جدول جو
جدول جو

معنی انقع - جستجوی لغت در جدول جو

انقع
(اَ قُ)
جمع واژۀ نقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- امثال:
انه لشراب بانقع. رجوع به نقع و منتهی الارب شود، خوار و حقیر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مقهور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
انقع
(اَ قَ)
فرونشاننده تر مر تشنگی را. (ناظم الاطباء). تشنگی فرونشاننده تر. (منتهی الارب) (آنندراج). تسکین دهنده تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
الرشف انقع، ای اقطع للعطش، در ترک شتاب زدگی و عجلت گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رشف شود، فروشدن ستاره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غایب شدن ستاره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انقد
تصویر انقد
خارپشت، سنگ پشت، نقدتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انفع
تصویر انفع
نافع تر، سودمندتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناقع
تصویر ناقع
ویژگی زهر کشنده که در همۀ بدن نفوذ کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انقص
تصویر انقص
ناقص تر، عیب ناک تر، کم تر، ناقص ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ)
مرد موی رفتۀ هر دو پیشانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنک موی از دو سوی پیشانی وی بشده باشد. (تاج المصادر بیهقی). آنکه موی ندارد بپیش سر. (مهذب الاسماء). مؤنث آن زعراء است نه نزعاء. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه موی دو جانب پیشانی او بشده است و تأنیث آن زعراء باشد بر غیر قیاس. (یادداشت مؤلف) ، جدا شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال انزال عنه. (ناظم الاطباء). واتر شدن و جدا شدن. (از تاج المصادر بیهقی نسخه خطی ورق 232 الف). جدا شدن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
خالص تر و بی آمیغتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
شتری که در سر آن بلندی و در کرانۀ گردن وی پستی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
مؤثرتر. دلنشین تر. جای گیرنده تر، اوقع در نفوس
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.
فردوسی.
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم.
فردوسی.
بگفت ای شاه عالم بندۀ تو
همه شاهان بصید افکندۀ تو.
نظامی.
- افکنده پر، بال و پر ریخته:
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.
فردوسی.
، گسترده. پهن شده:
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم.
؟
، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع:
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.
فردوسی.
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.
تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای.
نظامی.
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی.
نظامی.
، کشته. مقتول:
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت.
فردوسی.
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه.
فردوسی.
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه.
فردوسی.
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.
(گرشاسب نامه).
که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.
(گرشاسب نامه).
آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت.
خاقانی.
، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده:
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.
فردوسی.
، بخم. (یادداشت مؤلف) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته.
سوزنی.
، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)،
{{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر).
- افکنده تر، افتاده تر:
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.
نظامی.
- افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن:
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.
سعدی (بوستان).
- افکنده سر، شرمنده. خجلت زده:
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم.
خاقانی.
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.
خاقانی.
- افکنده سم. رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.
نظامی.
سرافکنده در پایۀ بندگی
نمودش نشان پرستندگی.
نظامی.
و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خاک.
لغت نامه دهخدا
(اَ قا)
رجل انقی، مرد باریک بینی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نزد اهل معانی سخنی است که در پاسخ منکر حکم القاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
ناقص تر. (ناظم الاطباء). کمتر و عیبناکتر. (غیاث اللغات). ناتمام تر. کوتاهتر. کمتر: انقص من زبرقان القمر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ نقس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نقس و انقاس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
کنیزک زاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فرزند کنیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خارپشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به انقد و انقدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نقدتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- انقد وجوه، نقدترین پولها. (ناظم الاطباء) ، فرودآمدن مرغ و ستاره از هوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فرود آمدن مرغ بر چیزی. (مصادر زوزنی). فرود آمدن مرغ از هوا و رفتن ستاره. (آنندراج). رفتن ستاره. (ترجمان القرآن جرجانی). برفتن ستاره. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، پراکنده شدن اسب بر قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). پراکنده شدن اسبان. (یادداشت مؤلف) ، یقال: انقضت الخیل علیهم، ای انتشرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خارپشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- امثال:
بات فلان بلیل انقد، بدان جهت گویند که خارپشت همه شب را نخسبد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قنفذ. (یادداشت مؤلف).
، از جای برافتادن ستاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). انقضاب کوکب از مکان خود، انتقال آن. (از اقرب الموارد). ستاره از جای برفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
مرغیست. (مهذب الاسماء). مرغی است بقدر گنجشکی، سبزپر سپیدسر. ج، اساقع. (منتهی الارب). سبزگرا.
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
خوارتر و مقهورتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اذل و اقهر و اقتل. (از اقرب الموارد). الحدیث: ان انخع الاسماء عنداﷲ عزوجل ان یسمی الرجل باسم ملک الاملاک، ای اذلها و اقهرها و اقتلها لصاحبه. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بکّان
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بانفعتر و نیکوتر. (ناظم الاطباء). انفع. مؤثرتر. (یادداشت مؤلف) : کان ذلک انجع دواء فیه لایعدله شی ٔ. (ابن البیطار). و اذا شرب (الغاریقون) ... نفع من الاستسقاء... او اخذ مصفی فهو انجع. (ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ مقع. (ازاقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع، او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ عَ)
جمع واژۀ نقیع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نقیع شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
شترمرغ اندک دماغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شترمرغ که مغز کلۀ آن اندک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فنقع
تصویر فنقع
موش مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفع
تصویر انفع
نافع تر و با فایده تر، سزاوارتر، سودمند تر، پرسودتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقاع
تصویر انقاع
در آغشتن، خیسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقد
تصویر انقد
نقد تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقس
تصویر انقس
کنیزک زاده گرکن (جربدار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انقص
تصویر انقص
ناقص تر، نا تمام تر، کوتاهتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انخع
تصویر انخع
خوارتر زارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقع
تصویر افقع
بسیار سفید
فرهنگ لغت هوشیار