جدول جو
جدول جو

معنی انگشتی - جستجوی لغت در جدول جو

انگشتی
جای انگشت در دستکش، پوشش لاستیکی برای محافظت از انگشت زخم شده، پیشامدگی باریک یا پهنی که به عنوان راهنما یا محافظ در یک مکانیسم به کار می رود، قطعه ای از نوعی خم کن که به تیر بالایی بسته یا از آن باز می شود تا خمکاری شکل های صندوقی را آسان کند، هر قطعۀ انگشت مانند، فرورفتگی های حاشیۀ کتاب های مرجع که بر روی آن ها حروف الفبا برای آسان شدن جستجو نوشته شده است
تصویری از انگشتی
تصویر انگشتی
فرهنگ فارسی عمید
انگشتی
(اَ گُ)
نام گروهی از جانوران ریز. جانوران انگشتی نازا و بدون دهان و شاخک هستند. و رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ج 1 ص 206 شود
لغت نامه دهخدا
انگشتی
(اَ گُ)
قسمی طعام زفت که از بلغور و نخود و ماش و لوبیا پزند که توان با انگشت خورد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شگال، زگال، فحم، اشبو برای مثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگشت شود بی شک در دست من انگشت (عسجدی - ۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود
انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه
انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند
انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند
انگشت خرد: انگشت کوچک دست
انگشت کهین: انگشت کوچک دست، انگشت خرد
انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خرد
انگشت شست: انگشت بزرگ دست
انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت مهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست
انگشت میانه: انگشت وسطی دست
فرهنگ فارسی عمید
وسیلۀ چوبی چهارشاخه با دستۀ بلند که برزگران با آن خرمن کوفته شده را به باد می دهند تا دانه از کاه جدا شود، چهارشاخ، افشون، هسک، هید، چک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقۀ فلزی نگین دار یا بی نگین که بیشتر از طلا یا نقره می سازند و برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر سلیمان (جم، جمشید): انگشتری و مهر حضرت سلیمان که گفته اند اسم اعظم بر آن نقش بوده و سلیمان به واسطۀ آن بر جن و انس حکومت می کرده. خاتم جمشید
انگشتر پا: کنایه از چیز بی مصرف، چیزی که پولی به بهای آن بدهند و به کار نیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
چنگالی، خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند
چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک دست یا پا، کلیک، انگشت خنصر، کابلج، خنصر، کالوج، انگشت کهین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرانگشتی
تصویر سرانگشتی
چیزی که با سرانگشت انجام می شود، کنایه از ساده و آسان مثلاً حساب سرانگشتی، چیزی که بر سر انگشت کنند مانند انگشتانه، نوعی آش که گلوله های کوچکی از خمیر آرد گندم شبیه سرانگشت در آن می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ گِ)
نانی که بر روی زغال پزند. نانی که بعد از پختن نشان انگشت بر آن باشد و آن را پنجه کش نیز گویند. (ازانجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به انگشتوا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
چنگالی و مالیده را گویند و آن نانی باشد گرم که با روغن و شیرینی بهم بمالند. (برهان قاطع). چنگال. نانی که ریزه ریزه کنند و با روغن و شیرینی بمالند. مالیده. (از فرهنگ سروری). یک قسم غذایی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند و آنرا چنگال نیز گویند و چون با خرما سازند بسیار لذیذ و مقوی باشد. (از ناظم الاطباء). و آن را چنگال نیز از این روی خوانند که نان گرم را با روغن و شیرینی به انگشت و چنگال به هم مالند. (انجمن آرا). مالیده. (مؤید الفضلاء). و رجوع به چنگال و چنگالی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
حلقه ای از زر یا سیم یافلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیه برهان قاطع چ معین). خاتم. (دهار) :
بباید درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من براه.
(شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 116).
می دهد ملک سلیمان را ز کف شهرت پرست
طفل را در دست حلوا بهتر از انگشتر است.
کلیم (از آنندراج).
بی داغ چو نام دل کنم ثبت
انگشتر بی نگین نویسم.
طالب آملی (از آنندراج).
- انگشتر پا، انگشتری که زنان در انگشت پا کنند. (آنندراج).
-
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر و یا از احجار کریمه که در انگشت کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خاتم. ختم. خاتیام. خاتام. (از منتهی الارب). بظر. بظرم. انگشترین. انگشت آرا. انگشتر. (یادداشت مؤلف). حلقه:
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر بکمتر خرد مشتری.
ابوشکور.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.
فردوسی.
بر انگشتری یزدگرد است نام
بشمشیر با من نگردند رام.
فردوسی.
چنان دان که شاهی وپیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.
فردوسی.
امیر یک انگشتری فیروزه نام امیر نوشته بر آنجا بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). سلطان گفت مبارکباد و انگشتری که نام سلطان بر وی نوشته به بوسهل داد. (تاریخ بیهقی ص 398). بر پای خاست (بلگاتکین) و تهنیت کرد و دینار و دستارچه ای با ده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه (احمد حسن) داد. (تاریخ بیهقی ص 151). گفت این انگشتری مملکت است بخواجه دادیم. (تاریخ بیهقی ص 381).
اگر عقل درصدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
ناصرخسرو.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار.
ناصرخسرو.
مرا همچو خود خر همی چون شمارد
چه ماند همی غل مر انگشتری را.
ناصرخسرو.
انگشتری زینتی است سخت نیکو وبایستۀ انگشت. (نوروزنامه).
المنه ﷲ که انگشتری ملک
کردند دگرباره به انگشت سلیمان.
امیر معزی (از آنندراج).
گر ز یک انگشتری خاصۀ جمشید
دیو چهارم به پیش شان بطواف است.
خاقانی.
بختش انگشتری ودیعت داد
ماهی از بهر آن شکم بشکافت.
خاقانی.
دام بدریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری بدام برآمد.
خاقانی.
یکی انگشتری ازدست خسرو
بدو بسپرد کاین برگیر و میرو.
نظامی.
چیست درین حلقۀ انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری.
نظامی.
در خم آن حلقۀ دل مشتری
تنگ تر از حلقۀ انگشتری.
نظامی.
که بودش نگینی در انگشتری
فرومانده در قیمتش مشتری.
سعدی (بوستان).
بدر کرد ناگه یکی مشتری
به خرمایی از دستم انگشتری.
سعدی (بوستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی.
دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). دیگر آنک او را هر روزدو قفیز گندم است و دو انگشتری دارد. (تاریخ قم ص 305). جرج، جنبان گردیدن انگشتری در انگشت بجهت فراخی.تختم، انگشتری در دست کردن. اجزاء، داخل کردن انگشتری را در انگشت. (منتهی الارب).
- انگشتری پا، انگشتر پا. کنایه از چیزی کم ارزش:
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان بخراسان یابم.
خاقانی.
و رجوع به ترکیبات انگشتر شود.
- انگشتری زنهار، انگشتر زنهار. خاتم الامان. انگشتری امان:
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد.
حافظ.
- انگشتری زینهار، انگشتر زنهار:
طالب انگشتری زینهار است این زمان
آنکه جست انگشتری ملک جم زین پیشتر.
سلمان ساوجی.
و رجوع به انگشتر زنهار در ترکیبات انگشتر شود.
- انگشتری گر، انگشترساز:
شود مرد از حساب انگشتری گر
ولیک از موم و گل نز آهن و زر.
نظامی.
- انگشتری گردان دست کسی بودن، یک باره مطیع اراده و امر یا خواهش او بودن. تمام به میل او عمل کردن. بازیچۀ او بودن. (یادداشت مؤلف).
- انگشتری گرداندن، در بیت زیر ظاهراً کنایه از گذشتن زمان اندک است:
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شود داوری.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- جهان زیر انگشتری داشتن، کنایه از جهان را در فرمان و اطاعت داشتن:
تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
مصغر انگشت. (ناظم الاطباء) :
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
، اهل انگلستان، هر چیز ساخته شده در انگلستان، زبان مردم انگلستان و ایالات متحدۀ آمریکا و آن زبانی است هندواروپایی از شعب زبانهای انگلوساکسن و امروزه مهمترین زبان بین المللی است
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ تَ)
صمغ درخت انگدان را گویند و بعربی حلتیت خوانند. (برهان قاطع). انغوزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَگُ تِ)
دهی است از بخش اشترینان شهرستان بروجرد با 331 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بادام و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ / تِ)
انگشته و مذری و پنج انگشت، افزاری که برزگران دانه و کاه را بدان بباد بر دهند تا از هم جدا شود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 77). آلتی باشد از چوب مانند پنجۀ دست و دسته نیز دارد که برزیگران خرمن کوفته شده را بدان بباد دهند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا). چهارشاخ. افشون. هسک. (فرهنگ فارسی معین). اوشین. (ناظم الاطباء) :
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشتۀ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
از گواز وتش و انگشتۀ بهمان (و فلان)
تا تبر زین و دبوسی ورکاب کمری.
کسایی (از لغت فرس اسدی).
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ / گِ تَ / تِ)
برزیگری را گویند که صاحب ثروت بود و کارکنان بسیار داشته باشد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
هر یک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتری
تصویر انگشتری
انگشتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
حلقه ای از زر یا سیم یا فلز دیگر که در انگشت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین چهار شاخه دارای دسته ای بلند که کشاورزان با آن خرمن کوفته را بباد دهند تا از کاه جدا گردد چهار شاخ افشون هسک
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که بر روی آتش زغال پخته گردد انگشتوا. خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتن
تصویر انگشتن
حساب کردن محسوب داشتن: (درجه ویرا محسوب نکرد و بنه انگشت) (طبقات انصاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک. یا انگشتک کشمش دار. نوعی شیرینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتر
تصویر انگشتر
((اَ گُ تَ))
حلقه ای (معمولاً) فلزی و گاه دارای نگین که برای زینت در انگشت می کنند
انگشتر پا: چیزی بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشتو
تصویر انگشتو
((اَ گُ))
نانی که بر روی آتش زغال پخته شود، انگشتوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
((اَ گِ))
زغال، زگال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگشت
تصویر انگشت
((اَ گُ))
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است
انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران
از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن
فرهنگ فارسی معین
انگشتر، حلقه، خاتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انگشتری، حلقه، خاتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند در انگشت وی انگشتری آهن بود، دلیل که قوت و توانائی یابد. اگر بیند از برنج یا مس است، دلیل که از مردمان بی اصل منفعت یابد. اگر بیند که بلور است، دلیل که از مردم عامه چیزی بدو رسد. اگر بیند انگشتری خویش نزد کسی به امانت نهاد یا وی را بخشید و آن کس هم انگشتر بدو رد کرد، دلیل است که زنی به نکاح بخواهد و اجابتش نکند و زن بدو نهد. اگر بیند انگشتری خویش بشکست، دلیل که در میان او و عیالش جدایی افتد. اگر بیند که انگشتری او دو نگین داشت یا کسی بدو داد که آن هر دو نگین یکی موافق یکدیگرند، دلیل است خداوند انگشتر، غلام زاده بود. اگر بیند که از آن دو نگین یکی بیفتاد، دلیل که از دو گناه یکی توبه کند. اگر بیند نامه نوشته بود و به انگشتر خویش مهر کرد، دلیل است چیزی پنهان بدو رسد. اگر بیند که نامه گشاده را مهر کرد، دلیل که چیزی آشکار بدو رسد. جابر مغربی
چون نقش و صفت انگشتری بیند، دلیل است از خداوندش بدو خیر و نیکی رسد. اگر بیند انگشتری کسی به وی داد تا چیزی بدان مهر کند، دلیل است از آنچه لایق او باشد برخی بیابد. یعنی اگر لایق پادشاهی باشد پادشاهی یابد. اگر توانگر بود مال یابد به قدر و قیمت انگشتری اگر بیند که در مسجد یا در نماز در عزا کسی انگشتری به وی داد اگر آن کس زاهد و عابد بود. اگر بازرگان بود، نصیب او نفع تجارت بود و جمله هم بر این قیاس بود. اگر بیند که انگشتری سلطان به وی داد، دلیل نماید که از مملکتی سلطان به وی دهد یا، دلیل است از مملکت سلطان به او یاد به خویشان وی بدی رسد. حضرت دانیال
اگر کسی بیند که انگشتری او ضایع شود یا دزد برد، دلیل بود که در کارهای او آفت و دشواری پدید آید. اگر بیند انگشتری او بشکست و نگین او بماند، دلیل که بزرگی و جاه او برود و آبرو و هیبتش بر جای بود. اگر بیند انگشتری خود را به کسی بخشید، دلیل که از آن چه دارد برخی از آن ببخشد. اگر بیند انگشتری خویش بفروخت و بها بستند، دلیل است از آن چه دارد جمله بفروشد و هزینه کند. اگر بها نبستند، آن چه دارد برخی از آن بفروشد. محمد بن سیرین
: انگشتری سیمین در خواب بر چهار وجه بود. اول: مملکت، دوم: زن، سوم: فرزند، چهارم: مال و انگشتری زرین نیک بود. اگر زنی بیند که انگشتری با نگین از او ضایع شد، دلیل است حشمت و جاه او بشود یا فرزندش بمیرد یا مالش تلف شود. اگر والی بود معزول گردد. اگر زن بیند شوهرش بمیرد یا فرزندش.
فرهنگ جامع تعبیر خواب