود سلنگا ملحق میشود. کتیبه های اورخون که از قرن هشتم میلادی است نزدیک مسیر سفلای آن بفاصله حدود 65 کیلومتری شمال شهر قراقورم بدست آمد. این کتیبه ها مشتمل بر قدیمترین آثار شناخته شده به یکی از زبانهای ترکی و نیز مشتمل بر بعضی متون چینی است. (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقورون
تصویر اقورون
باچ سوسن زرد از گیاهان وج
فرهنگ لغت هوشیار
فوریان شکسته از یونانی تازی گشته تاغندست از گیاهان عاقرقرحا را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قوریون
تصویر قوریون
یونانی تازی گشته گشنیز از گیاهان گشنیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افربیون
تصویر افربیون
لاتینی تازی شده شیر سگ شیرگیا از گیاهان داروی فرفیون
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده گل آفتابگردان همیشه بهار آذرگون آتشفام آتش رنگ، نوعی از شقایق، بخور مریم، گل نگونساز آفتاب گردان (منظور قدما بیشتر همین گل بوده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروسیون
تصویر اروسیون
فرانسوی فرسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذریونه
تصویر اذریونه
بخور مریم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع اخقی توضیح در عربی این جمع در حالت رفعی استعمال شود اما در فارسی مراعات این قاعده نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریون
تصویر اریون
ورمم غده بناگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آذریون
تصویر آذریون
آذرگون، آتش رنگ، نوعی شقایق که کنارش سرخ و میانش سیاه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
((وَ دَ))
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن، آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آذریون
تصویر آذریون
گل آفتابگردان، همیشه بهار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابریشن
تصویر ابریشن
ابیراهی
فرهنگ واژه فارسی سره