اغراء. (ترجمان القرآن). برآغالانیدن. برانگیزاندن. برانگیختن. کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، ثابت ماندن. استوار ماندن، افراشته: سایه صفت چند نشینی به غم خیز که بر پای نکوتر علم. نظامی. حرم عفت و عصمت بتو آراسته باد علم دین محمد به محمد برپای. سعدی. ، صائم. (یادداشت مؤلف)
اغراء. (ترجمان القرآن). برآغالانیدن. برانگیزاندن. برانگیختن. کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، ثابت ماندن. استوار ماندن، افراشته: سایه صفت چند نشینی به غم خیز که بر پای نکوتر علم. نظامی. حرم عفت و عصمت بتو آراسته باد علم دین محمد به محمد برپای. سعدی. ، صائم. (یادداشت مؤلف)
در خاطر آوردن. فکر و اندیشه کنانیدن. اندیشه فرمودن. (از ناظم الاطباء) ، ترس و بیم کردن. (آنندراج). ترسیدن. هراسیدن. باک داشتن. پروا داشتن. احتراز کردن. اجتناب کردن. ملاحظه کردن. پرهیز کردن. خوف، اندیشیدن از چیزی، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان. (از یادداشتهای مؤلف). از آن متوهم شدن: چنان اندیشداو از دشمن خویش چو باز تیز چنگال از کراکا. دقیقی. من ز خداوند تو نندیشم ایچ علم ترا پیش نگیرم نهاز. خسروی. چه اندیشی از آن سپاه بزرگ که توران چو میشند و ایران چو گرگ. فردوسی. دلاور که نندیشد از پیل و شیر تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر. فردوسی. همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نزشاه با تاج و فر. فردوسی. یکی کار پیش است فردا که مرد نیندیشد از روزگار نبرد. فردوسی. ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی. فرخی. با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس. فرخی. نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203). دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا زان مالها بیا کند و پر کند چو نار. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش بگاز و دیده به انگشت پهلو بدبوس و سر بچنبه. لبیبی. بر روی پزشک زن میندیش چون هست درست پیشیارت. لبیبی. هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش کت برساند بکام و آرزوی خویش. منوچهری. تو گر حافظ و پشت باشی مرا بذره نیندیشم از هر غری. منوچهری. برآن گفتار شیرین نرم گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم. (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام. (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408). چون بحرب آیی با دستۀ ریم آهن مکن ای غافل بندیش ز سوهانم. ناصرخسرو. نندیشم از کسی که بنادانی با من رسن بکینه کشان دارد ابر سیاه را بهوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. نیندیشم از ملوک و سلاطینش دیگر کنم رسوم و قوانینم. ناصرخسرو. ای گاو چرا زشیر نرمی بندیش که پیش او نپایی. ناصرخسرو. نومید مکن گسیل سائل را بندیش زروزگار آن سائل بندیش زتشنگان بدشت اندر ای بر لب جوی خفته اندر ظل. ناصرخسرو. و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه). هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب. عبدالواسعجبلی. نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو برکهکشان و خوشه بود ریشخند او. خاقانی. میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن. خاقانی. عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد. خاقانی. پروانه چو شمع دید دیوانه شود از سوختن آن لحظه کجا اندیشد. (از نغثهالمصدور). هرچه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان. مولوی. اگر ملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار که آب چشمۀ حیوان درون تاریکی است. (گلستان). حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی. (گلستان). تشنه و سوخته در چشمۀ روشن چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. (گلستان). ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش ولیکن از وجود خود بیندیش. شبستری. امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم. حافظ. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز. حافظ. گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم شیوۀ مستی و رندی نرود از پیشم. حافظ. - براندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن. - ، ترسیدن، هراسیدن. پروا داشتن. و رجوع به همین ماده شود. - دراندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن. - ، ترسیدن، هراسیدن. و رجوع به همین ماده شود
در خاطر آوردن. فکر و اندیشه کنانیدن. اندیشه فرمودن. (از ناظم الاطباء) ، ترس و بیم کردن. (آنندراج). ترسیدن. هراسیدن. باک داشتن. پروا داشتن. احتراز کردن. اجتناب کردن. ملاحظه کردن. پرهیز کردن. خوف، اندیشیدن از چیزی، مهم شمردن آن یا محل نهادن بدان. (از یادداشتهای مؤلف). از آن متوهم شدن: چنان اندیشداو از دشمن خویش چو باز تیز چنگال از کراکا. دقیقی. من ز خداوند تو نندیشم ایچ علم ترا پیش نگیرم نهاز. خسروی. چه اندیشی از آن سپاه بزرگ که توران چو میشند و ایران چو گرگ. فردوسی. دلاور که نندیشد از پیل و شیر تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر. فردوسی. همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نزشاه با تاج و فر. فردوسی. یکی کار پیش است فردا که مرد نیندیشد از روزگار نبرد. فردوسی. ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را که از شیر نیندیشد در بیشه غزالی. فرخی. با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس. فرخی. نتوان جست خلافش بسلاح و به سپاه زانکه نندیشدشیر یله از یشک گراز. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 203). دیدی تو زو مرنج و میندیش تا ترا زان مالها بیا کند و پر کند چو نار. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه دندانش بگاز و دیده به انگشت پهلو بدبوس و سر بچنبه. لبیبی. بر روی پزشک زن میندیش چون هست درست پیشیارت. لبیبی. هرچه بخواهی کنون بخواه و میندیش کت برساند بکام و آرزوی خویش. منوچهری. تو گر حافظ و پشت باشی مرا بذره نیندیشم از هر غری. منوچهری. برآن گفتار شیرین نرم گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). می اندیشم نباید که صورت بندد خوانندگان را که من از خویشتن می نویسم. (تاریخ بیهقی ص 567). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم همه معد دارم که حقا از این روزگار بیندیشیده ام. (تاریخ بیهقی ص 259). احمد ینالتکین... دوحبه از قاضی نندیشید. (تاریخ بیهقی ص 408). چون بحرب آیی با دستۀ ریم آهن مکن ای غافل بندیش ز سوهانم. ناصرخسرو. نندیشم از کسی که بنادانی با من رسن بکینه کشان دارد ابر سیاه را بهوا اندر از غلغل سگان چه زیان دارد. ناصرخسرو. نیندیشم از ملوک و سلاطینش دیگر کنم رسوم و قوانینم. ناصرخسرو. ای گاو چرا زشیر نرمی بندیش که پیش او نپایی. ناصرخسرو. نومید مکن گسیل سائل را بندیش زروزگار آن سائل بندیش زتشنگان بدشت اندر ای بر لب جوی خفته اندر ظل. ناصرخسرو. و چون این کار بکرد همه جوانب دیگر از وی بیندیشیدند و ملک او مستقیم گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 69). یا دینداری بودکه از عذاب بترسد یا کریمی که از عار اندیشد. (کلیله و دمنه). هرکه باشد عاشق جانان نپردازد زجان هرکه باشد طالب گوهر نه اندیشد زآب. عبدالواسعجبلی. نیندیشد از فلک نخرد سنبلش بجو برکهکشان و خوشه بود ریشخند او. خاقانی. میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن. خاقانی. عیسی ز بر چرخ است از دار نیندیشد. خاقانی. پروانه چو شمع دید دیوانه شود از سوختن آن لحظه کجا اندیشد. (از نغثهالمصدور). هرچه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان. مولوی. اگر ملول شدی یا ملامتم گویی اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام. سعدی. ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار که آب چشمۀ حیوان درون تاریکی است. (گلستان). حریف سفله در پایان مستی نیندیشد ز روز تنگدستی. (گلستان). تشنه و سوخته در چشمۀ روشن چو رسید تو مپندار که از پیل دمان اندیشد. (گلستان). ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش ولیکن از وجود خود بیندیش. شبستری. امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم بدعا دست برآرم. حافظ. ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز. حافظ. گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم شیوۀ مستی و رندی نرود از پیشم. حافظ. - براندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن. - ، ترسیدن، هراسیدن. پروا داشتن. و رجوع به همین ماده شود. - دراندیشیدن، اندیشیدن. فکر کردن. - ، ترسیدن، هراسیدن. و رجوع به همین ماده شود