جدول جو
جدول جو

معنی اوریب - جستجوی لغت در جدول جو

اوریب
(اُ)
اریب. محرف. (هفت قلزم) (برهان). هر چیز منحرف و معوج را گویند. مقابل مستقیم. (از ناظم الاطباء). قیقاج. (برهان). وریب. (آنندراج).
- خط اوریب، خط منحرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوریا
تصویر اوریا
(پسرانه)
شعله خداوند، نام مردی یهودی در زمان داوود (ع) که از فرماندهان سپاه بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اریب
تصویر اریب
کج، خمیده، به صورت کج مثلاً کمد را اریب گذاشته بود
بر (به) اریب: به صورت مایل و کج، برای مثال یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب / یک قدم چون پیل رفته بر اریب (مولوی - مجمع الفرس - اریب)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وریب
تصویر وریب
اریب، کج، ناراست، برای مثال توانی براو کار بستن فریب / که نادان همه راست بیند وریب (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۹۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اریب
تصویر اریب
عاقل، دانا، خردمند، متدبّر، متفکّر، فروهیده، نیکورای، داناسر، بخرد، صاحب خرد، فرزانه، راد، خردور، پیردل، لبیب، فرزان، خردومند، خردپیشه، حصیف
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
هرچیز سنگین تری مانند باری که بر گردۀ اسب باشد. (ناظم الاطباء) ، هرچیز برآمده از چیزی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وُ)
چولی. اریف. (یادداشت دهخدا). اریب که کج و منحرف باشد. (برهان). کژ. (حاشیۀ اسدی). قیقاج (در ترکی) . (برهان). و به کسر اول هم گفته اند که بر وزن فریب باشد. (برهان). اریب و کج و معوج و منحرف. (ناظم الاطباء) :
توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
یکی را همه رفتن اندر وریب
گهی بر فراز و گهی در نشیب.
فردوسی.
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته در وریب.
(انجمن آرای ناصری).
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
میرشهید
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
نعت تفضیلی است از وری. آتش افروخته تر. و در این شاهد ترکیب کنایی است یعنی کسی که مهمان بیشتر ب خانه او فرود می آید:
اعز الوری جاراً و احماهم حمی
و اوراهم زنداً و ابسطهم یداً.
(از تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
نوعی مازو را نامند، (گل گلاب)، گونه ای از بلوط و نام اوری رادر درفک و جواهردشت رامسر بدان دهند، گوری (رامسر)، اورو (شفارود)، پاچه مازو (لاهیجان)، ترش مازو (گرگان) و پالط (ارسباران)، این درخت در ارتفاعات 1800گزی زرین گل تا 2400 گزی کلاردشت هست، رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
ایالت (= کانتون) با مساحت 1075 کیلومتر مربع و جمعیت 28556 تن از کشور سویس، کرسی آن آلتدورف، قسمت آلپی آن یخچالهای طبیعی و مراتع دارد، رود ویس در آن سرچشمه میگیرد و دره اش جنگلی و چمن زار است، وقایع افسانه تل در اینجا روی داده، در 1291م، اوری و شویتس و اونتروالدن اتحادیه ای تشکیل دادند که هستۀ مرکزی کشور سویس شد، (دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خردمند. (صراح) (مهذب الاسماء). بخرد. عاقل. (آنندراج) (کنز اللغات). زیرک. دانا. (وطواط) (آنندراج). ارب. ج، ارباء. (مهذب الاسماء) : ادیبی اریب
لغت نامه دهخدا
(اُ)
محرف. (جهانگیری) (برهان). کج. منحرف. قیقاج (بترکی). (برهان). اریف. اریو. (رشیدی). وریب و این اریب اصل کلمه مورب عرب است، یا هر دو زبان این کلمه را داشته اند و مؤلف غیاث اللغات گوید: این (کلمه) امالۀ وراب است بعد ابدال واو بهمزه:
سر بتاب ازحسد و گفتۀ پر مکر و دروغ
چرب کن مغز و مخر جامۀ پرکوس و اریب.
ناصرخسرو.
، جوانمرد. آنکه شاد شود چون عطا دهد. (مهذب الاسماء). مرد شاد بعطا دادن. هرکه از سخاوت پشیمان نشود. که خرّم بود در سخاوت کردن. سخی:
الالمعی الاریحی ّ المربحی
واللوذعی الفیلسوف المدره.
عبدالرزاق بن احمد العامری الشاعر
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ رُ)
پنهان کردن چیزی به معارضات مباح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ یَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج کوهستانی و سردسیری است. سکنه آن 370 تن. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام خره ای بمشرق مصر و قصبۀ آن را عین شمس نامند. و در آن نودو پنج قریه است، از آن جمله بنها العسل. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ورب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ورب شود
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی، کوهستانی و سردسیر است، 950 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و رود خانه تالار و محصول آنجا برنج، غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است، زمستان گله داران برای تعلیف احشام خود اطراف ساری میروند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران جلگه و معتدل است. 154 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات، انگور و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش شهریار شهرستان تهران دارای 154 تن سکنه، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 استان مرکزی شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوریب. اریب. بر وزن و معنی اوریب است که به ترکی قیقاج و بعربی محرف گویند. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به اریب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، عاقل، زیرک، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوراب
تصویر اوراب
جمع ورب، کنام ها (خانه های وحوش)، نخجیران
فرهنگ لغت هوشیار
کج معوج: توانی بر و کاربستن قریب که نادان همه راست بیندوریب. (ابوشکور)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریب
تصویر اریب
((اُ))
منحرف، کج، کجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، زیرک، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وریب
تصویر وریب
((وَ))
کج، نادرست، منحرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
مورب
فرهنگ واژه فارسی سره
مایل، اریب، کج
فرهنگ گویش مازندرانی
آمیس
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهات بارفروش بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای بلوک خانقاپی واقع در راستوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
درختی است با نام لاتین ghooercoos metfmacranthra
فرهنگ گویش مازندرانی