چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا) : ای یار هریسه پز نداری غم خود اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود. لسانی.
چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند. (برهان) (هفت قلزم). چوبی باشد که هریسه را بدان کوبند و دیگ هریسه را بآن بر هم زنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (انجمن آرا) : ای یار هریسه پز نداری غم خود اندیشه نمیکنی ز بیش و کم خود خواهم که تو شب خواب کنی من تا روز بر دیگ هریسه ات زنم اهرم خود. لسانی.
ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد. محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است وقصبۀ این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود، دندان شیر افکندن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
ناحیه ایست از دشتستان در شرق بندر بوشهر. مؤلف فارسنامه آرد: شرقی بندر بوشهرست، درازی آن از کش خاویز تا محمودآباد نزدیک بشش فرسنگ و پهنای آن بفرسنگی نرسد. محدود است از مشرق بنواحی دشتی و از شمال به محال برازجان و از غرب به تنگستان و از جنوب به خورموج. محصول آن گندم و جو دیمی و فاریابی و پنبه و کنجد و نخلستانش نیز فاریابی است. آب آن از چشمه و قنات است وقصبۀ این ناحیه را اهرم گویند. نزدیک بچهل و دو فرسنگ از شیراز و هشت فرسنگ از بوشهر دور افتاده و قریب صد درب خانه دارد و دارای پنج ده آباد است. (از فارسنامه). و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 شود، دندان شیر افکندن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
آهرمن. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیۀ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان: جهان گشت چون چهرۀ اهرمن گشاده سیه مار گردون دهن. فردوسی. نه من با پدر بیوفائی کنم نه با اهرمن آشنائی کنم. فردوسی. که این مرترا اهرمن یاد داد در دیو هرگز نباید گشاد. فردوسی. گریزنده گشته است بخل از کفش کفش قل اعوذست و بخل اهرمن. فرخی. ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن. منوچهری. چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان). چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن. سنائی. ز تیر و نیزۀ او دشمنان هراسانند چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل. عبدالواسع جبلی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. سلیمان چو شد کشتۀ اهرمن مدد بایدی کاهرمن کشتمی. خاقانی. آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی. خاقانی. از آن تیزتر خسرو پیلتن بتندی درآمد بآن اهرمن. نظامی. بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست. نظامی. دیو میگفتی که حق بر شکل من صورتی کرده ست خوش بر اهرمن. مولوی. دو کس بر حدیثی گمارند گوش از این تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی. رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد. سعدی. اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - اهرمن بند، بندکننده اهرمن. اسیرکننده شیطان: ای روح صفات اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند. خاقانی. - اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره: گر این مارکتف اهرمن چهر مرد بداند، برآرد ز من وز توگرد. (گرشاسب نامه). - اهرمن چهره، شیطان صورت: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء). - اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره: همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ. نظامی. به ایلاتی اهرمن روی گفت که آمد برون آفتاب از نهفت. نظامی. - اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره: اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن. سوزنی. - اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن: چون نفس میزنم کژم نگرد چرخ کژسیر کاهرمن سیر است. خاقانی. - اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. - اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده: چه مایه کشیدیم رنج و بلا از این اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. - اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
آهرمن. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیۀ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان: جهان گشت چون چهرۀ اهرمن گشاده سیه مار گردون دهن. فردوسی. نه من با پدر بیوفائی کنم نه با اهرمن آشنائی کنم. فردوسی. که این مرترا اهرمن یاد داد در دیو هرگز نباید گشاد. فردوسی. گریزنده گشته است بخل از کفش کفش قل اعوذست و بخل اهرمن. فرخی. ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا. منوچهری. از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن. منوچهری. چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان). چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن. سنائی. ز تیر و نیزۀ او دشمنان هراسانند چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل. عبدالواسع جبلی. نشرۀ من مدح امام است و بس تا نرسد ز اهرمنانم زیان. خاقانی. سلیمان چو شد کشتۀ اهرمن مدد بایدی کاهرمن کشتمی. خاقانی. آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی. خاقانی. از آن تیزتر خسرو پیلتن بتندی درآمد بآن اهرمن. نظامی. بانگ بر وی زدند کاین چه فنست در خصال تو این چه اهرمنست. نظامی. دیو میگفتی که حق بر شکل من صورتی کرده ست خوش بر اهرمن. مولوی. دو کس بر حدیثی گمارند گوش از این تا بدان ز اهرمن تا سروش. سعدی. رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد. سعدی. اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب. قاآنی (از فرهنگ ضیاء). - اهرمن بند، بندکننده اهرمن. اسیرکننده شیطان: ای روح صفات اهرمن بند وی نوک سنانت آسمان رند. خاقانی. اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند. خاقانی. - اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره: گر این مارکتف اهرمن چهر مرد بداند، برآرد ز من وز توگرد. (گرشاسب نامه). - اهرمن چهره، شیطان صورت: از این مارخوار اهرمن چهرگان ز دانایی و شرم بی بهرگان. فردوسی. - اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء). - اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره: همان اهرمن روی دژخیم رنگ درآمد چو پیلان جنگی به جنگ. نظامی. به ایلاتی اهرمن روی گفت که آمد برون آفتاب از نهفت. نظامی. - اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره: اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن. سوزنی. - اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن: چون نفس میزنم کژم نگرد چرخ کژسیر کاهرمن سیر است. خاقانی. - اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی: زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار نگر نگردی از گرد او که گرم آئی. شهید. - اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده: چه مایه کشیدیم رنج و بلا از این اهرمن کیش دوش اژدها. فردوسی. - اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
بینی بریده در زبانزد) عروض (سنگی است که در آن بریدگی پدید آید و آن انداختن م است ازمفاعلین آنکه بینیش را سوراخ کرده باشند آنکه بینی وی را شکافته باشند 0، شعری که در وزن آن (خرم) واقع شده باشد یعنی (فعولن) را (عولن) و (مفاعلتن) را (فاعلتن) گویند
بینی بریده در زبانزد) عروض (سنگی است که در آن بریدگی پدید آید و آن انداختن م است ازمفاعلین آنکه بینیش را سوراخ کرده باشند آنکه بینی وی را شکافته باشند 0، شعری که در وزن آن (خرم) واقع شده باشد یعنی (فعولن) را (عولن) و (مفاعلتن) را (فاعلتن) گویند
آنکه دندان پیشین و رباعیه وی افتاده است یا خاص است به افتادن دندان پیشین دندان پیشین شکسته دندان بیفتاده شکسته دندان (تاء نیث آن ثریاء)، اجتماع قبض و خرم یا فعول خرم شود و عول بماند چون فعل از فعولن بواسطه قبض و ثلم خیزد آنرا اثرم خوانند (اثلم)
آنکه دندان پیشین و رباعیه وی افتاده است یا خاص است به افتادن دندان پیشین دندان پیشین شکسته دندان بیفتاده شکسته دندان (تاء نیث آن ثریاء)، اجتماع قبض و خرم یا فعول خرم شود و عول بماند چون فعل از فعولن بواسطه قبض و ثلم خیزد آنرا اثرم خوانند (اثلم)