جدول جو
جدول جو

معنی اوبن - جستجوی لغت در جدول جو

اوبن
نام مرتعی در پرتاس قائم شهر، جنگلی در جنوب قائم شهر، جنگلی در جنوب گرگان، زیر آب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوبه
تصویر اوبه
خیمه، چادر، آلاچق، جایی که طایفه ای چادرهای خود را برپا ساخته و در آنجا زندگانی کنند، کنایه از طایفه، ایل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوان
تصویر اوان
وقت، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبن
تصویر کوبن
چکش، پتک، وسیلۀ پولادی سنگین شبیه چکش با دستۀ چوبی بزرگ که آهنگران با آن آهن را در روی سندان می کوبند، کدین، خایسک، پکوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوژن
تصویر اوژن
اوژندن، اوژنده، پسوند متصل به واژه به معنای اوژننده، برای مثال شیراوژن، تو در پنجۀ شیر مرداوژنی / چه سودت کند پنجۀ آهنی (سعدی۱ - ۱۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
(غُ)
مجرای آب و قنات. (ناظم الاطباء) ، باوفاتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُو زَ)
قوی و توانا. (آنندراج). قوی و شدید و باقوت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
راسن. زنجبیل شامی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابون، یا دیر انبون. دیریست در جزیره و نزدیک آن گوری کلان و گویند قبر نوح نبی است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
مستسقی. مرد استسقاگرفته. آنکه استسقا دارد. (تاج المصادر). آنکه علت استسقا دارد. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
بزرگترین واحه در صحرای افریقا پس از ’فزان’ واقع بین 16 و 20 درجۀ عرض شمالی و 5 و 10 درجۀ طول شرقی تا جنوب جنوب شرقی واحۀ ’توات’ حدّ شمالی آن بلاد طوارق یا تواریک و حدّ جنوبی بلاد سودان است. مساحت در حدود 400 هزار گز از شمال به جنوب و 320 هزار گز از مشرق بمغرب و این بلاد کوهستانی باشند و نهرهای پرآب از میان آنها گذرد و مشهورترین کوههای آن کوه ضجم است که ارتفاع آن از سطح دریا 1400 گز و سکنۀ آن قریب 700000 تن باشند و 180 شهر دارد که اشهر آنها در وسط از شمال بجنوب طفاجیت و سلوفیه و طنطفاده و طنطرود است. و سلطان آن مستقل است و اصوری و اغلفو و غادیس و آن پایتخت است. تجارت اسبن رونق دارد و کاروانها از تونس و سنار و مراکش بدانجا آیند و از آنجا به کاشنا و کانواد و بلاد دیگر سودان روند. محصولات عمده آن خرما و گندم و نظایر آنهاست و از اشجار، درخت بوری که ارتفاع آن به 30 گز و محیط آن به 9 گز رسد و در حدود شمال قومی بربری سکونت دارند و در جهت شمالی آن جبال غنجه که ارتفاع آن از سطح دریا 5000 قدم است. و اودیۀ آن دارای نباتات بسیار است و در بیشه ها کبوترهای مطوق و طیور دیگر فراوان است. و پشته ای بی آب وگیاه به ارتفاع قریب 200 قدم از سطح دریا اسبن را از سودان جدا کندو در آن زرافه و گاو وحشی و شترمرغ و نظایر آنها ازحیوانات اقالیم حاره فراوان است و سکنۀ این نواحی کوتاه قد و سیه چرده تر از سکان ازقار و گردچهره تر و بشاش تر باشند و اهل آن مسلمانان متعصب اند و از جملۀ عادات ایشان آن است که چون زنی را بمردی از قریۀ دیگر تزویج کنند شوی باید بقریۀ زوجه خویش منتقل شود. اسلحۀ اهالی عموماً نیزه و شمشیر و خنجر و سپری بزرگ از پوست غزال است و نیز تیر و کمان نزد ایشان یافت شود و تفنگ بندرت دیده میشود. آنان بزراعت و فلاحت توجهی اندک دارند و همه ملبوسات ایشان از خارج آید و زندگی اهالی از تجارت نمک و مداخل حکومت منحصر به رسوم نمک است و در مائۀ ششم هجری اسبن و پایتخت آن اغادیس مرکز بلاد بربر ممتد بسوان بود که ماههای بسیار طی طریق میکردند و در قرن یازدهم هجری اغادیس از سلطان تنبکتوا تمکین میکرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
شهریست بسویس (ثورگوی) واقع در کنار دریاچۀ کنستانس، دارای 9500 تن سکنه و صاحب کارخانه هاست
لغت نامه دهخدا
(اَ ژَ)
انداز. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). افکن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). اندازنده و افکننده. (برهان) (هفت قلزم). اما همیشه در صورت ترکیبی بکار رود.
- تن اوژن، تن افکن:
یکی آتش درافتاده ست ما را
جگرسوز و دل اوبار و تن اوژن.
عطا ادیب السلطنه.
- جنگ اوژن، جنگ افگن. جنگ انگیز:
زره پوش خسبند جنگ اوژنان.
که بستر بود خوابگاه زنان
سعدی (بوستان).
- خنجراوژن، خنجرافکن:
بدرگاه سپهسالار مشرق
سوار نیزه باز خنجراوژن.
منوچهری (از آنندراج).
- شیراوژن، شیرافکن. (آنندراج) :
چورهام و بهرام گردن فراز
چو شیدوش شیراوژن رزمساز.
فردوسی.
- مرداوژن، مردافکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
سنگین تر. باوزن تر. باسنگ. (منتهی الارب) : هذا شعر اوزن من غیر، ای اقوی و امکن. الذهب اوزن من کل ذی وزن.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
اکذب
لغت نامه دهخدا
(اَ کُ)
جمع واژۀ وکن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
الوپیاس. اسم نباتی است کمتر از یک زرع و مایل بسرخی و زردی، شاخهایی باریک و صلب و پوستی سیاه و برگی ریز و گلی نرم مایل بسرخی و زردی دارد. بیخ آن شبیه چغندر و با رطوبت و تندطعم و تخم آن شبیه بتخم افتیمون است و در ریگزارها و کنار آبها میروید. در سیم گرم و خشک و جالی و غسال و مقطع و مفتح است. یک درهم از تخم آن تا دو مثقال با یک درهم نمک و چهار اوقیه آب و یک اوقیه سرکه مسهلی قوی است و برای رفع جنون سخت و غیر قابل علاج بسیار مؤثر و پوست بیخ آن در این فعل قویتر و جهت یرقان اسود نافع است و مورث سجح میباشد و مصلح آن کتیراو عناب و قدر شربتش تا سه درهم و از پوست بیخ آن تادو درهم است. (از تحفۀ حکیم مؤمن ص 31 و 32). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 58 و مفردات ابن البیطار ص 53 و ترجمه فرانسوی ’مفردات’ ص 127 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابون
تصویر ابون
بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوهن
تصویر اوهن
سست ترین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوکن
تصویر اوکن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوگن
تصویر اوگن
افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی زکام که انساج داخل بینی تحلیل رفته و صغر پیدا میکنند و منخرین گشادتر از حد طبیعی میشوند بطوریکه باسانی انتهای لوله بینی را در این قبیل مرضی میتوان مشاهده کرد. این مرض در دختران جوان در ابتدای بلوغ بیشتر دیده میشود رینیت آتروفی. گرانسنگ ارجمند
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بمعنی (اوژننده) بمعنی افکننده و اندازنده آید: خنجر اوژن شیر اوژن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اودن
تصویر اودن
نرم و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوان
تصویر اوان
وقت و هنگام، حین، گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبا
تصویر اوبا
میلی که در بیابانها و صحاری بر افرازند
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تیره ای از ترکان، تاژگاه (تاژ خیمه) بازگشت ترکی پشته توده، تاژ ترکمنی (تاژ خیمه برهان قاطع) چادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعبن
تصویر اعبن
خوشریخت تر بلند بالا: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
چکش آهنگران و مسگران و آن دو قسم باشد: یکی مربع که آنرا پتک خوانند و دیگری دراز و آنرا کدینه گویند مطراق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبه
تصویر اوبه
((اَ بِ))
چادر ترکمانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوبن
تصویر کوبن
((بِ یا بَ))
چکش آهنگران و مسگران و آن دو قسم باشد، یکی مربع که آن را پتک خوانند، دیگری دراز و آن را کدینه گویند، مطراق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوان
تصویر اوان
هنگام، زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوپن
تصویر اوپن
((اُ پِ))
باز، آشپزخانه اوپن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوژن
تصویر اوژن
((اَ یا اُ ژَ))
افکننده و اندازنده، شیر اوژن
فرهنگ فارسی معین