جدول جو
جدول جو

معنی اوحاج - جستجوی لغت در جدول جو

اوحاج
(اَ)
جمع واژۀ وحجه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای نشیب. (آنندراج) ، جمع واژۀ وداج. (غیاث اللغات). جمع واژۀ ودج. رگهای گردن. رجوع به ودج شود:
گرفتم رگ اوداج و فشردمش به دو چنگ
بیامد عزرائیل و نشست از بر من تنگ.
حکاک مرغزی.
آن شاه که گویند بجنت برد آنرا
از جود که مر خون ورا ریخت ز اوداج.
سوزنی.
مقراضۀ بندگان چه مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
- فری اوداج اربعه، در اصطلاح فقه دورگی که در دو طرف گردن جاندار است و باید این چهار رگ بریده شود تا ذبح شرعی صورت گیرد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوحال
تصویر اوحال
وحل ها، گل و لای ها، منجلاب ها، جمع واژۀ وحل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
اماج ها، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند، جمع واژۀ اماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
ودج ها، شاهرگ گردن که هنگام غضب متورم می گردد، جمع واژۀ ودج
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
مضطر کردن، (از ’وح ج’) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
وادیی است به غطفان
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحش. گرسنگان. (منتهی الارب). بات اوحاشا، ای جیاعاً، گرسنه شب بگذاشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وحل. (منتهی الارب). رجوع به وحل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ودج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
پس پا شدن از بیم و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
اماج، (شرفنامۀ منیری)، خمیرهای خرد به اندازۀ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند، (یادداشت مؤلف)، آرد هاله، (صراح)، سخینه، (صراح)، نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) هم آمده است، (ناظم الاطباء) (برهان)، و آنرا در بعضی بلاد سلطان سنجری گویند غالباً مخترعۀ سلطان سنجر است، (آنندراج) :
گاه در کاچی شدم گه در اوماج
ساعتی در کاک روزی در کماج،
بسحاق اطعمه،
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ولجه به معنی سمج کوه که در باران و جز آن، رونده در آن آید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران گریز. (آنندراج). رجوع به ولجه شود
لغت نامه دهخدا
(اَحْ)
جمع واژۀ حاجت
لغت نامه دهخدا
(عِ پَ)
نیازمند کردن. (تاج المصادر بیهقی). حاجتمند گردانیدن. محتاج کردن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آرام کردن بجائی، صاحب گوساله شدن گاو، بابچه شدن گاو دشتی. (تاج المصادر بیهقی) ، اذراع در کلام، پر گفتن و افراط کردن در آن. (تاج المصادر بیهقی) ، بسیار شدن سخن، قبض به ذراع. بذراع و آرش گرفتن، اخراج. بیرون کردن: اذراع از زیر جبه، بیرون کردن ذراع از زیر آن، طمع کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لحج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به لحج شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مضطر و ناچار کردن. واداشتن. مجبور کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تلجئه. الجاء. مضطرکردن کسی را بسوی دیگری. (اقرب الموارد). الحجه الیه الحاجاً، مضطر کرد او را بسوی وی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احواج
تصویر احواج
جمع حاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
قسمی آش که با آرد گندم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
جمع وحل، گل های چسبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
رگهای بزرگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بیچاره کردن درمانده کردن کج کردن هنجی کسی که درخدایخانه آیین هنج را به جای آورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افحاج
تصویر افحاج
دست پاچگی، بازگشت، گریز، چشم پوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذحاج
تصویر اذحاج
شوی نگرفتن پس از مرگ شوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوحال
تصویر اوحال
((اُ))
جمع وحل، گل چسبنده و رقیق که پا در آن گیر کند و بماند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
جمع ودج، شاهرگ ها
فرهنگ فارسی معین
انداج
فرهنگ گویش مازندرانی