زغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شگال، زگال، فحم، اشبو برای مثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگشت شود بی شک در دست من انگشت (عسجدی - ۲۴)
زُغال، جسم سخت و سیاه رنگی که از سوختن بافت های گیاهی و حیوانی ایجاد می شود و حاوی مقدار زیادی کربن است، آلاس، شُگال، زُگال، فَحم، اَشبو برای مِثال گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگِشت شود بی شک در دست من انگُشت (عسجدی - ۲۴)
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت خرد: انگشت کوچک دست انگشت کهین: انگشت کوچک دست، انگشت خرد انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خرد انگشت شست: انگشت بزرگ دست انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت مهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت میانه: انگشت وسطی دست
هر یک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است، در ریاضیات واحد اندازه گیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلی متر، کنایه از مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود انگشت اشاره: کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت شهادت: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت سبابه: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت زنهار: انگشت اشاره، کنایه از انگشت بین انگشت شست و انگشت میانه انگشت حلقه: انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت بنصر: انگشت حلقه، انگشت چهارم هر دست که معمولاً انگشتری ازدواج را در آن می اندازند انگشت خُرد: انگشت کوچک دست انگشت کِهین: انگشت کوچک دست، انگشت خُرد انگشت خنضر: انگشت کوچک دست، انگشت خُرد انگشت شست: انگشت بزرگ دست انگشت ابهام: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت نر: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت مِهین: انگشت شست، انگشت بزرگ دست انگشت میانه: انگشت وسطی دست
هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. انگل: که کس در جهان مشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام دست نقاش همی نقش نگارد بقلم. فرخی. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود دردم در دست من انگشت. عسجدی. ز صد انگشت ناید کار یک سر نه از سیصد ستاره کار یک خور. (ویس و رامین). گر بهر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که در ظلمت است. ناصرخسرو. شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم. خاقانی. - انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227). - انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51). - انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن: شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود. - انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن. - انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه: گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند. صائب (از آنندراج). - انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) : همچو طفلی که بود در کف استاد کفش ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا. قدسی (از آنندراج). - انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن: از جفایت علم ناله برافراشته شد آه انگشت امانی است که برداشته دل. میرزا حبیب الله (از آنندراج). - انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف). - انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن. -
هریک از اجزای متحرک پنجگانه دست و پای انسان. (از فرهنگ فارسی معین). اصبع. شنتره. (از منتهی الارب). اصبوع. کلک. بنان. (یادداشت مؤلف). بنانه. اَنگُل: که کس در جهان مشت ایشان ندید برهنه یک انگشت ایشان ندید. فردوسی. بر هر انگشت زمین گویی هر روز مدام دست نقاش همی نقش نگارد بقلم. فرخی. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود دردم در دست من اِنگشت. عسجدی. ز صد انگشت ناید کار یک سر نه از سیصد ستاره کار یک خور. (ویس و رامین). گر بهر انگشت چراغی کند هیچ مبر ظن که در ظلمت است. ناصرخسرو. شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم. خاقانی. - انگشت آفتاب، شعاع و خطوط آفتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 227). - انگشتان معشوق، معروف. بلورین، حنابسته، حنامالیده. بحناگرفته، فندق بند از صفات اوست و نیشکر، دم قاقم، قلعۀ عاج، پنجۀ مرجان، ماشورۀ سیم، رومی بچگان، بلال قفا، پشت ماهی، فندق، پنج شاخ، پنج نون، پنج هلال، پنج دریا، ختنی، رومیان مه در قفا، ماهی بچگان، ماه نو، جدول از تشبیهات اوست. (از آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 51). - انگشت از حرف برداشتن، کنایه از رها کردن. دست برداشتن: شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. و رجوع به انگشت بر حرف نهادن شود. - انگشت از سیاه به سفید نزدن، بکلی به بیکاری و عطلت گذرانیدن. (یادداشت مؤلف). در تداول عامه کاری انجام ندادن. - انگشت اشارت، انگشتی که با آن اشارت کنند. انگشت سبابه: گر بدست افتدچو ماه نو لب نانی مرا خلق زانگشت اشارت تیربارانم کنند. صائب (از آنندراج). - انگشت افشردن، کنایه از آگاهانیدن. (از آنندراج) : همچو طفلی که بود در کف استاد کفش ادب انگشت من افشرد خبر کرد مرا. قدسی (از آنندراج). - انگشت امان برداشتن، بلند کردن مغلوب انگشت را پیش غالب برای امان خواستن و پناه جستن: از جفایت علم ناله برافراشته شد آه انگشت امانی است که برداشته دل. میرزا حبیب الله (از آنندراج). - انگشت انداختن در کاری یا به کاری، در آن کار بیش از حد تفحص کردن. (از یادداشت مؤلف). - انگشت بدر سودن، در خانه کسی را به قصد مزاحمت کوبیدن. -
محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامۀ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه تاریخ طبری). انگشت بر روش بمانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لادست. ابوطاهر خسروانی. به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند. فردوسی. از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی. فردوسی. سرد آهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود در دم در دست من انگشت. عسجدی (از انجمن آرا). از انگشت بدشان همه پیرهن دمان تار و تاریک دود از دهن. (گرشاسب نامه ص 186). بچهره چو انگشت هریک برنگ ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ. (گرشاسب نامه ص 59). چو انگشت گشت آتش و رفت دود ببردند خاکستر هر دو زود. (گرشاسب نامه ص 144). دل اوست انگشت و کینش شد آتش ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر. قطران. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. معزی. حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروختۀ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295). هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب غرچۀ هیزم شکن تبر زده یکبار. سوزنی. آتش از انگشت بین سر برزده روم از هندوستان برخاسته. خاقانی. شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. چو انگشت سیه روگشت اخگر تو آن انگشت جز اخگر میندیش. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335). بر درختی که پرگره شد و زشت درزنند آتش و کنند انگشت. اوحدی. وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت ساختندش به بیشه ها انگشت. اوحدی. ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود به روی انگشت. امیرخسرو دهلوی. - انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش. - گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی
محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال. اخگر کشته. (برهان قاطع). آتش زغال. (انجمن آرا). زغال. فحم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات). زگال مرده و سیاه شده. (شرفنامۀ منیری). زگال آهنگران. (نسخه ای از اسدی). فحم فحیم. (منتهی الارب). زوال. زغال. زگال. (یادداشت مؤلف). آلاس. بجال. اشتوا. اشتو. بک. (ناظم الاطباء) : سطیح گفت تاریکی دیدی و از میان تاریکی انگشتی بیرون آمد سیاه و بر زمین افتاد و آتش گشت و همه مردمان یمن را بسوخت و خاکستر گردانید. (ترجمه تاریخ طبری). انگشت بر روش بمانند تگرگ است پولاد بر گردن او همچون لادست. ابوطاهر خسروانی. به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند. فردوسی. از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی. فردوسی. سرد آهش چو زنگیانی زشت که ببیزند خردۀ انگشت. عنصری. گر دست بدل برنهم از سوختن دل انگشت شود در دم در دست من انگشت. عسجدی (از انجمن آرا). از انگشت بدشان همه پیرهن دمان تار و تاریک دود از دهن. (گرشاسب نامه ص 186). بچهره چو انگشت هریک برنگ ولیکن بتیزی چو آتش بجنگ. (گرشاسب نامه ص 59). چو انگشت گشت آتش و رفت دود ببردند خاکستر هر دو زود. (گرشاسب نامه ص 144). دل اوست انگشت و کینش شد آتش ز انگشت و آتش چه زاید جز اخگر. قطران. گفت آتش گرچه من تابنده و سوزنده ام باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا. معزی. حال این نوع...همچون حال چوبی باشد که بسوزند و انگشت شود. و هرگاه چوب نیم سوخته شود و هنوز اندکی تری با وی مانده باشد انگشت شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروختۀ بی هیزم است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 295). هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب غرچۀ هیزم شکن تبر زده یکبار. سوزنی. آتش از انگشت بین سر برزده روم از هندوستان برخاسته. خاقانی. شب انگشت سیاه از پشت برداشت ز حرف خاکیان انگشت برداشت. نظامی. چو انگشت سیه روگشت اخگر تو آن انگشت جز اخگر میندیش. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 335). بر درختی که پرگره شد و زشت درزنند آتش و کنند انگشت. اوحدی. وآنچه بی بار بود و کج رو و زشت ساختندش به بیشه ها انگشت. اوحدی. ور وسمه کنی بر ابروی زشت چون سبزه بود به روی انگشت. امیرخسرو دهلوی. - انگشت فروش، فحام. (دهار). زغال فروش. - گرد از انگشت برانگیختن، آهی چون دود یا هوایی تیره از سینه برآوردن. (یادداشت مؤلف). غبار سیاه برانگیختن. هوا را تیره و تار ساختن: هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی
تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پنداشتن. (غیاث اللغات). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. (یادداشت مؤلف). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن: سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر. دقیقی. چنین داد رهّام پاسخ بدوی که ای نامبردار پرخاشجوی ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. بجای قدر میر و همت شاه تو این را خوار دار و اندک انگار. فرخی. گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر هر ملکی را بخدمت آمده انگار. فرخی. نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری. منوچهری. بمزیم آب دهان تو و می انگاریم دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم. منوچهری. چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد. ناصرخسرو. وز سفله حذر کند که ناکس را دانا چو سگ اهل خواری انگارد. ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی). انگار که روز آخر است امروز زیرا که هنوز نامدت فردا. ناصرخسرو. بگفتار زنان هرگز مکن کار زنان را تا توانی مرده انگار. ناصرخسرو. دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. چون منی را فلک بیازارد؟ خردش بیخرد نینگارد. مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی). پندار که هست هرچه در عالم نیست انگار که نیست آنچه در عالم هست. (منسوب به خیام). خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست انگار نبود این چه غمخوار گی است. (منسوب به خیام). چون عاقبت کار فنا خواهد بود انگار که نیستی چو هستی خوش باش. (منسوب به خیام). کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه). خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست. باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی. سید حسن غزنوی. نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم. سوزنی. چو باد در قفس انگار کار دولت خصم از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال. انوری. انگار خروس پیرزن را بر پایۀ نردبان ببینیم. خاقانی. عیسی وچرخ چارم انگارند کز من و جان من سخن رانند. خاقانی. چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم. خاقانی. چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیز انگاشتندی. نظامی. نشاید بیک تن جهان داشتن همه عالم آن خود انگاشتن. نظامی. همان انگار کامد تندبادی زباغت برد برگی بامدادی. نظامی. مرغی انگاشتم نشست و پرید نه خر افتاده شد نه خیک درید. نظامی. چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار. عطار. گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی. عطار. هرکه را با ضد خود بگذاشتند آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند. مولوی (مثنوی). رخت خود را من ز ره برداشتم غیر حق را من عدم انگاشتم. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233). نیست انگارد پر خود را صبور تا پرش درنفکند در شر و شور. مولوی (مثنوی). هیچ کس را تو کسی انگاشتی همچو خورشیدش به نور افراشتی. مولوی (مثنوی). آخر به سرم گذر کن ای دوست انگار که خاک آستانم. سعدی. نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی. سعدی. من آن ساعت انگاشتم دشمنش که بنشاند شه زیر دست منش. سعدی (بوستان). هرکه را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار. سعدی (گلستان). صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد. حافظ. شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم. حافظ.
تصور کردن. پنداشتن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). پنداشتن. (غیاث اللغات). انگاردن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن. داشتن. تقدیر کردن. (یادداشت مؤلف). ظن کردن. گمان کردن. توهم کردن. حدس زدن. ظن بردن: سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر فریدون است انگاری بزیر درع و خوی اندر. دقیقی. چنین داد رهّام پاسخ بدوی که ای نامبردار پرخاشجوی ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم جز آنگونه هستی که پنداشتیم. فردوسی. بجای قدر میر و همت شاه تو این را خوار دار و اندک انگار. فرخی. گر تو بدینگونه داشت خواهی چاکر هر ملکی را بخدمت آمده انگار. فرخی. نه بسنده است مر این جرم و گنهکاری که مرا باز همی ساده دل انگاری. منوچهری. من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری. منوچهری. بمزیم آب دهان تو و می انگاریم دو سه بوسه بدهیم آنگه و نقلش شمریم. منوچهری. چو در هر دانه ای دانا یکی صانع همی بیند خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد. ناصرخسرو. وز سفله حذر کند که ناکس را دانا چو سگ اهل خواری انگارد. ناصرخسرو (دیوان ص 111 چ تقوی). انگار که روز آخر است امروز زیرا که هنوز نامدت فردا. ناصرخسرو. بگفتار زنان هرگز مکن کار زنان را تا توانی مرده انگار. ناصرخسرو. دل بدیشان نِه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. چون منی را فلک بیازارد؟ خردش بیخرد نینگارد. مسعودسعد (دیوان ص 106 چ رشید یاسمی). پندار که هست هرچه در عالم نیست انگار که نیست آنچه در عالم هست. (منسوب به خیام). خونی و نجاستی و مشتی رگ و پوست انگار نبود این چه غمخوار گی است. (منسوب به خیام). چون عاقبت کار فنا خواهد بود انگار که نیستی چو هستی خوش باش. (منسوب به خیام). کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه). خاک بوده ست آن گران سنگی که اکنون زر شده ست. باد از آن گردیش پندارم که خاک انگاشتی. سید حسن غزنوی. نظامی ارچه نمرده است مرده انگارم به نظم مرثیتش حق طبع بگذارم. سوزنی. چو باد در قفس انگار کار دولت خصم از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال. انوری. انگار خروس پیرزن را بر پایۀ نردبان ببینیم. خاقانی. عیسی وچرخ چارم انگارند کز من و جان من سخن رانند. خاقانی. چون خواجه نخواهد راند از هستی زر کامی آن گنج که او دارد انگار که من دارم. خاقانی. چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 31). رقیبانی که مشکو داشتندی شکرلب را کنیز انگاشتندی. نظامی. نشاید بیک تن جهان داشتن همه عالم آن خود انگاشتن. نظامی. همان انگار کامد تندبادی زباغت برد برگی بامدادی. نظامی. مرغی انگاشتم نشست و پرید نه خر افتاده شد نه خیک درید. نظامی. چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار. عطار. گر جان برو فشانی صدجان عوض ستانی بر جان ملرز چندین انگار جان ندیدی. عطار. هرکه را با ضد خود بگذاشتند آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند. مولوی (مثنوی). رخت خود را من ز ره برداشتم غیر حق را من عدم انگاشتم. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 233). نیست انگارد پر خود را صبور تا پرش درنفکند در شر و شور. مولوی (مثنوی). هیچ کس را تو کسی انگاشتی همچو خورشیدش به نور افراشتی. مولوی (مثنوی). آخر به سرم گذر کن ای دوست انگار که خاک آستانم. سعدی. نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان آن بتر کردی که بد کردی ونیک انگاشتی. سعدی. من آن ساعت انگاشتم دشمنش که بنشاند شه زیر دست منش. سعدی (بوستان). هرکه را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار. سعدی (گلستان). صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد. حافظ. شیوۀ چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم. حافظ.
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن
هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن ها ناخن روییده است انگشت به دهان: بسیار متعجب و حیران از هر انگشت کسی هزار هنر ریختن: بسیار هنرمند و کاردان بودن