جدول جو
جدول جو

معنی اهجیراء - جستجوی لغت در جدول جو

اهجیراء(اِ)
خوی و عادت و حال. اهجیری. هجیر. هجّیره. اهجوره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیک پختن گوشت را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نیک پختن گوشت تا از هم بریزد. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : مهرا کردن، یعنی نیک پختن گوشت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هریسه کردن گوشت را، کشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سرد گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، سخن بسیار بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، داخل شدن در سردی. این کلام را در شب گویند یا در وزیدن باد در گرمای تابستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ را)
خوی. عادت. حال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جرو، جدا ساختن، بیچاره کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَءْ)
جری تر. باجرأت تر.
- امثال:
اجراء من ذباب، جری تر از مگس، چه بر بینی شاهان و مژۀ شیران نشیند.
اجراء من قسوره، باجرأت تر از شیر.
اجراء من لیث بخفان، باجرأت تر از شیر خفان. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
جمع واژۀ اجیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ خوا / خا)
راندن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب). براندن. روان کردن. بدوانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بازداشتن شتر را بچرا و فرونشاندن گرسنگی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرونشاندن گرسنگی را. (آنندراج). گرسنگی بنشاندن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ هری. به معنی خانه کلان که در آن طعام سلطان گرد آرند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هری شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه به قتل نزدیک گرداند یا کشتن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت گردیدن سرما بر کسی چندانکه بهلاکت نزدیک گرداند یا بکشد آنرا. (ناظم الاطباء). در سختی سرما افتادن. بکشتن سرما کسی را. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آتش برآوردن از آتش زنه، (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ ری یا)
خوی و عادت. (منتهی الارب). دأب. شأن. (اقرب الموارد) : هذا هجریاؤه، این خوی و شأن اوست. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جری ٔ و جری ّ
لغت نامه دهخدا
(شِ سَ / سُ)
دلیر شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). دلیر گردیدن بر کسی. دلیری، بار خرما بریدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (منتهی الارب) ، حزر. تخمین کردن و اندازه کردن بار خرما را بر درخت: اجترم النخل. (منتهی الارب) ، کسب کردن: اجترم لاهله، کسب کرد برای اهل خود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
وادی است قبیلۀ طی را و آن دارای انجیر و نخل است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
تاریک شدن شب، خوار گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو حَ / حِ سَ)
باد کردن شکم کسی از طعام و تخمه کردن وی. (از اقرب الموارد). برآمدن شکم از طعام و امتلا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). برآمدن شکم از طعام. (ناظم الاطباء). آماسیدن شکم از طعام، به اصطلاح علم حساب، حاصل ضرب عددی یک یا چندین مرتبه در نفس خود، مثلاً 4 و 8 و 16 و 32 اضعاف عدد دومیباشند زیرا حاصل ضرب یک مرتبه دو در نفس خود 4 و سه مرتبه 8 و چهار مرتبه 16 و پنج مرتبه 32 است. (ناظم الاطباء) ، اضعاف جسد، اعضای آن، و بقولی استخوانهای آن. واحد آن ضعف است، و از این معنی است: کان یونس فی ضعف الحوت، یعنی در جوف آن. (از اقرب الموارد). اعضا یا عظام جسد. (از قطر المحیط). عضوهای بدن یا استخوانها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضعف شود، اضعاف کتاب، اثنای سطور آن، گویند: وقع خلاف فی اضعاف کتابه، یعنی در اثنای سطور و حاشیه و اوساط آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مابین سطور و حواشی آن، یقال: وقّع فی اضعاف الکتاب، یعنی توقیع نهاد میان سطور یا میان خط و حاشیۀ آن مکتوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان نامه ها. (مهذب الاسماء) (دستور اللغه).
- اضعاف مضاعف، بیشتر و زیادتر از دوچندان. (ناظم الاطباء). رجوع به اضعاف مضاعفه شود.
- اضعاف مضاعفه، اضعاف مضاعف، دوچندها و دوچندکرده شده، و کنایه از این کثرت در کثرت و بسیاری در بسیاری است. (غیاث) (آنندراج).
- به اضعاف،چندین برابر:
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هرچه داد به اضعاف آن سزاواری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(وِ گَ)
نفخ کردن شکم و امتلأزده شدن یا غالب آمدن پیه بر دل. (ناظم الاطباء). نفخ کردن شکم یا بطنه و امتلأزده شدن یا غالب آمدن پیه بر دل. (منتهی الارب). تخمه کردن و باد کردن شکم کسی یا به بطنه دچارشدن، یعنی به پری شکم و سیری. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). بطنه. (متن اللغه). رجوع به بطنه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
پر شدن از خشم و از تکبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر شدن از تکبر یا خشم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ تَ)
تنها رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بتنهایی سیر کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ شِ)
آتش برآوردن خواستن از آتش زنه. آتش از آتش زنه بیرون کردن خواستن. آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواستن. یقال: فلان استوری زنادالضلاله، ای یطلب الایراء منها. (منتهی الارب) ، بپاشنه زدن اسب را تا تیز رود. بپاشنه اسب را بر رفتن داشتن. ستور را بپاشنه برفتن داشتن. (زوزنی) ، خواندن، جنبانیدن هر چیزی را
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
اضطراب. (اقرب الموارد) ، اشعل ابله بالقطران، درگرفت شتران خود را بقطران. (منتهی الارب) ، کثّره علیها. (اقرب الموارد) ، پراکنده کردن اسبان را در غارت و جز آن. (منتهی الارب). اشعل الخیل فی الغاره، بثها. (اقرب الموارد) ، اشعل الابل، فرّقها. (اقرب الموارد) ، نیک سیراب کردن. (منتهی الارب). اشعل السقی، اکثر الماء. (اقرب الموارد) ، آب چکیدن ازمشک و جز آن از هر جای. (منتهی الارب). اشعلت القربهاو المزاده، سال ماؤها متفرقاً. (اقرب الموارد) ، جای جای خون برآمدن از زخم نیزه. (منتهی الارب). اشعلت الطعنه، خرج دمها متفرقاً. (اقرب الموارد) ، بسیار روان شدن اشک از چشم. (منتهی الارب). اشعلت العین، کثر دمعها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش مریوان شهرستان سنندج با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
سخن زشت و بیهوده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از معجم البلدان). کلام قبیح. (اقرب الموارد). هجر، کفایت. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، فائده. (منتهی الارب) (آنندراج). غناء. (اقرب الموارد) : ’ما عنده غناء ذلک و لا هجراؤه ’، یعنی نیست در نزد وی کفایت و لیاقت و توانایی این کار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اضریراء
تصویر اضریراء
باد شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتراء
تصویر اجتراء
دلیر شدن بر کسی، دلیری دلیر شدن دلیر گردیدن برکسی، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهراء
تصویر اهراء
وا رفتن از پختن، مردن از سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتراء
تصویر اجتراء
((اِ تِ))
دلیر شدن، جرئت پیدا کردن، دلیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
((اِ))
انجام دادن کار، به اجراء گذاشتن حکم صادر شده، مستمری و حقوق مقرر کردن برای کسی، وظیفه، مستمری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجراء
تصویر اجراء
کار بستن، انجام دادن
فرهنگ واژه فارسی سره